سوزان کریمی
مطالب این بخش برگرفته از «تریبون زمانه» هستند. تریبون زمانه، آنچنان که در پیشانی آن آمده است، تریبونی است در اختیار شهروندان. همگان میتوانند با رعایت اصول دموکراتیک درج شده در آییننامه تریبون آثار خود را در آن انتشار دهند. زمانه مسئولیتی در قبال محتوای این مطلب ندارد.
رهایش کردم. در آب سرمهای رنگ پای قایق که سرمایش به دستهایم متصاعد میشد، و در گرگ و میش صبحی که معلوم بود به این زودیها سر نخواهد رسید. در آخرین لحظه جعدهای طلایی باز در میان دستهایم پدیدار شدند و بوی مشکمانند در دماغم پیچید و احساس کردم لبخندی که با حس حرارت دریافت میکردمش از دل تودهی سیاهی که او بود به رویم گشوده میشود. حرارتی که متوقفم میکرد و به خاطرم میآورد که زمانی کودک بودهام و آن کودکی هنوز لابلای ماهیچههایم حاضر است و تابش آن حرارت به آن کودکی از نو جان میبخشد. آن حرارت گرمم میکرد و چنان به لایههای مختلف تنم فرومیرفت که گمان میکردم او را به جزوی از خودم تبدیل میکند و به این ترتیب به آب انداختنش ناممکن خواهد بود مگر آن که من هم با او در پهنهی سرد سرمهای رنگ فرو روم. اما او به تنهایی فرورفت و حرارتی که از چیزی شبیه لبخند در میانهی او برمیخاست آب دریا را نخشکاند. و جعدهای طلایی رنگ روی آب برنگشتند. و به کنارههای قایق هم نچسبیدند. میتوانستم از نو تردید کنم که آیا او واقعیت داشته است اصلاً، و آیا واقعاً رهایش کردهام در آب، و تنها در گرگ و میش توی قایق خیسی که نشسته بودم از چند وجه ترس برم دارد، و مطمئن شوم که دیگر رنگ ساحل را نخواهم دید. چون معلوم نیست چه چیزی مرا با یک کولهپشتی سیاه وسط آب کشانده است. و معلوم نیست اصلاً داشتهام چه میکردهام تا پیش از این وقت. با دستهایم صورتم را پوشاندم. و خارخار خفیف یک تارمو، لای یکی از انگشتهام همزمان نجاتم داد و همزمان به اندازهی تمام دریای دورم اندوهگینم کرد.
دان که هر رنجی ز مردن پارهای است جزو مرگ از خود بران گر چارهای ست*
موقع پارو زدن تا ساحل، مفاصل بدنم را به خاطر میآوردم از نو، و دردی را که به طور مقطعی میگرفتند، و انگار پاک از خاطر برده بودم که چهجوری بود. از داخل تیر میکشید درد، اوج میگرفت و بعد انگار تمام بدنم به سمت نقطهی درد جمع میشد و حفرهای در انحنای مفصل شکل میگرفت که توان همهی اعضای دیگر بدنم را در خودش فرو میکشید. برای ثانیهای هوش از سرم میپرید، راه تنفسم مسدود میشد و اعضای دیگر بدنم به رعشه میافتادند تا سرفهای، انگار از همان حفرهی داخل مفصل نشئت گرفته باشد، خودش را در گلویم شکل دهد و به همراه بخار خفیف سیاه رنگی از دهانم بیرون بپرد. دفعات این دردهای غریب رفته رفته زیادتر شده بود و به این فکر افتاده بودم که خودم را برای این که یک بار سرفهای با بخار سیاهرنگ نجاتم ندهد آماده کنم، برای این که یک بار یکی از این سیاهچالههای مفصلی عمیق و عمیقتر شود و مرا از تو در خودم فروبکشد و مرگم را رقم بزند. در مفصل آرنج، زانو، لگن، مچ یا حتی بندهای انگشت، هر کدام، ممکن بود حفرهی نهایی دردم گشوده شود. به مرور انگیزهام را برای این که در مقاطع درد به کار دیگری مشغول شوم از دست میدادم. دیگر کمتر خودم را میشستم و غذاهای مانده و خراب میخوردم. هر کار کوچک روزمره را هم چند برابر طول میدادم، دقایق طولانی نشسته بر تختخواب، یا سر چاه مستراح. انگار منتظر باشم که درد بیاید و رسّم را بکشد و مثل هر بار با جان کمتری بر جا بگذاردم تا دفعهی بعد.
یک باری توی حمام شروع شد. و تصمیم گرفتم هر طور هست آن قدر نگهش دارم تا جانم را کامل بگیرد و راحتم کند. نشستم بر سطح خیس. تکیه دادم به دیوار و شروع کردم به دست مالیدن به خود. انگار بخواهم دردم را اغوا کنم که بماند. و انگار بخواهم همهاش را در مفاصل لگن جمع کنم، تا آخرین لحظه، آن طور که رؤیای خیلیهاست، با یک ارضاء واپسین که تمایز مشخصی از اوج درد ندارد، در میانیترین نقطهی خودم بمیرم. سرفهها هم که شروع شدند دست نکشیدم. آنوقت بزرگترین سرفه او را از من بیرون ریخت. از گلوگاهم درآمد. و نگاهم که بهش افتاد آبم هم آمد و شرمگین شدم. بعد انگار یادم افتاد متعجب شوم، از ترس یخ کنم و بعد بفهمم که درد وجود ندارد.
جزو مرگ ار گشت شیرین مر ترا…
نمیدانم دقیقاً بشود بهش گفت به زندگی برگشتن یا نه. آن جور زندگی را تا یاد داشتم تجربه نکرده بودم. منظورم حالتی است که تن خودم را پس از بروز کردن او درک میکردم.
وقتی زیر دوش میرفتم بیرون منتظر میماند؛ گمانم جریان قوی آب خصلت چسبندگی و کشسانیاش را از بین میبرد. اما بجز آن همه جا حاضر بود، بیرون از من بود و با این حال جزوی از من. مرا به بیرون خودم برانگیخته بود. واداشته بود از نو به سراغ موجودات زندهی دیگر بروم، به دنبال تمنای درآمیختن به آنها. و با این حال در لحظهی درآمیختن خودش را به روی آن موجود دیگر پخش میکرد؛ جوری که موقع به کام کشیدن دیگری این او باشد که به کامم کشیده میشود.
در قبال آدمها بیپرواتر شده بودم و این شبیه یکجور بینیازی و اعتماد به نفس بالا جلوه میکرد که حتی در سالهای پیش از بیمار شدنم هم تجربه نکرده بودم. حضور او گویی به اضطرابهایی که معمولاً در کنار آدمهای دیگر داشتم غلبه میکرد. حضور متناقضش با این یادآوری خیالم را راحت میکرد که او موجودی است که دردهای مرگبارم را در خودش بلعیده است. و دردها و مرضهای دیگر البته کوچکتر و کماهمیتتر از چیزی خواهند بود که -به شهادت و به کمک او- از سر گذراندهام. بعضاً این بیپروایی باعث میشد حالات و ابعاد جالبتری از دیگران را تجربه کنم. او نامحسوس و بیصدا در نزدیکی و در جایی دور از دیدرسم میماند و حضورش احساس شرم یا فکر این را که احیاناً چیزی در موقعیتم با آدم دیگر، غیرعادی است برطرف میکرد. حرفهای جالب توجه، رفتن به جاهایی که آدم معمولاً نمیرود، و قرار دادن تن خود در معرض تن دیگر، به صورتی که محرکهای تنانه در نقاط مختلف نسبت به یکدیگر فعال شوند، پشت هم و به روانی، اتفاق میافتادند. لمس نقاطِ محرکهای تحریکشده، بدون آغشتن مایعات زیر یا اطراف آن نقاط به یکدیگر هم اتفاق میافتاد. و بعد لحظهای که لبها بهم نزدیک میشدند تا منافذ انتقال بخشی از محتویات تنی به تن دیگر شوند، او، به طرفهالعینی، روی لبهای مقابلم، مثل یک جور روکش مستحکم و مقاوم با خاصیت ارتجاعی پخش میشد. دفعه اول برای چند ثانیه مکیدمش. مثل این بود که دارم لب و دهان خودم را، انگار که مثلاً فضای خالی بین آنها جسمیت پیدا کرده باشد، میمکم. در جا نفهمیدم که این اوست. تا طرف مقابلم، به حال خفگی، خودش را از دهانم خلاص کرد. سعی میکرد سرفه کند. کبود شد. روی پاهایش افتاد. و با التماس و ناباوری نگاهم کرد. هول شدم. و بعد جست زدم و سیاهی او را از لای لبهای طرف چنگ زدم و بیرون کشیدم. آنوقت بود گمانم که نخستین بار آن لبخند در میانهی سیاهیاش نقش بست. روی لبهام نشست و مثل روکشی احاطهام کرد و کمک داد تا از موجود ترسیده، منزجر و ناباور مقابلم رو بگردانم و به خانه برگردم. تا چند دقیقه بوی خوش مشکمانند در دماغم مانده بود. و از احاطه شدنم با سیاهی یکدست، اما قالبپذیر و منعطف او چندان ناراضی نبودم. حتی خوشم میآمد.
از همه مردار، ببریده امید…
ممکن بود فکر کنم همین خوشایندیِ توضیحناپذیر با او، بدون حضور دیگران کافی است. اما اینطور نبود. لبخند گرمابخش و بوی مشکمانندش همیشگی نبود. او برای بقایش به مایعی دیگر غیر از مایعات موجود درون تن من احتیاج داشت. برای درخشان شدن و شادمانگیاش -اگر میشد چنین چیزی را به او اطلاق کرد- به محتویات مایع تن زندهای دیگر احتیاج بود که با آنِ تن من درآمیزد، مثل همان تجربهی اولین بوسه با او، حائل در میان اتصال یا عدم اتصالم با تنی دیگر.
چند دفعه تلاش کردم موقعیتِ مایعاتیِ لازم را با حیوانات تجربه کنم. مثلاً یک گربه را به مدت طولانی از لب بوسیدم. و دستی را که به مایعات تن خودم آغشته بود در حلقوم یک سگ گرداندم. او میدرخشید اما بسیار بسیار کمتر از مواقعی که این حالت را با انسانها تجربه میکردم. به ناچار به آدمها برگشتم. اما اولاً حالا طی کردن مقدمات تا رسیدن به مرحلهی ادغام مایعاتم با مایعات تن دیگر، فرساینده و ملالآور میگذشت -چون هدفم برای خودم بیش از حد معین و تا حدی هم اضطرابآور بود. ثانیاً نقطهای که در آن به دیگری میآمیختم بعضاً تبعات غافلگیرکنندهای به بار میآورد که در چند مورد نزدیک بود گرفتارم کنند. داد و فریاد. تهدید به شکایت و چه و چه. و قرار گرفتن در یک قدمی این که بگیرند و ببرندم جایی که دست هیچکس به من و دست من به هیچکس نرسد.
وقتی موطلایی را دیدم روزها بود که با ترس و لرز مجدداً از عالم موجودات زنده کناره گرفته بودم. یعنی تقریباً فقط شبها و به ضرورت از خانه رفته بودم بیرون. و سیاهی او که قبلاً نجات و تسکین و لذتم را فراهم کرده بود، مثل باری بر شانهام -دقیقاً پشت شانههام چون ترجیح میداد پشتم بایستد- سنگینی میکرد. حرفی که نمیزد، اما اضطرابم میداد، انگار هر لحظه بهم یادآوری کند که چیزی کم است، که خودم با مایعاتی که اندامهام میتوانند ترشح کنند به هیچ دردی نمیخورم؛ انگار همهچیز در تعلیق است تا زمانی که او دوباره درخشان شود، لبخند بزند و از خودش بویی مشکآسا متصاعد کند. آنوقت درآن حال و هوا پیغامی دریافت کردم که حاکی از انتظار انجام دادن مسئولیتی یا تهدیدی به توبیخ شدن نبود. نوشته بود که یکی از دوستانش بعد از بوسیدن من به خفگی افتاده است اما قصد شکایت و تلافی ندارد و نهایتاً او، نویسندهی پیغام، خیلی کنجکاو شده است و فکر میکند چیزهایی دارد که به من بگوید. مهم نبود اگر دام یا شوخی بیمزهای در انتظارم باشد؛ در آن موقعیت ترجیح میدادم هر عاقبتی هم که داشته باشد در زمانِ نوشتهشده در مکان نوشتهشده حاضر شوم.
سوی من منگر به خواری سست سست تا نگویم آنچ در رنگهای تست
محل قرار، یک تالاب بود نه چندان دور از خانه، اما واقع در جایی که نشانههای شهری به پایان میرسیدند و قلمرو طبیعت در جهت مخالف دریا آغاز میشد. آنجا تنها بود، پیکر لاغر نه چندان بلند با موهای مجعد طلایی که روی شانه ول کرده بود، ایستاده رو به تالاب. نزدیکتر که شدم کفشهاش را دیدم که درآورده و عقبتر از خودش گذاشته بود و پاهاش را تا مچ در گل و لای قسمت کمعمق تالاب فرو برده بود. پرسیدم «زیاد اینجا میآیید؟» جا نخورد. نیمرخش را دیدم که به لبخندی باز شد. سرش را به تأیید تکان داد. گفت که بوتیمار است. میآید کنار تالاب، خودش را در زمین فرومیکند و خیره میشود به آب. اما آنطور که آدمها فکر میکنند از خیال کم شدن آب غصه نمیخورد؛ قطرات تن خودش را به آب میبخشد. بعد پاهاش را از گل و لای بیرون کشید و رو به من برگشت. «میدانستم میآیی. اما کاملاً مطمئن نبودم.» چشمهاش برق میزد. هیجانزده و ملتهب بود. پاهاش را همچنان توی آب میگرداند و گلها را از روشان پایین میریخت یا بدتر روی ساقهاش پخششان میکرد. و من انگار یکدفعه تپش توی سینهی خودم را درآمیخته به تپشی که پشت شانههام در او بالا گرفته بود احساس میکردم. گفت: «حالا اینجاست، مگر نه؟»
بیخود بود که بپرسم از چه حرف میزند. تأیید کردم. انگار به وجد آمدند، هردوشان.
هیچوقت نفهمیدم موطلایی آیا واقعاً چیزهایی از او و ماهیتش میدانست، آیا نمونهاش را قبلاً جایی دیده بود، و یا صرفاً شمَ تیزی داشت، تخیلی خارقالعاده و یکجور انطباقپذیری غریب که باعث میشد وجود چیزی شبیه او را بفهمد و حتی بابتش به هیجان بیاید. به هر حال میدانم که او خودش یک همچو چیزی از آنِ خود نداشت و مایل بود که وجود آن را با من شریک شود. بیش از حد عاشق آب بود، و خودش هم بیش از هر چیز به آب میمانست؛ متغیر و پیوسته. آنجا در نزدیکی موطلایی، آب توی وجودم را احساس میکردم که به جریان افتاده است، رطوبت اطرافم را بیشتر احساس میکردم و حس میکردم که وجود سیاهِ لبخند به لبِ او نیز که واضحاً به جنبوجوش افتاده بود، نمناک و سنگینتر میشود.
همان دقایق اول وادارم کرد برایش توصیفش کنم، دقیقاً بگویم کجاست و حالا چه شکلی است و این که چگونه درخشان میشود. بعد کنجکاو بود ببیند آیا او هم بوی مشکمانند را خواهد شنید یا نه. ازم خواست ببوسمش. «فرض کن میخواهیم با هم یک آزمایش علمی انجام بدهیم.» خندید. جلو آمد. مردد بودم. به گردنم آویخت. کوتاهترین بوسهی عمرم را تجربه کردم. به محض تماس زبانهامان از خودم جداش کردم. بویی حس نکرده بود. اما چشمهایش درشتتر و وجد و هیجانش آشکارتر بود. احساسش کرده بود. گفت: «میدانم یک روز بویش را خواهم شنید.» و شنید هم.
مطمئن نبودم از آن بوسه لذت برده باشم. تنم کمی لمس شده بود. میل کمتری به گفتن داشتم. اما انگار با این واقعیت روبرو میشدم که موطلایی به زندگیام وارد شده و قرار است بخش قابلملاحظهای از آن را اشغال کند. همان شب با من، و او، به خانه آمد. جاری شدنش در تمام زوایا و خفایای ممکن، کمی میترساندم.
جسم و جان و هرچه هستم آن تُست…
طولی نکشید که به واسطهای برای لذت بی حد و حصر موطلایی و درخشندگی و آبدار شدن بیسابقهای در تودهی سیاه آشنایم تبدیل شدم. موطلایی دلش نمیخواست چندان چیزی دربارهام بداند؛ این که از کجا آمدهآم، دربارهی دنیا چهجور فکر میکنم و میخواهم به چه چیزهایی برسم. یعنی اگر لحظاتی دلم میخواست از خودم بهمثابه یک آدم با قدر مشخصی از عمر و مشخصات فردی حرف بزنم، به تقلا میافتاد که خودش را علاقهمند نشان دهد. چیزی هم اگر اضافه میکرد باز چندان مکالمهای بینمان درنمیگرفت، بس که چشمهایش پی حضور احتمالی او میپرید. بالعکس، دربارهی تنم مخصوصاً سابقهی دردهام به شدت کنجکاو بود، دربارهی حالاتی که هرکدام از مفاصلم تجربه کرده بود و بعد ریز به ریز تجربههایم از و در کنار او. هر بار که میتوانستم او را خوب برایش توصیف کنم یا کاری کنم که موطلایی چیز تازهای از حضور او تجربه کند احساس میکردم عاشق و فریفتهام است جوری که هیچ کس تا به حال فریفتهی کس دیگری نبوده.
از تجربهی خفگی با او لذت میبرد، نمیگذاشت اتصال را، حتی وقتی خودم را به شدت نگران میکرد قطع کنم، و گاهی، وقتی نفسش به حال عادی برمیگشت میگفت «دیدی؟ این دفعه طولانیتر بود.» این اما به هیچوجه تنها کاری نبود که اسباب لذتش را فراهم میآورد. موطلایی و او و من، که واسطهای بودم که بهتر بود از خواست دو موجود دیگر تبعیت کند، جریانی از خلاقیت را تجربه میکردیم که نمیگذاشت هیچ روزی دقیقاً مثل روز قبل و هیچ تجربهی نمناک آمیزشی مثل تجربهی قبلی باشد. گاهی من هم احساس میکردم فریفتهی موطلاییام، دلم میخواست همراه با او رسیدن تا سرحدات نزدیکی را تجربه کنم و لذت ببرم از هر ثانیهای که عرقهای تنمان، بزاقمان و یا مایعات اندامهای جنسیمان، بدون ورود آن عضوها به یکدیگر، درهم میآمیزند. گاهی هم اما واقعاً احساس میکردم حیوانی هستم که دارند رویش آزمایشهای علمی انجام میدهند. اضطراب میگرفتم یا خجالت میکشیدم یا از آغشتن خانه و زندگیام به گند و کثافات کلافه میشدم. نهایتاً فهمیدم که بین منافذ متعدد و مایعات مختلف تن دو نفر آدم بیش از آنچه فکر میکردم احتمال آمیزش وجود دارد. و فهمیدم که ظرفیت یک موجود زنده برای لذتجویی بیش از آن چیزی است که متصور بودم -حتی وقتی به از دست رفتن کیفیتهای وجود آدم، یکی بعد از دیگری منتهی شود.
در چند هفتهی نخست موطلایی هنوز به امورات زندگیای که پیش از آشنایی با من داشت میرسید. هنوز به تالاب محبوبش سر میزد و از احوال یک دو دوستی که داشت خبر میگرفت. به مرور اما اتصال به تودهی سیاهرنگ آبدار، یگانه هدف زندگیاش شد.
بوی مشکمانند دیگر برای من عادی شده بود، آنقدر که او هر روز درخشنده و خوشبو میشد و لبخند و پت و پهنش هوای مرطوب اطرافم را گرم و دمکرده میکرد. اینطور نبود که من با آنچه آن دو میکنند مخالفت نکنم. درواقع بیشتر از کلافگی و گیجی خودم، نگران این بودم که اتفاق غیرقابل بازگشتی بیفتد. آن دو از پشت و جلو احاطهام میکردند و نمیگذاشتند تصمیمی خلاف میلشان بگیرم، و من هم معمولاً کار بهتری یا جرئت فکر کردن به کار بهتری از آنچه آنها میخواستند امتحان کنند نداشتم. آن روز اما که موطلایی ایدهی آزمایش خطرناکاش را مطرح کرد قاطعانه مخالفت کردم. گفت احساس میکند اگر بهش داخل شوم، یعنی اندام جنسیام را، با او دور آن، در اندام جنسی موطلایی فرو کنم و نگه دارم بوی مشکمانندش را خواهد شنید. با آرزومندی گفت: «احساس میکنم بیشتر از همیشه احساسش خواهم کرد.»
گفتم: «امکان ندارد. بدنت نمیتواند تحمل کند.» و توی ذهن داشتم که چگونه حتی نزدیک شدن به این تجربه نزدیک بوده است کارها دستم بدهد. او گفت: «امکان ندارد نگذاری تجربهاش کنم.» خودش را بهم آویخت. دستهایش را از دورم باز کردم، عقبش زدم و سرش فریاد کشیدم که «میمیری! میفهمی؟ میمیری!» خندید. گفت ترسو هستم. به سمتم برگشت. زبانش را روی عرقهای تنم کشید. او از پشت، بزرگتر و سنگینتر از همیشه، احاطهام کرد. مطمئنم میفهمید چه خبر است و حالا انگار حسابی با موطلایی هماهنگ شده بود. بدنم را محکم گرفت و روی زمینم انداخت. اندام جنسیام را بلند و تیز کرد. میخواستم بالا بیاورم اما حلق و دهان و همهچیزم را به چنگ گرفته بود.
موطلایی، تکیده با چشمهای وغزده و گودافتاده کمتر شباهتی داشت به آنچه نخستین بار دم تالاب دیده بودم. اما هنوز هم شاید خوش داشت مهربان و خوشایند به نظرم بیاید. همینطور که روی اندام جنسی آخته و نفرتانگیزم مینشست انگار سعی داشت کمی خیالم را راحت کند. «نترس، نمیمیرم. میگویند اولین حسی که آدم قبل از مردن از دست میدهد بویایی است. وقتی دیگر بویش را نشنیدم تمامش میکنیم…»
تا چند دقیقه بعد از این که تمامش کردیم به شدت میلرزیدم و دندانهایم روی هم قفل شده بود. برای لحظاتی مطمئن بودم مرده است. نمیفهمیدم چه اتفاقی برایم افتاده است. فقط میدانستم در حالتی که کمترین لذتی احساس نکردهام ارضاء شدهام و آبم توی موجود سیاه آشنا، که در آن لحظه حتی فکرش هم به غایت میترساندم، ریخته است. متوجه شدم که پشتم نیست. کجا بود؟ دورتادور موطلایی را که نقش بر زمین بود گرفته بود، انگار که سر بیهوشش را در آغوش گرفته باشد. دست آخر موطلایی تکان خفیفی خورد و چشمهاش را گشود. با صدای ضعیفی زمزمه کرد: «شنیدمش… از داخل… خوشترین بویی که شنیدهام… آه… خوشترین حالی که داشتهام…خوشترین…»
از بخار و گَردِ باد و بودِ ماست…
بعد از آن اتفاق بود که او هم موهای طلایی درآورد. غلیظتر و سنگینتر شد، زندهتر و شاید بازیگوشتر. لبخندش هم شکل لب و دهان موطلایی را به خود گرفت. و بعد گاهی که جست و خیزکنان میآمد مقابلم میایستاد، توی سیاهیاش اجزای صورت خودم را هم کنار اجزای موطلایی میدیدم. کورسوی امیدی داشتم که هولناکی آن تجربه، موطلایی را از روند جنونآمیزی که در پیش گرفته بود، از رقصیدن به ساز او و یا رقصاندن او و من به ساز خود، بازدارد. اما آن تجربه آزمایش موفقی از آب درآمده بود که آزمایشهای بیشتری را در ادامه میسر میکرد.
در طول آن تجربهها اگرچه اختیاری از خودم نداشتم و هربار -اگر نگویم بیشتر- به قدر دفعهی قبلی رنج میکشیدم اما همچنان از موطلایی متنفر نبودم. دلم نمیخواست بمیرد، خاصه به وسیلهی من. شک داشتم آیا خودش اصلاً متوجه است که روز به روز دارد لاغرتر میشود، موهایش دسته دسته میریزند و چطور به مشقت حرکت میکند؟ چون به نظر نمیرسید هیچ یک از اینها در روندی که در پی گرفته بود اخلالی ایجاد کرده باشد. به زودی پس از یکی از تجربههای آمیزش سهطرفهمان مجبور شدم آمبولانس خبر کنم. چون موطلایی چشم باز نمیکرد. و بیفایده بود هرچه روی سینهاش میکوبیدم. نیروهای امداد آمدند، موطلایی را احیاء کردند و به حال من که لابد حیوانی حشری بودم که هیچ موقعیت سرش نمیشود، افسوسها خوردند.
از آن پس موطلایی ناچار بود با دستگاه اکسیژن سپری کند. جانی برای دیوانهبازی بیشتر نداشت. اما هنوز هم آن دو میتوانستند مجبورم کنند تا کنار موطلایی بنشینم و کیفیات حضور آن یکی را برایش توصیف کنم. وقتی بهش التماس میکردم برود، برود بیمارستان و خودش را نجات دهد، انکارم میکرد و اگر التماسم با نافرمانی از واسطهگری برای آن دو همراه میشد، البته تنبیه میشدم. موطلایی از جنبوجوش و سرخوشی روزافزون او خوشحال بود. وقتی میشنید حالا دارد چطور معلق میزند یا مثلاً حالا چه چیزهای تازهای از من و موطلایی در سر و شکلش هویداست، چشمهای گودرفتهاش غرق شادی میشدند. هنوز هم میخواست دست کم روزی چند ثانیه وجود او را احساس کند. و من مجبور بودم توی یکی از منافذ تنش زبان بیندارم تا موطلایی از احساس وجود چسبناک و خفهکنندهی او آرام بگیرد. منافذش طعم پیری گرفته بودند. از دهانش طعم و بوی صفرا میشنیدم. اما همچنان گاهی بغلش میکردم و بیصدا چند دانه اشک میریختم.
روزی رسید که مانعم شد از روی تخت بلندش کنم و بنشانمش. گفت «ما تصمیممان را گرفتهایم. میخواهم با او توی وجودم بمیرم.» تلاشم برای فرار کردن و فریاد کشیدن و بیهوده کمک خواستن بیفایده بود. او نه تنها قطعهای از خودش را چپاند توی دهانم، ساکتم کرد و بدنم را محکم از همه طرف گرفت، بلکه بی نیاز از آن که موطلایی هدایتش کند خودش تند و تیز کار را تمام کرد. تا لحظاتی طولانی، پس از آن که جان از تن موطلاییِ بینفس و لبخند-بر-لب زیر تنم در رفته بود نیز، مرا همان جا فرو رفته در او نگه داشت. بعد ولم کرد و شروع کرد گرد خانه تاب خوردن. گویی برای خودش جشن گرفته بود.
شبانه نعش موطلایی را به نزدیکی تالاب محبوبش بردم و همانجا که اولین بار دیده بودمش در گودالی محتوی گل و خاشاک و آب چال کردم. هنوز باورم نمیشد چه اتفاقی افتاده است. درست یادم نمیآمد چقدر از بار اولی که آنجا آمده بودم گذشته است. میتوانست همهاش یک خواب بوده باشد. حالا که ردی از بدن او روی زمین نبود، و میرفت که تدریجاً به همان تالاب جدامانده از دریا بپیوندد، میتوانستم تصور کنم که اصلاً هیچوقت هیچ موطلائیای ندیدهام. اما حضور سنگین و غلیظ او حاضر بود و اجازه نمیداد. دم تالاب و در مسیر رفت و برگشت، فایدهای نداشت هرچه سعی میکردم انکارش کنم. خودش را به تنم میکوبید و میرقصید و بوی مشکمانندی را که آن شب از آن بیزار بودم، در بینی و حلقم سرازیر میکرد. وقتی بعد از ساعتها در تاریکی شب، به خانه برگشتیم، زیر نور چراغ بود که دیدم هیئت زن برهنهای را که انگار از موم سیاه تراشیده باشندش به خود گرفته است. با تکان موزونی به گردن، موهای طلایی را یکبری روی شانه انداخت. چهرهای را که آمیزهای از چهرهی خودم و موطلایی بود از نیمرخ بهم نمایاند. دوباره سر برگرداند و بعد قهقههای بیصدا اما طولانی سر داد. قدمرو رفت و بدنش را به حرکاتی شبیه رقص تکان داد. بعد از چند دقیقه دوباره بیشکل شد، یعنی به حالت همان تودهی سیاه با موهای طلایی و یک لبخند سیاه عریض در میانه درآمد.
وقتی بالاخره توی جام دراز کشیدم آمد بین دستهام. قسمتی از خودش را به شکل پاهایی درآورد که بین پاهایم چفت میشوند. موهای طلاییاش را روی سینهام پخش کرد و دستم را هل داد که آنها را نوازش کنم. با سپیدهی صبح احساس کردم گویی واقعاً به خواب رفته است، جنب و جوش توی تنش متوقف شده و خود را به حال تسلیم و رضا کنارم رها کرده است. آهسته خودم را کشیدم کنار. بلند شدم. گیج بودم. کورمال کورمال از جام فاصله گرفتم و رفتم دم پنجره و بیهدف بیرون را نگاه کردم. یعنی واقعاً تمام شده بود؟ با صدای اولین پرندههای سحری اما جنب و جوشش دوباره آغاز شد و سنگینی حضورش را از نو احساس کردم. مرا توی تخت برگرداند تا دوباره در آغوشش بگیرم.
جفت مایی جفت باید همصفت…
نمیدانم چه مدت از آن شب که موطلایی را به تالاب سپردیم گذشت. توصیف حس و حال متناقضی که از آن پس تا همین امروز داشتهام حقیقتاً دشوار است. شرمسار بودم که برای لحظاتی حضور او را همچون نشئهای از حس کامل بودن در خودم درک کردهام. حالاتی بهم دست میداد که انگار یک نفر مفرحترین داستان را برایم تعریف کرده است، انگار حجم بیسابقهای از لذت دارد در تمام نقاط تنم جاری میشود، انگار اعضای تنم در منبسطترین حالتی که به خاطر داشتم قرار گرفتهاند، گرما و رطوبت دقیقاً بهاندازهاند و حالت بدنم دوباره به شعفناکی و زندگی زمان کودکی برگشته است، بی آن که به اندازهی یک کودک آسیبپذیر و ترسان باشم.
بعد، لحظاتی بود که به خودم میآمدم؛ به یاد میآوردم او چیست و بر ما چه گذشته است و وحشت برم میداشت. خصوصاً از فکر این که او دوباره به موجودات زندهی دیگری نیاز پیدا کند تا از شیرهی وجودشان درخشان و آبدار شود، بر خودم میلرزیدم و دل و رودهام بهم میخورد.
بدبختی این بود که او دیگر به هیچ عنوان نیازهایی را که قبل از جان دادن موطلایی داشت ابراز نمیکرد؛ به نظر میرسید که حالا به خودی خود زنده و درخشان شده است. اما همهی لحظاتی را که از کیفِ درآمیختنِ وجودم با وجود او بیرون -و به خودم- میآمدم، در اضطراب تکرار تجربهای شبیه تجربهمان با موطلایی میگذراندم.
هنوز هم مطمئن نیستم آیا واقعاً چنین چیزی قرار بود اتفاق بیفتد یا نه. فکر کردن بهش دیوانهام میکند. باید اعتراف کنم که پس از چندی او حتی به نزدیک شدن به خودش زورم نمیکرد. آن روزها در غالب اوقات وجود ملایمی بود که بهم نیرو میبخشید، موجب میشد هر کاری را سریعتر و بهتر انجام دهم و حتی از نفس کشیدن سادهام هم لذت ببرم… و همه اینها تا پیش از آن که اضطراب برگردد، پیش از آن که دوباره چیستی او را، که همیشه آن اندام مومی و سیاه و هر-دم-نو-شونده نبود به یاد بیاورم.
باهاش حرف هم میزدم. و با بو و لمس و حرارت جوابم را میداد. حتی فکر کنم چند باری باهاش فیلم دیدم و براش کتاب خواندم. گاهی از سرم میگذشت که با او به هرجایی که پیشتر فکرش را هم نکرده بودم سفر کنم، هر کاری را که ناممکن میدیدم انجام دهم. کافی بود هرچه پیش از اکنون اتفاق افتاده است را فراموش کنم. ممکن بود شدنی باشد. آیا واقعاً رام شده بود؟ آیا واقعاً رام شده بودم؟
مرا سرخوشتر از آن میکرد که بتوانم توی خانه بمانم. همچنان بهتر بود با او شبها بیرون بروم. وقتی اغلب ساکنان شهر کوچک ساحلی خواب بودند، شهر را با آمیزهای از حس تعلق و اشتیاق در کنار او از نو درک میکردم. از قایقسواری بیشتر از هرچیزی خوشش (خوشمان) میآمد. چند بار قبلاً آمدیم و توی قایقی که آرام بالا و پایین میرفت زیر نور ماه نشستیم و انحناهای جِرمِ تنمان را به یکدیگر چفت کردیم و کلمههایی را به کار بردم (بردیم) که مدتها بود وجودشان را به خاطر نداشتم. بهش گفتم یک بار به یک سفر دریایی طولانی میرویم. و حالا حالاها باز نخواهیم گشت. شادمان بود.
کرکرهی پنجرهها را پایین کشیدم. شیر گاز را بستم و وسایل برقی را از برق کشیدم. تصمیمام را گرفته بودم. این واقعیت من بود و میتوانستم در عین هولناکیاش با آن خوش باشم. کولهای از وسایل ضروریام و همهی داراییهای ارزشمندم جمع کردم. همین کولهای که حالا، روی خشکی، حملش دارد به طرز فزایندهای برایم دشوارتر میشود. وقتی سپیده زد نتوانستم دربرابر سر عقل آمدن مقاومت کنم. باز هم به یاد آوردم. باز هم از خودم پرسیدم واقعاً دارم چه میکنم. لحظهی تسلیم و رضای او، همان لحظهای بود که بین دستهایم گرفتمش و توی آب رهاش کردم. حالا سرگیجه گرفتهام. دیگر نمیتوانم این کوله را حمل کنم. میاندازمش زمین. مفاصلم به زقزق افتادهاند. با هر قدم تحلیل میروم. سعی میکنم خودم را به خانه برسانم و سر جام، با مزمزهی خاطرهی او و موهای طلاییاش بمیرم.
آبان ۱۴۰۲-اردیبهشت ۱۴۰۳
*همه ابیات و مصراعها از «قصه اعرابی درویش و ماجرای زن با و به سبب قلت و دوریشی» در دفتر اول مثنوی معنوی مولانا برگرفته شدهاند.