
اثر ماریان ساور دربارهی «زایشِ دولت و انقلاب» تلاشی است برای فهمیدنِ آن تناقض بنیادی که میان لنینِ سال ۱۹۱۷ و لنینِ پس از فتح قدرت شکل گرفت؛ تناقضی که امروز بیش از هر زمان دیگری برای چپ ایران اهمیت دارد، زیرا ریشههای شکست یا انفعال چپ در همین گسست تئوریک و تاریخی نهفته است. ساور نشان میدهد که دولت و انقلاب محصول یک لحظهی دوگانه بوده است: از یکسو فروپاشی نظم تزاری و ظهور شتابناک جنبشهای خودجوش از پایین، و از سوی دیگر یک بازاندیشی نظری عمیق در درون خود لنین که از سالهای پیش آغاز شده بود و از نقد چپ سوسیالدموکراسی آلمان نسبت به بوروکراتیزهشدن جنبش کارگری تأثیر پذیرفته بود. این بازاندیشی، لنین را در آستانهی انقلاب اکتبر به ایدهی شوراها، دولت نیمهزوالیابنده و ضرورت تکیه بر ابتکار تودهها رساند؛ اما همین لحظهی نظری بهزودی در برابر الزامهای بقا در جنگ داخلی خاموش شد.
آنچه این متن را از یک تحلیل تاریخی صرف فراتر میبرد، برجستهکردن این حقیقت است که درون لنینیسم دو منطق همزیست و متعارض وجود دارد: منطق شوراها و منطق حزب. منطق شوراها بر سازمانیابی از پایین، مشارکت مستقیم و امکان زوال دولت استوار است؛ درحالیکه منطق حزبی بر مرکزیت، انضباط و جانشینی حزب بهجای طبقه تکیه دارد. «دولت و انقلاب» بازتاب لحظهای است که در آن منطق شوراها بهواسطهی قدرتیافتن تودهها غالب شد. اما با فروپاشی اقتصادی، نیازهای جنگ داخلی و ازهمگسستن پایگاه طبقاتی، منطقِ حزبسالار دوباره خود را تحمیل کرد و شوراها از ارگانهای خودگردان به نهادی تحت فرمان ساختار دولتی بدل شدند. این تغییر نه یک خیانت فردی، بلکه بیان ضرورتهای مادی و سازمانیِ انقلابی بود که دیگر تکیهگاهی از پایین نداشت.
دقیقاً در همین نقطه است که بحث ساور به مسئلهی امروز چپ ایران تبدیل میشود. چپ ایران سالهاست گرفتار بازتولید همین دوگانه است: در سطح نظری به شوراها، دموکراسی کارگری و قدرت از پایین وفادار است، اما در سطح سازمانی عمدتاً در چارچوب ساختارهای عمودی، حزبمحور و رهبرسالار عمل میکند؛ ساختارهایی که بیشتر دغدغهی حفظ موجودیت خود را دارند تا ایجاد شبکههای پایدار خودسازماندهی در میان طبقه و جامعه. بههمین دلیل شعار شوراها یا دموکراسی کارگری، در غیاب نهادهای واقعیِ تودهای، بهسادگی به یک آرایهی زیبا بدل میشود که عملکرد آن نه به شورا که به نوعی بازسازی اقتدار حزبی میانجامد.
تجربهی تاریخی ایران نیز نشان داده است که شوراها، هرگاه نتوانند به شبکهای پایدار و گسترده تبدیل شوند—بهعلت سرکوب، ضعف پایگاه طبقاتی، یا محدودیتهای ساختاری—بهراحتی زیر نفوذ نیروهای سازمانیافتهتر میروند و یا بهطور کامل در ساختارهای دولتی ادغام میشوند. درس اصلی این تجربه روشن است: بدون بنیانهای مادی و اجتماعیِ نهادهای خودمدیریتی، هیچ راهحل تئوریکی—چه شوراگرا و چه حزبی—قادر به خلق دموکراسی کارگری نیست.
اینجاست که نیاز به بازتعریف نقش سازمان سیاسی مطرح میشود. سازمان سیاسی اگر بخواهد از بازتولید منطق «حزب جایگزین طبقه» فاصله بگیرد، باید «اضلاع سیاسی» درونی خود را بازسازی کند؛ یعنی مجموعهٔ نهادهایی را فعال و پاسخگو نگه دارد که نمایندگی سیاسی بدنه، مهار قدرت، گردش رهبری و امکان نقد را بهطور دائمی تضمین میکنند. سازمان سیاسی بدون این اضلاع بهطور خودکار به سمت تمرکز قدرت، انجماد رهبری و جدایی از بدنهٔ اجتماعی رفته و نهایتاً در خود فرو میریزد.
مسئله طی دهههای اخیر این بوده است که چپ ایران بخش عمدهای از انرژی خود را صرف بازتولید ساختارهای حزبی کرده، بیآنکه همزمان بتواند شبکههای اجتماعی، صنفی، و طبقاتی را که حاملان واقعی سیاست از پاییناند، بسازد یا حمایت کند. این شکاف باعث میشود که سخنگفتن از شوراها یا دموکراسی کارگری صرفاً به سطح بیانیهها محدود بماند، درحالیکه قدرتِ واقعی در درون همان ساختارهای حزبی باقی میماند. این وضع از نظر تئوریک تکرار همان فرآیندی است که پس از ۱۹۱۸ در روسیه رخ داد و شوراها را از ارگانهای رهاییبخش به ابزارهای اداریِ دولت حزبی بدل کرد.
اگر چپ ایران بخواهد از تکرار این تاریخ عبور کند، باید رابطهی میان حزب، شورا و طبقه را از نو بسازد. این بازسازی مستلزم دستکم سه گام نظری و عملی است: نخست، پیونددادن نظریهی شوراها با پروژهای واقعی برای بازسازی شبکههای طبقاتی و اجتماعی در محیطهای کار، زندگی، و سازمانهای مردمی؛ دوم، ایجاد سازوکارهای درونی در سازمان سیاسی که گردش قدرت، نقد دائمی و مشارکت واقعی بدنه را تضمین کند؛ و سوم، تبدیل تجربههای محلیِ خودمدیریتی به اشکال قابلتکثیر که بتوانند در شرایط سخت سیاسی نیز دوام بیاورند. بدون این ارکان، هرگونه فراخوان به شورا یا دموکراسی کارگری، خواسته یا ناخواسته، به بازگشت به الگوی «حزب بهمثابه دولت» منجر میشود.
نتیجهی نظریِ متن ساور برای امروز روشن است: سوسیالیسم بدون تکیه بر تودههای سازمانیافته از پایین، نهتنها به آزادی نمیانجامد بلکه شکل تازهای از اقتدارگرایی تولید میکند. از این زاویه، نقد به چپ ایران نقدی به گذشته نیست، نقد به اکنون است: نقدی به غیاب نهادهای دموکراتیک درونی، غیبت شوراهای واقعی، فاصله از طبقه و تبدیل حزب از وسیله به هدف. این بنبست فقط زمانی میشکند که سازمانهای چپ همزمان دو پروژه را پیش ببرند: بازسازی پایههای طبقاتی و بازسازی اضلاع دموکراتیکِ درونی. تنها چنین پیوندی است که میتواند نظریهی شوراها را از سطح شعار به سطح عمل برساند و راه گذار به یک بدیل رهاییبخش واقعی را بگشاید.
گلاویژ رستمی
٢-١٢-٢٠٢٥