امیر عطا جولایی
صادق چوبک، نویسندهی برجستهی معاصر ایران در ۱۲۹۵ در بوشهر به دنیا آمد و در ۱۳۷۷ در آمریکا از دنیا رفت. او نگاهی بسیار تلخ و حتی سیاه به ضمیر آدمیزاد داشت و با وجود تعلق خاطر به ایران در دو دههی پایانی عمر از دیدار وطن بازماند. آن اواخر بیناییاش را هم از دست داد و در اقدامی جنونآمیز خاطراتش را که بیشک برای اهل ادب ارزشی بسیار داشت، به دست آتش سپرد.
چوبک را بیشتر منتقدان ادبی، ناتورالیست یا طبیعتگرا میخوانند. بودهاند کسانی که این گزاره را نپذیرفتهاند و ویژگیهای واقعگرایانهی پرداخت چوبک را منطبق بر مکتب رئالیسم دانستهاند. در دعوای حیدری ـ نعمتیِ ناتورالیست یا رئالیست قلمداد کردنش، آنچه بر زمین مانده، تحلیلی درخور از نوشتار این داستاننویس است، و شوربختانه تعدادی از داستانهایش هنوز هم بهطور جدی زیر ذرهبین نرفتهاند. آخر نویسندهی پیشگام ما متوجه مسائلی در جامعهی ایرانی بوده که بعد از گذشت هفت و هشت دهه هم همچنان تازگی دارند. مثلاً در زمانهای که کمتر کسی اسمی از گیاهخواری شنیده بوده، خوردن گوشت را ترک کرده است. شاید در همین راستا بوده که در آثارش بسیار به حیوانات توجه میکرده است.
در بحث حمایت از حقوق حیوانات، چوبک در ابتدا در مجموعهداستانِ درخشان «انتری که لوطیاش مرده بود»، در داستانی به همین نام به میمونی میپردازد که بعد از مرگ صاحبش معلوم نیست چطور باید روزگار را بگذراند و در این توهم غرق است که کارش برای کسب درآمد، بدون او هم همچنان ادامه خواهد داشت.
در مجموعهداستان «چراغ آخر» در داستانهای «کفترباز»، «بچهگربه که چشمانش باز نشده بود»، «اسب چوبی» و «آتما، سگ من» چهار حیوان ذکرشده در اسامی داستانها را موضوع نوشتارش قرار میدهد. هر کدام از این موجودات هم به موقعِ خودشان از فهمیده شدن در دورانی ناپذیرا محروم میمانند. در ضمن شخصیت اسبی که چشمانش باز مانده بود، در داستان «عدل» از مجموعهداستان «خیمهشببازی»، هم از نمونههای والای پردازش شخصیت غیر انسانی در داستان کوتاه است. با این مقدمه برسیم به داستان کوتاه «آتما، سگ من».
Ad placeholder
این یادداشت میتواند داستان رمان را فاش کند.
آتما، سگ من
داستان را از زبان مردی که در آستانهی سالخوردگی است میخوانیم. او که تا پایان حتی اسمش را هم نخواهیم دانست، مدتهاست در باغی در شمیرانات بهتنهایی روزگار میگذراند، حکایت این اواخر خود را چنین آغاز میکند که از هیاهوی روزگار پس از جنگ (باید فرض بگیریم جنگ جهانی دوم) پناه آورده به گوشهای دنج و بهجز کارگری که برای رفع مایحتاج و نظافت به خانهاش راه دارد، با احدی در ارتباط نیست. تا اینکه همسایهی آلمانی او عازم سفری میشود و در این مدت از او خواهش میکند از سگش پاسبانی کند. او با اکراه میپذیرد، اما این تازه اول گرفتاریهاست. مرد میمیرد و مسئولیت نگهداری از سگ میافتد به گردن راوی. از اینجا به بعد، عشق و نفرت دائمی او به سگ، پیشبرندهی داستان است.
یکی از فرازهای غافلگیرکنندهی داستان اینجاست:
اندامش نقص نداشت. دستهایش کشیده با پنجههای پهن که مفصل بازوهایش زیر بغلش رسیده بود. اندامش کشیده، چون یک کشتی. میانباریک، موی خوابیده که نزدیک به دم کمپشت و نزدیک گردن پرپشت و مواج بود. کله درشت، گوشها کوچک و تیز. چشم قهوهای با یک نگاه انسانی که با آدم حرف میزد. رنگ مو زردِ سیر که دو وصله موی سیاه، مثل زین اسب رو پهلوهایش نقش بسته بود. زیر شکم و پاها زرد و سفید قاتی، پوزه سیاه و مرطوب، دم صاف و پایین افتاده، پاهای گرد چرخی با ناخنهای سیاه کوتاه. آرواره بالا کمی برآمده و روی آرواره پایین چفت شده. زیبا و باشخصیت و یک جانور دوستداشتنی. (صفحه ۱۴۵)
او که سگ را چنین به دیدهی تحسین مینگرد، از قهر دائمی او هم واهمه دارد. نمیداند چطور با او طرف شود. انگار نه انگار که بناست او صاحب سگ باشد. گویی این سگ است که با بیاعتناییهایش او را مدیریت میکند. اقدام بعدی مرد به دست و پازدنی بیهوده میماند:
نخستین کاری که کردم اسمش را عوض کردم. اسمش را دوست نداشتم. اولش اس اس بود و من نمیخواستم که این اسم را هر روز به زبان بیاورم. اسمش را گذاشتم «آتما» که یک کلمه برهمنی است و به معنی روح جهان است. از این اسم خیلی خوشم میآمد. نام سگ شوپنهاور هم «آتما» بود. من هم از او تقلید کردم. (صفحهی ۱۴۶)
فصل از پی فصل میگذرد و تلاش مرد برای بهبود این سگ بیاثر میماند. مهر او در دل سگ راه ندارد که ندارد. مرد به این نتیجه میرسد که انگار دارد به خودش دروغ میگوید. دیگر تصمیم میگیرد رفتارش با سگ را عوض کند. او که زمانی سگ داشته، میمون داشته، حتی لاکپشت داشته، در چند نوبت هم گربه داشته، یکیکشان را از دست داده است. هرکدام یا از بین رفتهاند یا دیگران در پی یک غفلت یا تعمداً بهشان سم خوراندهاند.
در ادامه نافهمی جامعهی اطراف بیشتر او را به سمت انزوا سوق داده است. پس او هرچه خواسته با دنیا همراه شود، دنیا او را پس زده است. به این اعتبار نقد چوبک متوجه درونهی جامعه میشود، نه پوستهی آن. از این روی است که مرد مدام دوست دارد که در تنهایی خود غوطهور شود. انگار میداند اگر باز روزی به یک حیوان وابسته شود، ممکن است دیگر نتواند از زیر یوغ آن وابستگی خلاصی بیابد. مگر غیر از این است که استدلال بسیاری از کسانی که مخالف نگهداری از حیوانات خانگی هستند هم دقیقاً همین است؟
این کشمکش تا جایی ادامه مییابد که راوی برای ما از گذشتهی خود پرده برمیدارد. از عذاب وجدانش از طرد همسر و فرزند تازه بهدنیاآمدهی خود میگوید. نتیجهی آن سیاهکاری را هم در حال و روز کنونیاش میجوید. خود را مجموع میکند و تصمیم به قتل سگ میگیرد. سگ بدون تغییر محسوسی در رفتارش به ناگاه انگار فهمیده باشد که صاحبش میخواهد چیزخورش کند، تغییر رویه میدهد و با او مهربانی پیشه میکند، تا جایی که در پایان مرد را بهکلی غافلگیر میکند. مرد خیال میکند تیری به سگ شلیک، و او را ناکار کرده، اما خود از هوش میرود. بیدار که میشود میبیند سگ سعی دارد زخم او را بلیسد، زخم ناشی از تیری که او به شانهی خود زده است.
وظيفهمندی چوبک نسبت به مخلوق بیزبانش، به جای آنکه خصلتی تکبعدی بگیرد، و ما را به طور طبیعی همدل با موقعیت شکنندهی شخصیت انسانیاش بکند، دارد با حیوان همسو میسازد. تمهید ظریفی که میتواند کارش را در کنار روایت صادق هدایت، نویسندهی همدورهی چوبک و دوست او در داستان کوتاه درخشان «سگ ولگرد» بنشاند. با اینکه در آنجا هم انسانهایی در کار بودند، اما تصویر غالب و مطلوب هدایت هم، ارجگزاری به حقوق حیوان بود. سگ چوبک کاری را به سامان میرساند که از هیچ انسانی ساخته نبود. او شده خیلی کوتاه، مرد را به ذات پذیرای انسانیاش برمیگرداند. البته به سنت آشنای نویسنده، خبری از انقلاب فکری و تحول در کاراکتر نیست. فقط زندگی مرد با ورود این موجود مرموز و دوستداشتنی به زندگیاش، به قبل و بعد از آن مقطع زمانی تقسیم میشود.
نگرش مدرن نویسندهای چون چوبک برای آن زمانه بهشدت پیشرو بوده است. در روزگار کنونی خوشبختانه دید جامعهی شهرنشین به حرمت حیوانات بسیار دگرگون شده است. خوب است از نظر دور نداریم که سنتِ ستیز با حیوانات (بهویژه که خانگی هم باشند و حکم مایملک آدم را بیابند) در ایران، بحث یک روز و دو روز نیست. سرگذشت سگ را که هم موضوع این داستان است، هم همدم دیرین روستاییها و چوپانان و اهل طبیعت بوده، و هم در وفا شهره است، در تاریخ ادبیات فارسی مرور کنید. منهای داستان دینی اصحاب کهف و سگ باارزش یاران غار، معمول این است که از سگ به خواری یاد شود. در کار غولی مثل سعدی هم مثال که به سخافت و بیچیزی و فقدان قوای تشخیص و درک میرسد، سروکلهی سگ پیدا میشود. (تنها یک نمونه از کتاب سترگ «گلستان»: چون سگ درنده گوشت یافت نپرسد. کاین شتر صالح است یا خر دجال) طرح این نکته به معنای جسارت به ساحت یک شاعر برجسته نیست، بلکه ارجاعمان به واقعیتیست که صدها سال زیر پوست جامعه نفس میکشیده و راه گریزی از آن متصور نبوده است. تنها چوبک یا روشنفکرانی در تراز او هستند که میتوانند تَرَکی به اندام ناساز این نگرش قالبی بیندازند، و وادارمان کنند دوباره به چنین پدیدهای خیره شویم. از یاد نبریم که در همین زمانه هم همچنان در ایران، تعدادی از سگهای ولگرد از حق بدیهی حیات محروماند و ممکن است به محض تشخیص مقامات، بهراحتی سربهنیست شوند. کسی هم که صدایش به جایی برسد پیگیر این حق حداقلیِ آنان نخواهد شد.
در پایان
با این اوصاف آنچه چوبک بر آن انگشت گذاشته، هم معنای داستانی و تاریخی و اجتماعی غلیظی مییابد، هم بر هاضمهی عموم که هیچ با برکشیدنِ حیوانات میانهای ندارد اثرگذار مینماید، و هم پاتکی است به تمامی کسانی که بدون تفکر در کار تکرار رأی پیشینیان خودند. واقع این است که بعد از خواندن داستانهایی مثل «آتما، سگ من» و «سگ ولگرد» سخت بتوانیم از تاثیر عاطفیشان جدا شویم.
Ad placeholder