
در سالهای اخیر، آمارهای منتشرشده درباره سلامت روان در ایران تصویری نگرانکننده از گسترش افسردگی در جامعه ترسیم میکند. این پژوهش می گوید: ایران امروز نه فقط با بحرانهای اقتصادی و سیاسی، که با یک بحران عمیق سلامت روان مواجه است، بحرانی که آمارهای رسمی خود حکومت هم دیگر نمیتوانند آن را پنهان کنند. افسردگی و ناشادی در ایران، نتیجه مستقیم ترکیب فقر، سرکوب، ممنوعیت شادی و تخریب حرمت انسانی است. بر اساس گزارش منتشر شده در روزنامه «تجارت نیوز» چاپ تهران، ، حدود ۲۵ درصد جمعیت با نوعی اختلال روانپزشکی (افسردگی، اضطراب، اختلالات رفتاری و …) درگیرند، یعنی از هر ۴ ایرانی، ۱ نفر. آمار جهانی افسردگی حدود ۷ درصد است، یعنی رقمی بیش از ۳ برابر استانداد جهانی.
به گفته کارشناسان تهیه کننده این آمار «افزایش مشکلات اقتصادی، بیکاری، ناامنی شغلی و فشارهای اجتماعی» از مهمترین عوامل رشد اختلالات روانی در ایران محسوب میشوند.
این روند فقط سلامت فردی را تهدید نمیکند. افسردگی درماننشده میتواند به تشدید خشونت خانگی، افزایش مصرف مواد مخدر و حتی گسترش احساس خشم و ناامیدی در مقیاس اجتماعی منجر شود. از اینرو ما تنها با یک آسیب فردی روبرو نیستیم؛ بلکه با یک زنجیره بحران اجتماعی مواجه هستیم.
اولین عامل و مهمترین محرک افسردگی، فشارهای اقتصادی است. بیکاری، قراردادهای موقت، سفیدامضا و پیمانکاری. بیش از ۸۰٪ کارگران ایران با قراردادهای موقت، سفیدامضا یا از طریق شرکتهای پیمانکاری کار میکنند. در چنین وضعیتی، اولین روز بیکاری برای خانواده کارگری یعنی سقوط ناگهانی به زیر خط فقر مطلق؛ آغاز یک رشته مصیبتاضطراب دائمی، احساس بیارزشی و بیهویتی، شرم از ناتوانی در تأمین مخارج خانواده، فرسودگی روانی و افسردگی. بیکاری در ایران یعنی تحمیل مرگ تدریجی. پیامدهای منطقی آن، عبارتاند از متلاشیشدن خانوادهها، روآوری به اعتیاد، تنفروشی از سر ناچاری، افزایش خودکشی و گسترش دیگر آسیبهای اجتماعی. بنابراین افسردگی یک واکنش بیمارگونه به شرایط سالم نیست؛ بلکه واکنش منطقی و انسانی به شرایط عمیقاً غیرانسانی و ظالمانه است.
رژیم اسلامی جشن و شادی مردم را تیشه به ریشه خود می پندارد. این رژیم با چهره خندان مردم سر ناسازگاری دارد. جمهوری اسلامی از خمودگی و یاس و ناامیدی تغذیه می کند. خواهان جامعەای سربزیر و مطیع است که در آن انسان ها در مقابل سرنوشتی که رژیم برای آنها رقم زده است، سر فرود بیاورند. شادی بهمثابه تهدید سیاسی برای حکومت اسلامی است. رژیم میداند مردمی که میخندند، میرقصند، در خیابان جمع میشوند و از زندگی لذت میبرند، بههم نزدیکتر، جسورتر و از مرگ کمتر میترسند. جامعه شاد، جامعهای است که امید و پیوند اجتماعی دارد، چنین جامعهای راحتتر به اعتراض، انقلاب و تغییر دست میزند. عزاداری بهمثابه ابزار اطاعت است. فرهنگ رسمی، بر عزاداری، اشک، نوحه، سینهزنی و سیاهپوشی استوار است. این فرهنگ، انسان را مدام با مرگ، گناه، عذاب و حقارت در برابر قدرت مقدس روبهرو میکند. انسانِ خسته، گناهکار، ترسان و غمگین، مطیعتر است. همه اینها نشان میدهد که افسردگی در ایران، هم محصول نظم حاکم است و هم به بازتولید آن کمک میکند. افسردگی در چنین مقیاسی به بیتفاوتی سیاسی و اجتماعی و اینکه گویا «چاره ای نیست و هیچ چیز فایده این را دارد» خود، عمر رژیم را طولانیتر میکند.
در این چارچوب باید فهمید که چرا عروسیها را به بهانه عدم رعایت حجاب و اختلاط زن و مرد بههم میریزند،کنسرتها را لغو میکنند، جوانانِ در حال رقص را مجرم میگیرند و تحقیر میکنند. رقص را «فعل حرام» و «شهوتانگیز» مینامند و از دایره هنر رسمی حذف میکنند. اینها تصادفی نیستند، اینها سیاست آگاهانه برای تولید جامعهای افسرده، سربهزیر، ترسان و منزوی است.
اما تا آنجا به روند معالجه افسردگی در مقیاس فردی مربوط می شود، دسترسی به رواندرمانی برای بسیاری از افراد یک امتیاز مالی است، نه یک حق سلامتی، یعنی سلامت روان، بهجای آنکه یک حق همگانی باشد، به کالایی تبدیل شده که فقط طبقات مرفهتر میتوانند از آن استفاده کنند. خدمات رواندرمانی تحت پوشش کامل بیمه نیستند؛ جلسات مشاوره و داروها بسیار گران است. در استانهای محروم، تعداد متخصصان بسیار کم است، یعنی حتی اگر ارادهای برای مراجعه باشد، امکان فیزیکی دسترسی وجود ندارد.
اما با همه اینها تصویر ما از واقعیات جامعه ایران کامل نخواهد بود اگر روی دیگر آن یعنی مقاومت در برابر فرهنگ مرگ، شادی بهعنوان عمل سیاسی را نبینیم.
با وجود همه این تلاشها برای سیاهپوش کردن جامعه، مردم از تبلیغ فرهنگ عزاداری و خودزنی به تنگ آمدهاند. بهمحض یافتن فرصت، با رقص، موسیقی، خنده و جشن، به جنگ این فرهنگ میروند. موسیقی، هنر و رقص از پنهانگاهها بیرون آمدهاند؛ بخصوص پس از خیزش «زن، زندگی، آزادی»، این مقاومت گستردهتر و جسورانهتر شده است. مراسم های با شکوه امسال به مدت دو ماه در همه شهرها و روستاهای کردستان نمونه امید بخشی از این مقاومت با انگیزه و هدف سیاسی بودند. اینجا شادی دیگر فقط در خدمت بهبود حال فردی نیست؛ شادی، رقص، آواز و خنده، به عملِ آگاهانه مقاومت تبدیل شدهاند.
وقتی زنان در خیابان با موی باز میرقصند، وقتی مردم پس از برد یک تیم فوتبال به خیابان میریزند، وقتی جوانان در خانه، پارک، کوه و هر جایی میرقصند و میخوانند، اینها صرفاً لذتطلبی نیست؛ اینها اعلام این حقیقت است که ما زندگی را انتخاب میکنیم، نه فرهنگ مرگ را. به همین دلیل است رژیم اسلامی جشن و شادی مردم را تیشه به ریشه خود میداند. در مقابل فرهنگ ارتجاعی حاکم، فرهنگ مقاومت پیشرو سر برآورده است. جمهوری اسلامی در مقابله با حذف شادی سرش به سنگ خورده است. این شور زندگی همان نیرویی است که رژیم را هراسان میکند. در واقع، هر رقص، هر خنده دستهجمعی، هر موسیقی بلند در خیابان، یک «نه» مؤثر به نظم افسردهساز جمهوری اسلامی است.