
از ارومیه تا هیرکانی: محیط زیست ایران در محاصرهٔ حکومت ضد حیات
دریاچەها، جنگلها و تالابها؛ قربانیان سود و قدرت
✍️: ایوب دباغیان
۹ آذر ۱۴۰۴
محیط زیست ایران در چهار دهه گذشته نه قربانی سوءمدیریت بوده، نه حاصل «بیتجربگی» و «اشتباههای مدیریتی» که رسانههای حکومتی برای کوچکنمایی عمق فاجعه آن را تکرار میکنند. بلکه قربانی یک منطق عمیقاً سیاسی، امنیتی و طبقاتی است؛ منطقی که درون آن، طبیعت نه میراث مشترک مردم، بلکه منبعی برای غارت، رانت، سوداگری و پیشبرد پروژههای ایدئولوژیک حکومت ضد حیات جمهوری اسلامی تعریف میشود. از دریاچۀ ارومیه که یکی از بزرگترین پهنههای آبی داخلی جهان بود تا جنگلهای هیرکانی که از قدیمیترین و ارزشمندترین جنگلهای جهان به شمار میروند، از جنوب خشکیده خوزستان تا رودخانههای جانباخته زاگرس، یک الگوی واحد و تکرار شونده دیده میشود: هرجا که منافع طبقهٔ حاکم و شبکههای شبهنظامی و رانتیشان به منابع طبیعی گره خورده، نابودی طبیعت آغاز شده و بهجای ترمیم یا احیا، دستهای بیشتری برای غارت و تخریب دراز شده است. «آنچه اتفاق افتاده و میافتد یک تراژدی اتفاقی نبوده و نیست؛ بلکه نتیجهٔ منطقی یک حکومت است که در ذات خود ضد حیات، ضد طبیعت و ضد انسان عمل میکند.»
در این بخش نخست، از زاویۀ ساختاری و تاریخی نگاه میکنیم به اینکه چگونه تخریب طبیعت در ایران از همان سالهای نخستین جمهوری اسلامی آغاز شد؛ چرا این تخریب نه جانبی، بلکه ذاتی سیاستورزی این حکومت است؛ و چگونه این تخریب نه فقط تهدیدی زیستمحیطی، بلکه حملهای مستقیم به حق مردم برای زندگی، سلامت، امنیت و آینده است. بحران محیط زیست در ایران امروز همانقدر سیاسی است که بحران اقتصاد، فقر، سرکوب، تبعیض جنسیتی یا تبعیض قومی. همانطور که رژیم برای حفظ قدرت، منابع ملی، ثروت عمومی، آزادی و حقوق مردم را قربانی میکند، محیط زیست نیز در همین چرخهٔ ضدانسانی قربانی میشود.
مسئلۀ محیط زیست در ایران را نمیتوان از منطق رانتی–نظامی–مذهبی جمهوری اسلامی جدا کرد. حکومتی که موجودیت خود را نه بر پایهٔ تولید اجتماعی، نه بر پایهٔ دانش و فناوری، نه بر پایهٔ مشارکت مردم، بلکه بر پایهٔ غارت منابع طبیعی، سوداگری زمین، پروژههای مخرب عمرانی، تصرفات رانتی، و رانت نفت تعریف کرده است، ناچار است طبیعت را نیز در این چرخهٔ غارت قرار دهد. طبیعت برای این حکومت سه کارکرد دارد: 1. منبع درآمد شبکههای مافیایی حکومتی 2. جغرافیای کنترل و امنیتیسازی 3. میدان اجرای پروژههای بزرگ نمایشی برای مشروعیتسازی
در نتیجه، حق حیات طبیعت و مردم قربانی میشود. خشک شدن دریاچهها، آتشسوزی جنگلها، فرسایش خاک، نابودی مراتع، تخریب کوهستانها، سدسازیهای بیرویه، انتقالهای آب فاجعهبار، آزادسازیهای دروغین سواحل و هزار و یک پروژهٔ دیگری که هر سال نام تازهای پیدا میکند، همگی نمودهای یک سازوکار واحدند: سرمایهداری رانتی–حکومتی که طبیعت را نه بهعنوان زیستبوم، بلکه بهعنوان معدن پول نگاه میکند. اگر امروز دریاچه ارومیه مرده است، اگر خوزستان به یک دشت سوخته و بیآب تبدیل شده، اگر زاگرس به یک توده خشکیده و بیمار بدل شده و اگر هیرکانی در آتش میسوزد، همۀ اینها حلقههای یک زنجیرهاند. زنجیرهای که در آن، هر حلقه تنها معنایی دارد: جنگ حکومت با حیات.
در میان تمام این فجایع، دو نقطهٔ کانونی، دو نماد بزرگ، بیش از هر چیز نشان میدهند که چگونه جمهوری اسلامی طبیعت را قربانی مافیای قدرت کرده است: ارومیه و هیرکانی؛ یکی قربانی سدسازی، کشاورزی رانتی و پروژههای سیاسی، دیگری قربانی شبکههای زمینخواری، جنگلخواری، آتش عمدی و سودهای هزار میلیاردی. از این رو، این مقاله از ارومیه آغاز میشود، از هیرکانی عبور میکند و به یک نتیجهٔ روشن میرسد: این حکومت نه قادر به مدیریت محیط زیست است و نه ارادهای برای حفظ آن دارد، زیرا موجودیتش به نابودی آن گره خورده است.
دریاچۀ ارومیه نماد نخست این فاجعه است. دریاچهای که روزگاری یکی از بزرگترین دریاچههای شور جهان بود، بستری برای حیات هزاران گونهٔ زیستی، منبع معیشت صدها هزار انسان، و بخشی از هویت زیستمحیطی و فرهنگی آذربایجان و کردستان. دریاچهای که میتوانست با احیا و مراقبت علمی و برنامهریزیشده، نهفقط پابرجا بماند، بلکه به یکی از قطبهای گردشگری و اقتصادی ایران تبدیل شود. اما چه شد؟ همان روزی که مجوز سدسازیهای بیرویه داده شد، همان روزی که زمینداران رانتی با حمایت سپاه و نهادهای حکومتی هزاران چاه غیرمجاز حفر کردند، همان روزی که آب این دریاچه تبدیل شد به سرمایهای برای کشاورزی صنعتی و صادراتی سودآور برای حلقههای قدرت، همان روز روز مرگ دریاچه آغاز شد.
خشک شدن دریاچە ارومیه یک تصادف نبود، یک «بحران اقلیمی» نبود، نتیجهٔ اشتباه مهندسی نبود. خشکاندن ارومیه یک تصمیم سیاسی بود. تصمیمی که بر اساس منطق سودجویی و کنترل منطقهای گرفته شد: از یکسو زمینداران بزرگ و نیروهای وابسته به سپاه، با کشاورزی پرمصرف در اطراف دریاچه سودهای نجومی بردند؛ و از سوی دیگر، نابودی تدریجی ارومیه خطر بالقوهٔ اعتراضات مردمی را هم از بین میبرد. چرا؟ چون تا زمانی که مردم منطقه درگیر مهاجرت، ریزگرد، فقر و بحران معیشت باشند، قدرت بسیج اجتماعیشان تضعیف میشود. حکومت این را خوب فهمیده بود و دریاچه را قربانی کرد. بخش بزرگی از این تخریب در سالهایی رخ داد که دولتها شعارهای محیطزیستی میدادند، اما در عمل، از سدسازی تا حفر چاه و از تغییر کاربری تا سوداگری زمین، همه در خدمت یک منطق واحد پیش میرفتند: «غارت».
امروز هم همین منطق در هیرکانی تکرار میشود. جنگلهایی که بیش از ۴۰ میلیون سال قدمت دارند، بخشی از قدیمیترین اکوسیستم جهانیاند و ذخیرهای بینظیر از تنوع زیستی. جنگلهایی که هم بهلحاظ اقلیمی و هم بهلحاظ تاریخی و فرهنگی اهمیت بیبدیلی دارند. اما اکنون چه بر سرشان میآید؟ هر سال چندین آتشسوزی که بهظاهر «اتفاقی» است، اما در دل آن واقعیتی تلخ نهفته است: در بسیاری از این موارد، نشانهها، شواهد و الگوهای تکراری نشان میدهد که آتشسوزیها کاملاً سازمانیافته و عمدیاند. چرا؟ چون تبدیل جنگل به زمین سوخته، یعنی باز کردن مسیر برای ویلاسازی، زمینخواری، تغییر کاربری، ساختوساز، سوداگری و پر کردن جیب مافیای قدرت.
آتشسوزی هیرکانی تصادف نیست. نه بار اول است و نه آخرین. ساختار قدرتی که در آن، سپاه، شهرداریها، شوراها، بنیادها، امامجمعهها، بخشهایی از سازمان جنگلها، و شبکهای از دلالان و پیمانکاران در هم تنیدهاند، همگی بر یک چیز توافق دارند: جنگل باید به پول تبدیل شود. این همان منطق ضدحیات است؛ منطقی که بهجای حفظ زیستبوم، آن را به کالایی برای گردش سرمایهٔ رانتی تبدیل میکند.
در این میان، مسئله فقط «غفلت» یا «عدم نظارت» نیست. مسئله این است که حکومتی که خودش ذینفع تخریب است، چگونه میتواند حافظ طبیعت باشد؟ همان شبکهای که باید از جنگل مراقبت کند، خود ذینفع در نابودی آن است. همان سیستمی که باید جلوی زمینخواری بایستد، خود توزیعکنندهٔ امتیازات و مجوزهاست. همان نهادهایی که باید از حیات وحش حفاظت کنند، خود مسیر قاچاق چوب را هموار میکنند. «از ارومیه تا هیرکانی، یک الگوی واحد داریم: حکومت برای سود و برای کنترل، طبیعت را نابود میکند».
هیرکانی؛ در آتش کالاییسازی جنگل و سازوکار مافیای زمینخواری
آتشسوزیهای پیدرپی جنگلهای هیرکانی در غرب مازندران، که هر ساله در تابستان و حتی در فصول غیرمعمول رخ میدهند، در نگاه اول ممکن است مانند بسیاری از فجایع محیطزیستی ایران، در حد یک «حادثه طبیعی» جلوه داده شود. رسانههای حکومتی و شبهرسانههای وابسته نیز معمولاً همان روایت کلیشهای را تکرار میکنند: «گرمای هوا»، «بیاحتیاطی گردشگران»، «خشکی برگها»، «باد شدید» و هزار بهانهٔ دیگر که برای پنهان کردن نقش عوامل انسانی و سازمانیافته مطرح میشود. اما وقتی به الگوی آتشسوزیها، زمانبندی، محل وقوع و نتایج نهایی آنها نگاه کنیم، تصویری بهمراتب روشنتر و هشداردهندهتر به چشم میخورد؛ تصویری که نشان میدهد این آتشها نه تصادفی، بلکه بخشی از برنامهای سیستماتیک برای کالاییسازی جنگل و تصرف زمینهای ارزشمند آن هستند.
هیرکانی، بهعنوان یکی از قدیمیترین جنگلهای جهان با قدمت بیش از ۴۰ میلیون سال، نه فقط یک «منبع طبیعی» بلکه یک میراث زیستی ارزشمند است که در جهان کمنظیر است. این جنگلها بخشی از حافظهٔ زمیناند؛ زیستبومی که پیش از پیدایش بسیاری از گونههای مدرن گیاهی و جانوری وجود داشته و تا امروز دوام آورده است. اما همین ارزش بیبدیل، در منطق سرمایهداری رانتی حاکم بر جمهوری اسلامی، به فرصتی برای سوداگری تبدیل شده است. هر هکتار از این جنگلها، بهویژه در مناطق ساحلی و ارتفاعات مشرف به دریا، ارزش مالی سرسامآوری پیدا کرده و مافیای ساختوساز و زمینخواری که از دل نهادهای رسمی، امنیتی و شبهنظامی بیرون آمده، در کمین نشسته است تا این اراضی را به ویلا، مجتمعهای لوکس، شهرکهای خصوصی و پروژههای سودآور تبدیل کند.
در این منطق ضدطبیعت، جنگل بهعنوان پوشش سبزی که از تصرف آن جلوگیری میکند، باید از میان برداشته شود. بهترین ابزار نیز آتش است: روشی سریع، کمهزینه، بدون نیاز به مجوز و از همه مهمتر با «پوشش طبیعی». پس آتش روشن میشود، باد آن را گسترش میدهد، نیروهای دولتی دیر میرسند، تجهیزات نیست، هلیکوپتر «خراب است»، و مسئولان در نقش تماشاگر خبر مرگ جنگل را میدهند. پس از چند ماه، منطقه در سکوت تغییر کاربری میدهد، سندهای عجیبوغریب صادر میشود، و ناگهان آثاری از دیوارچینی، جادهکشی یا پیکنی دیده میشود. این چرخه بارها و بارها تکرار شده و هر بار بخشی از جنگل را بلعیده است.
آتشسوزی به این شکل، دقیقترین نمود سازوکار مافیایی قدرت است: یک ابزار تخریب، یک ابزار حذف مانع، یک ابزار مهندسی زمین. این نه فقط هیرکانی، بلکه در جنگلهای زاگرس، ارسباران (قرەداغ) و حتی پارکهای حفاظتشده نیز رخ میدهد. اما هیرکانی بهدلیل ارزش زمین، شدت سوداگری و حضور شبکههای رانت بهویژه در مازندران، گیلان و گلستان، هدف اصلی این تخریب شده است. در بررسی روند آتشسوزیها، چند ویژگی تکرارشونده دیده میشود که تصادفی بودن آنها را تقریباً ناممکن میکند:
نخست، آتش معمولاً دقیقاً در مناطقی آغاز میشود که دسترسی به آنها دشوار است اما ارزش ساختوساز بالایی دارند؛ یعنی جایی که چشمانداز دریاست، یا ارتفاعات، یا نزدیک به مسیرهای ویلاسازی. دوم، بسیاری از این آتشها در زمانی رخ میدهند که شرایط جوی برای گسترش سریع آتش مساعد است؛ گویی انتخاب زمان کاملاً آگاهانه است. سوم، نیروهای رسمی که باید در لحظۀ وقوع حادثه وارد عمل شوند، معمولاً با تأخیر، سردرگمی و نبود امکانات مواجهاند. هلیکوپتر ندارند، یا سوخت ندارند، یا مجوز پرواز ندارند. چهارم، پس از خاموش شدن آتش، هیچ تحقیق واقعی انجام نمیشود، عامل یا عوامل شناسایی نمیشوند، پروندهای باز نمیشود و اگر هم بشود، هرگز به نتیجه نمیرسد.
اما مهمترین بخش این چرخه مرحلهٔ «پساآتش» است؛ جایی که تازه چهرهٔ سازمانیافتهٔ تخریب نمایان میشود. در برخی مناطق، بلافاصله پس از خاموش شدن آتش، دلالان محلی، دهیاران، اعضای شورا، پیمانکاران، افراد نزدیک به نهادهای امنیتی و کسانی که در شبکهٔ ساختوساز فعالیت میکنند، در منطقه ظاهر میشوند و شروع به مذاکره برای خرید یا تصرف زمین میکنند. گاهی زمینها «ملی» اعلام میشوند، اما در عمل با زدوبند به افراد خاص منتقل میشوند. گاهی زمینها بخشی از مراتع مردم محلی بودهاند و با یک پروندهسازی ساده «موات» اعلام میشوند و از دست مردم خارج میشوند. این روند در استان مازندران بهقدری تکرار شده که اکنون مردم منطقه با دیدن آتشسوزی اولین چیزی که میپرسند این است: «کدام آقازاده یا کدام نهاد میخواهد اینجا را بردارد؟»
تصویر آتشسوزی هیرکانی را باید در کنار دهها گزارش دربارهٔ زمینخواریهای گسترده در کلاردشت، نوشهر، چالوس، رامسر، عباسآباد، جویبار، فریدونکنار، و حتی بخشهایی از ساری و بابل قرار داد. در بسیاری از این مناطق، شبکههای وابسته به سپاه پاسداران، بنیادها، امامجمعهها، شوراهای شهر و روستا، و باندهای مافیایی محلی، با یکدیگر همپوشانی دارند. این شبکهها فقط بر اساس پول کار نمیکنند؛ بلکه بر اساس قدرت. یعنی اگر زمین گران باشد اما حمایت سیاسی وجود نداشته باشد، تصرف ممکن نیست. اما در مازندران، دقیقاً این حمایت وجود دارد. نتیجه آن است که هر سال بخشی از جنگل در آتش گم میشود و بخشی دیگر در سیمان.
در میان تمام این ابعاد، یک نکته مهم وجود دارد: نابودی جنگل فقط سود نیست؛ ابزار کنترل نیز هست. حکومت میداند طبیعت سالم یعنی زندگی پایدار، یعنی جمعیت فعال، یعنی جامعهای که ریشه دارد و میتواند مقاومت کند. اما نابودی طبیعت یعنی مهاجرت، یعنی فقر، یعنی وابستگی، یعنی بیقدرتی. وقتی رودخانهها خشک میشوند، کشاورزی محلی نابود میشود، مردم مجبور به مهاجرت میشوند و شهرهای بزرگ به اردوگاههای حاشیهنشینی تبدیل میشوند. این حاشیهنشینان، بهدلیل فقر و نداشتن امنیت شغلی، کمتر احتمال دارد وارد مبارزه سیاسی شوند. طبقهٔ حاکم این را خوب میفهمد. از همین رو، تخریب طبیعت نه فقط برای سود، بلکه برای مهندسی اجتماعی نیز انجام میشود.
در هیرکانی، آتشسوزی فقط سوزاندن درخت نیست؛ سوزاندن آینده است. هر درخت که میسوزد، هر هکتار که خاکستر میشود، بخشی از رفاه مردم، بخشی از امنیت اقلیمی، بخشی از زندگی فردا نابود میشود. اما برای مافیای قدرت اهمیتی ندارد. آنها امروز میفروشند و میبرند؛ فردا اگر سیل آمد، اگر خاک لغزید، اگر زندگی مردم تباه شد، میگویند «بلای طبیعی».
در ادامهٔ این روند، باید به ارتباط آتشسوزیها با طرحهای کلان حکومت اشاره کرد. پروژههایی مانند جادهسازیهای بیرویه در مناطق جنگلی، توسعهٔ بیضابطهٔ گردشگری، طرحهای تغییر کاربری، واگذاری اراضی به نهادهای حکومتی، و حتی پروژههای امنیتی و نظامی، همگی نیازمند «پاکسازی» جنگل هستند. این پاکسازی گاه با بولدوزر انجام میشود، گاه با مجوزهای جعلی، و گاه با آتش. در هر حالت، هدف یکسان است: زمین باید از حالت عمومی به خصوصی یا شبهعمومی (یعنی نهادهای حکومتی) تبدیل شود. همۀ اینها نشان میدهد که آتشسوزیهای هیرکانی بخشی از یک روند ساختاری و سازمانیافته است، نه حادثهای تصادفی. جنگل نه در اثر گرما، بلکه در اثر منطق سود میسوزد؛ منطق سود نیز در ایران امروز جدانشدنی از منطق قدرت است.
ایران بیدفاع در برابر فروپاشی زیستمحیطی: پیامدها، سیاست قدرت و افق مقاومت مردمی
وقتی از فاجعههای محیط زیستی در ایران سخن میگوییم، بسیاری تصور میکنند مسئله فقط نابودی جنگلها، خشکشدن دریاچهها، فروکشکردن رودخانهها یا آلودگی هواست. اما حقیقت بسیار تلختر، گستردهتر و سیاسیتر از اینهاست. محیط زیست در ایران تنها یک قربانی جانبی نیست؛ بلکه در مرکز نزاع میان زندگی و مرگ ایستاده است. از یکسو مردم، طبیعت و حق زیستن؛ و از سوی دیگر حکومتی که برای ادامهٔ سلطهٔ خود نه فقط زندگی اجتماعی، بلکه حیات طبیعی کشور را نیز به مسلخ برده است. بحران محیط زیست در ایران نه فقط بحران اکولوژیک، بلکه بحران سیاسی، بحران طبقاتی و بحران آیندهنگری است. حکومتی که نمیتواند مسئلهٔ نان، کار، آزادی، حقوق زنان و عدالت را حل کند، چگونه میتواند حافظ جنگلها، دریاچهها و زیستبوم کشور باشد؟ آن هم حکومتی که خود ذینفع اصلی در تخریب آنهاست.
در شرایط عادی، دولتها بهدنبال ثبات اقلیمی، امنیت منابع آب و خاک، حفاظت از جنگلها و تضمین حیات نسلهای آیندهاند، زیرا بدون اینها هیچ جامعهٔ پایداری وجود ندارد. اما جمهوری اسلامی دولتی عادی نیست. این حکومت موجودیتی موقتی و ناامن دارد؛ حکومتی که مشروعیت مردمی ندارد و تنها با سرکوب، ایدئولوژی مذهبی و شبکههای رانتی و امنیتی زنده است. در چنین ساختاری، آینده اهمیتی ندارد. بقای امروز مهمتر از فرداست. سود چند ساله مهمتر از حیات چند ساله است. زمین فروختنی است، کوه غارت شدنی است، جنگل سوزاندنی است، رودخانه بستنی است، و انسان کوچاندنی است.
از همینجاست که میتوان فهمید چرا فجایعی مانند مرگ دریاچه ارومیه یا آتشسوزیهای متعدد در هیرکانی، هیچگاه جدی گرفته نمیشوند. زیرا این فجایع برای طبقهٔ حاکم تهدید نیستند؛ بلکه فرصتاند. فرصت برای سود، فرصت برای زمینخواری، فرصت برای جابجایی جمعیت، فرصت برای عمیقتر کردن شکافهای اجتماعی و تضعیف هر نوع مقاومت. بنابراین، عدم برخورد حکومت با بحران محیط زیست نه یک ناتوانی فنی، بلکه یک انتخاب سیاسی است.
این تخریب برنامهمند پیامدهایی دارد که امروز نهفقط در سطح طبیعت، بلکه در عمق زندگی مردم نمایان شده است. نخستین پیامد، مهاجرت زیستمحیطی است؛ پدیدهای که در ایران با سرعت وحشتناک در حال گسترش است. مردم خشک شدن دریاچهها، کمبود آب، فروچالهها، فرسایش خاک و نابودی جنگلها را با گوشت و پوست تجربه میکنند و مجبورند از خانه، روستا و شهر خود دست بکشند. مهاجرت از بلوچستان، خوزستان، چهارمحالوبختیاری، سیستان، آذربایجان و حتی مازندران و گیلان در همین دسته قرار میگیرد. این مهاجرت، جامعه ایران را از درون متلاشی میکند؛ هم فشار اقتصادی را بر شهرهای بزرگ افزایش میدهد، هم حاشیهنشینی را گسترش میدهد، هم سرمایهٔ اجتماعی را نابود میکند، و هم توان مقاومت اجتماعی را کاهش میدهد.
پیامد دیگر، نابودی امنیت غذایی است. کشوری که زمانی خودکفا بود، امروز در بسیاری از محصولات به واردات وابسته است. چرا؟ چون آب نیست. خاک ضعیف شده. رودخانهها خشک شدهاند. سیاستهای کشاورزی بهجای حمایت از تولید پایدار، در خدمت زمینداران بزرگ و شرکتهای رانتی قرار گرفتهاند. خشکشدن ارومیه و تخریب هیرکانی بخشی از حملهای وسیعتر به امنیت غذایی کشور است. وقتی آب نیست، کشاورزی نمیماند. وقتی کشاورزی نیست، قدرت تولید داخلی نابود میشود. این یعنی وابستگی سیاسی، اقتصادی و حتی امنیتی. جمهوری اسلامی دقیقاً از همین وابستگی سود میبرد؛ زیرا مردمی که برای نان گرفتارند، کمتر میتوانند سازماندهی سیاسی کنند.
پیامد سوم، افزایش بحران سلامت است. تخریب محیط زیست بهطور مستقیم زندگی مردم را آلوده میکند: ریزگردها، کمبود آب آشامیدنی سالم، آلودگی صنایع، نابودی جنگل که نقش ریههای طبیعی کشور را دارد، و نابودی تالابها و دریاچهها که سیستمهای تصفیه طبیعیاند، همگی بیماریهای مزمن و گسترده ایجاد کردهاند. آسم، سرطان، بیماریهای تنفسی، بیماریهای پوستی، و حتی افسردگی و بحرانهای روانی بخشی از همین چرخهاند. باز هم طبقه حاکم از این بحران متضرر نمیشود؛ زیرا دسترسی به درمان خصوصی دارد، امکانات مهاجرت دارد و در آخرین مرحله نیز جامعهای بیمار و فقیر همیشه کمتر مقاومت میکند.
اما شاید مهمترین پیوند میان بحران محیط زیست و ساختار حکومت، فرسایش امید اجتماعی باشد. وقتی جامعه میبیند دریاچهای مانند ارومیه میمیرد، جنگلی مانند هیرکانی میسوزد، رودخانهای مانند زایندهرود به یک مسیر سنگی تبدیل میشود، و هیچ ارادهای برای توقف این روند وجود ندارد، احساس میکند که آیندهای وجود ندارد. این حس، خطرناکترین ضربه به روح جمعی یک ملت است. جمهوری اسلامی نهفقط جنگلها و رودخانهها، بلکه پیوند مردم با آینده را نیز میسوزاند. مردمی که آیندهای نمیبینند، یا مهاجرت میکنند، یا منزوی میشوند، یا خشمشان انفجاری و بیهدف میشود، یا برای بقا به سازشهای سخت تن میدهند. این همان چیزی است که رژیم میخواهد: جامعهای بیافق، گرفتار و بیقدرت.
اما این تصویر، سراسر تاریکی نیست. در پس این ویرانی، جوانههایی از مقاومت نیز دیده میشود. مقاومت در برابر تخریب محیط زیست، بهویژه در سالهای اخیر، تبدیل شده به یکی از مهمترین اشکال مبارزه مردمی. مردم محلی، فعالان محیط زیست، زنان، جوانان، کارگران، کشاورزان و حتی برخی متخصصان مستقل در برابر این تخریب ایستادهاند. اعتراضات مردمی در آذربایجان برای احیای دریاچه ارومیه، تجمعات مردم در چهارمحالوبختیاری علیه انتقال آب، مبارزات روستاییان گیلان و مازندران در برابر زمینخواری، و فعالیتهای مستقل گروههای محیط زیستی بخشی از همین مقاومتاند.
نکتهٔ قابل توجه این است که مقاومت محیطزیستی اغلب زنان را در صف اول قرار داده است. چرا؟ چون بیشترین فشار تخریب محیط زیست بر زندگی زنان سنگینی میکند: از کارهای روزمره خانه تا معیشت، از سلامت خانواده تا امنیت روانی، از مهاجرت اجباری تا تحمل بحرانهای اجتماعی. به همین دلیل، زنان نهفقط قربانی، بلکه پیشقراول این مبارزهاند. این امر، پیوند مهمی میان جنبش محیط زیستی و جنبش «زن، زندگی، آزادی» ایجاد کرده است. زنی که میگوید «زندگی»، همزمان از آزادی و طبیعت دفاع میکند. رژیمی که زن را سرکوب میکند، طبیعت را نیز سرکوب میکند. و زنی که آزادیش را میخواهد، طبیعت را هم میخواهد.
امروز دفاع از محیط زیست، دفاع از آینده است. اما این دفاع در چارچوب مناسبات کنونی ممکن نیست. در حکومتی که موجودیتش با غارت گره خورده، محیط زیست همیشه قربانی است. از همینجاست که نتیجهگیری نهایی این مقاله روشن میشود: بحران محیط زیست در ایران قابل حل نیست مگر با تغییر ساختار سیاسی. این بحران با توصیه، هشدار، برنامه، شعار یا پروژههای مقطعی درمان نمیشود. وقتی سیستم قدرت بر پایهٔ غارت است، جنگل و دریاچه و رودخانه هیچ آیندهای ندارند. تنها با تغییر حاکمیت، تنها با گذار به یک نظم دموکراتیک، مردمی، سکولار و مسئول است که امکان بازسازی طبیعت ایران وجود خواهد داشت.
این نتیجهگیری ساده نیست. اما صادق است. همانطور که دریاچه ارومیه با هیچ وعده انتخاباتی نجات نیافت و هیرکانی با هیچ بخشنامهای حفظ نشد، آینده محیط زیست نیز بدون گذار سیاسی نجات نمییابد. طبیعت ایران امروز زیر محاصره است؛ محاصرهٔ حکومتی که در ذات خود ضدحیات است. اما همانطور که مردم در جنبشهای اعتراضی اخیر نشان دادهاند، جامعه نیز در حال شکلدادن به یک ارادهٔ جمعی برای زندگی است. این اراده، اگر سازماندهی و ادامه یابد، میتواند سد تخریب را بشکند.
محیط زیست سنگری است که دفاع از آن دفاع از زندگی است. هر درختی که حفظ شود، هر رودخانهای که احیا شود، هر تالابی که نجات یابد، و هر اقدامی که مردم بهطور مستقل برای حفاظت از محیط زیست انجام دهند، بخشی از مبارزهٔ بزرگتر برای آیندهای آزادتر، عادلانهتر و انسانیتر است. طبیعت ایران، با تمام زخمهایی که بر آن وارد شده، هنوز زنده است. هنوز مقاومت میکند. و آیندهٔ ایران نه بر پایهٔ ویرانی، بلکه بر پایهٔ همین مقاومت ساخته خواهد شد.