پرستو فروهر
مطالب این بخش برگرفته از «تریبون زمانه» هستند. تریبون زمانه، آنچنان که در پیشانی آن آمده است، تریبونی است در اختیار شهروندان. همگان میتوانند با رعایت اصول دموکراتیک درج شده در آییننامه تریبون آثار خود را در آن انتشار دهند. زمانه مسئولیتی در قبال محتوای این مطلب ندارد.
خانه فرهنگها در شهر ماینس آلمان جمعه ۱۰ مه/۲۱ اردیبهشت سال جاری برنامهای را به بزرگداشت بکتاش آبتین و به آخرین اثر منتشر شده از او اختصاص داد. در برنامه بزرگداشت آبتین و معرفی هفتمین مجموعه شعر او در خانه فرهنگهای شهر ماینس آلمان احمد خلفانی (نویسنده) اسد سیف (پژوهشگر و منتقد ادبی)، پرستو فروهر (هنرمند) و مسعود مافان (ناشر) و همچنن داریوش معمار (شاعر) حضور داشتند. برگزارکننده برنامه، بنیاد غیرانتفاعی مالتزر بود و بهروز اسدی، فعال سیاسی و فعال حقوق بشر و مسئول بنیاد مالتزر نیز که سالیان درازیست برای حقوق پناهجویان و مهاجران فعالیت میکند، مجری برنامه بود.
پرستو فروهر، هنرمند نامآشنا و از شخصیتهای فرهنگی و اجتماعی دادخواه نیز در این برنامه خاطرات دیدار با بکتاش آبتین را از یک منظر شخصی روایت کرد با این هدف که تصویری از شخصیت برجسته این شاعر از دست رفته ارائه دهد. متن سخنان او را میخوانید:
(وقتی برای حضور در این جمع از من دعوت شد از این مهلت بسیار خوشحال شدم زیرا که آن را امکانی دیدم برای ادای دینی از صمیم دل به یک آشنایی کوتاه اما کمیاب و پرمایه و ماندگار.)
بکتاش آبتین را تنها چند بار زودگذر دیدهام اما دیدن او همان و ماندنش در یاد و دل آدم همان. زندگی انگار در وجود برخی انسانها شعلهای درخشان از خود به ودیعه میگذارد، که نور و گرمای آن بیواسطه آدم را مجذوب میکند و سر شوق میآورد. بکتاش از این دست وجودها بود. حیف و دریغ که در سرزمین ما این شعلههای پرشور زندگی به ندرت مهلت تلالو و ماندگاری مییابند. حیف از او با آن تلف شدن تلخ، آن هل دادن موذیانهی او به بیماری و درد و هلاکت از سوی دم و دستگاهی که وجود آزاده و پرشورش را برنتابید. اما او را نمیتوان به افسوس و دریغ سپرد که از پس مرگ نیز گرمای وجودش، ظرافت و زیبایی نهادش و شور سرکشش به آزادی خودنمایی و دلربایی میکند.
این نوشته روایت چند دیدار کوتاه من با او ست که رد ماندگار و پرارزشی برایم به ودیعه گذاشته است.
آیین سالگرد قتل محمد مختاری و محمد جعفر پوینده بود و کانون نویسندگان ایران برای حضور بر مزار آن دو زندهیاد در امامزاده طاهر فراخوان داده بود؛ بعدازظهر یک روز جمعه در هفته دوم ماه آذر که تاریخ روز و سال دقیقاش را به یاد ندارم. به روال سالهایی که این روز را در تهران بودم، صبح به خانه مریم مختاری رفتم تا همراه او و سیاوش راهی امامزاده طاهر شوم. سر راه گل نرگس خریده بودم، گل محبوب مادرم. مریم به سنت هرسالهاش برای پذیرایی، جعبههای شیرینی و بستههای آبمیوه تهیه کرده بود و دستههای گل گرفته بود برای مزارها.
ساعتهای پیش از اینگونه آیینهای یادمان که در ایران برگزار میشوند، حس و حال ویژهی خودشان را دارند. افسوس و درد از فقدان عزیزان جانباخته، غرور تعلق به آنان، حس تعهد به میراث گرانقدرشان، حس دلگرمی و امنیت از حضور همراهان و همدلانی که خواهند آمد، و حس خشم و انزجار از مواجهه با گماشتگان قدرت که مثل مور و ملخ از هر گوشه و کنار سرازیر خواهند شد تا فضا را با دریدگی حضورشان بیالایند. اینهمه معجونی میشود غلیظ و دشوار روی ذهن و دل آدم که توان و تحمل طلب میکند. در این ساعتها آدم به طرز غریبی هم پر قدرت است و هم به غایت شکننده.
وقتی به گورستان رسیدیم مأموران اینجا و آنجا جاگیر شده بودند. همراهان هم کم کم میرسیدند. همان روال عادی کذایی برقرار بود. مأموران جلو میگرفتند، تندی میکردند، برخی از همراهان جر و بحث میکردند، برخی بیاعتنایی. برخی در آن حوالی میپلکیدند تا درزی در سد معبر مأموران بیابند و خود را به نزدیک مزارها برسانند. جلوی مریم و سیاووش و چند تن از نزدیکانشان را نگرفته بودند. من هم همراه آنان تا پای آن ردیف مزارها رفته بودم. همراه مریم گلها را روی سنگها چیده بودم و خودم را به جعبههای شیرینی و بستههای آبمیوه مشغول کرده بودم. از همان ابتدا مأموران دائم جلو میآمدند و به تندی میگفتند خوب دیگر بروید. گلهایتان را گذاشتید دیگر برگردید. مریم بیاعتنایی میکرد و سیاووش با خودداری و آرامش از حق بزرگداشت نویسندگان و اهالی فرهنگ میگفت. من یک جعبه شیرینی دستم گرفتم تا دور بگرداندم.
به همراهان و مأموران به یکسان تعارف میکردم. جعبه شیرینی را کرده بودم بهانهی متعارفی که میان جمع بگردم با آشنایان و همراهان محبت و همدلی ردوبدل کنم و با مأموران رفتاری از جنس مهار کردن و سرکار گذاشتن. آنها هی میگفتند جمع کنید و بروید. من هی میگفتم شیرینی بفرمایید، مهلت بدهید. بغض گلویم نه فرومیرفت و نه بیرون میریخت. در چنین حالی بود که بکتاش آبتین را برای اولین بار دیدم. دوستی ما را به هم معرفی کرد. در همان نگاه نخست انگار چشمم به وجودش روشن شد. خوشوبش کوتاه با او چنان به دلم نشست که انگار در آن موقعیت دشوار تسلای من شده باشد. حضور سرزنده و صمیمی و پرشورش مانند جرعه آب زلالی بغضام را شست و فروبرد. طنین شیرین خندهاش را هم همانروز شنیدم. هنوز هم هر بار که به یادش میآورم، آن خنده همراه اوست و همان چال زیبا را روی گونهاش مینشاند.
من همچنان با سماجت شیرینی تعارف میکردم که یکی از مأموران با کلافگی گفت خانوم میخوای ما مرض قند بگیریم. ول کن دیگه. بکتاش بیهوا خندید.
او را هربار در همین مراسم سالگرد مختاری و پوینده دیدهام. یک بار دیگر باز مأموران با شدت و حدت ما را از سر مزارها رانده بودند و حتی بیرون گورستان هم مهلت ایستادنمان نمیدادند. ما همگی پا به پا میکردیم و رفتن را کش میدادیم تا خالی کردن میدان را به تأخیر بیاندازیم. بکتاش از گردانندگان این آیین ممنوعه بود. صدایش را میان همههی اعتراض میشنیدم. من هم بلند بلند حرفهایی به اعتراض میگفتم و یواش یواش میرفتم و هر از گاه نگاه پر خشم و غضبی به مرد جوان ریشویی میانداختم که در نزدیکیام راه میرفت و از زیر چشم نگاهم میکرد، فکر میکردم او مأمور است تا بکتاش به آرامی نزدیکم آمد و گفت این که شما بهش چشمغره میرین از خودمونه. بعد به من و آن مرد جوان لبخندی زد و رفت.
Ad placeholder
بار دیگری که دیدمش آن سالی بود که مأموران گستاختر از همیشه شده بودند. گزارش آن روز را همان سال نوشتهام که نقل به قول میکنم: «در روز دوازدهم آذرماه به همراه مریم همسر محمد مختاری به امامزاده طاهر رفتم تا بر مزار آن دو نویسندهی آزاده که تنها چند روز پس از پدرومادرم، به دست همان کارمندان وزارت اطلاعات و به دستور همان وزیر وقت اطلاعات به قتل رسیدند، گل بگذارم. خیل عظیم مأموران انتظامی و لباسشخصیها محوطهی ورودی گورستان را قرق کرده بود. حتی اجازهی ورود به برخی نمیدادند. جلوی ما را نگرفتند. لابد لطف کردند. وقتی به مزار مختاری و پوینده رسیدیم تعداد انگشتشماری از «ما» آنجا بودند. دورتر ایستاده بودند. شمار مأموران اما زیاد بود. به هر طرف نگاه میکردی بودند. گروهی از آنها آنقدر نزدیک ما ایستاده بود که هرم نفسشان را حس میکردم. دوربینهای پرشمارشان را هم رو به دو مزار نشانه رفته بودند.
هنوز چند دقیقه نگذشته، هنوز گلهایمان را روی آن دو سنگ نگذاشته، مأموران با لحن خشنی «دستور» دادند: بروید! دیگر بس است، بروید! از ساختمان نیمهتمامی در همان نزدیکی صدای نوحه پخش میشد؛ از همان نوحههای عاشورایی که بسیار باب شده و ضربآهنگ تند و ساختار موسیقایی آن به شدت یادآور موسیقی تکنوی «غربی» ست. در گیرودار دستورهای خشن مأموران یکباره صدای آن نوحه چنان بلند شد که فکر کردم پردهی گوشام پاره شد. نمیدانم چند بلندگو در آن ساختمان کار گذاشته بودند که چنین هجومی از اصوات تولید میکرد.
هنوز مریم و من کنار مزار مختاری و پوینده ایستاده بودیم که جوانی فریادی زد که در هجوم اصوات نفهمیدم چه گفت. مأموران بر سرش ریختند و او را زدند و کشان کشان بردند. ما هم تنها مدت کوتاهی مجال ایستادن یافتیم. مأموران گلها را لگدمال کردند و ما را به خشونت از آنجا راندند. صدای فریاد وقیحانهی یکی از آنها در گوشم زنگ میزند که هی تکرار میکرد: هررری … هررری!
بیرون گورستان هم مجال ایستادن نیافتیم. همانجا بود که مزدک، پسر ناصر زرافشان وکیل پروندهی قتلهای سیاسی آذر ۷۷ را زیر مشت و لگد گرفتند. هر که را اعتراض کرد هل دادند و تهدید کردند و ناسزا گفتند. بعد هم ناصر زرافشان را، که سرآسیمه آمد تا به ضرب و شتم فرزندش اعتراض کند، با خشونت بازداشت کردند و بردند.»
در میان بازداشتیهای آن روز بکتاش آبتین هم بود. چند بار در میان همهمه صدایش را شنیده بودم که اعتراض میکرد. دستگاه امنیتی به دلیل حضورش در آن روز برایش پرونده سازی کرد و یکی از جرمهایی که دست آخر او را روانه زندان کرد همین تلآش او برای برپایی گردهمآیی در سالگرد قتل جانباختگان آزادی بیان در آذر ۷۷ بود.
یک بار دیگر هم او را در خانهی یکی از هموندان کانون نویسندگان دیدم، در آیین بزرگداشت مختاری و پوینده در جمعی از کانونیها. با شعر و متن و چای و گفتگو و دلهره از یورش ماموران. بکتاش گردانندهی مراسم بود. آن روز بیش از هر چیز عزماش بود که به چشمم میآمد. همان عزم که او در آن فیلم کوتاهِ پیش از رفتناش به زندان از آن میگوید، و با تاکید آن را راسخ مینامد.
بکتاش آبتین همه توان و نیرویش را در این عزم راسخ نهاد و به آن جان و شور دمید، چنان که هنوز از پس آن مرگ نابهگاه این عزم راسخ و سبکبال او به یادگار مانده است.
«این مقدمهی رویاهای او نبود
تمام زندگیاش بود
کوتاه
شبیه نورافشانی شهابسنگی در تاریکی
او را به خاطر میسپارم»
او را به خاطر بسپاریم.
Ad placeholder