منصور تیفوری
مفهوم «جهتگیری» در سالهای اخیر به یکی از مسئلههای تفکر بدیو تبدیل شدهاست. برای بدیو، یافتن جهت و اتخاذ یک جهتگیری جدید در جهانی که وجه مشخصه تحمیلی آن سرگردانی و گمکردن راه است، توأمان مسئلهای فلسفی و سیاسی است. اینگفتوگو که سال ٢٠١٨ در پاریس انجام شده است به همین موضوع اختصاص دارد در نسبت با مسائلی همچون بحران و سازماندهی سیاسی، نقد و حقیقت.
منصور تیفوری: برای مقدمه، میخواهم بحث را از مفهومی شروع کنم که امروزه، از فرط تکرار، نزدیک است که به شعار قدرت تبدیل شود: بحران. در امتداد این گفتار نیز، به ما وعدهی پسا-بحران داده میشود، به شکلی همه چیز به این بحران وابسته شدهاست، و چنانکه پیداست این بحران پایانی ندارد. میخواهم بپرسم که این بحران چه کسی است؟ چنانکه در راهیپیماییها میبینیم مردم شعار میدهند: «این بحران ما نیست».
آلن بدیو: فکر میکنم بحث از بحران بحثی به جا نباشد، اگر سریعاً توضیح ندهیم و اضافه نکنیم که «بحران چه کسی؟»، «بحران چه چیزی؟». این ایده وجود دارد که بحرانی شدید در کار است و آن بحران سرمایهداری است، چیزی که از ٢٠٠٨ شروع شد. به نظر من میتوان گفت که بله بحران سرمایهداری بود، اما چنانکه میدانیم بحرانها بخشی از سرمایهداری هستند. میدانیم که به شکل نظاممند و صورت غیرمتناوب، بحرانها در کل تاریخ سرمایهداری وجود دارند و این امر همچون بحرانی مالی شاید نزدیک به پایان باشد. در نتیجه، این تبیین اولیه بحران از نظر من مناسب نیست. دومین نکته این است که با بحرانی بیشتر سیاسی مواجه هستیم. این بحران سیاسی را میتوان از دو منظر تفسیر کرد: در بدو میتوان گفت که یک بحران چپ تاریخی وجود دارد، از جمله در احزاب کمونیستی. به نظرم این امر درست است و بحران چپ تاریخی و حتی افول و زوال سوسیال دموکراسی در اروپا وجود دارد. روشن است که ما در دههی هشتاد شاهد پایان دولتهای سوسیالسیستی بودیم. اغلب این بحران چپ تاریخی همچون مرگی ساده تفسیر میشود. من هم فکر میکنم این امر بسیار خطرناک است، چون اگر واقعا بحران چپ تاریخی و خاصه کومونیسم وجود دارد، بر ماست که بر آن غالب شویم، آن را تحلیل کنیم و برای برون رفت از آن تلاش کنیم. اگر چه در امر واقع این بحران همچون مرگ تفسیر میشود. بدینگونه، تلاش برای فهم بحران این روند تاریخی لازم است. اما باید اضافه کرد که این امر به هیچ شکل به معنای مرگ این روند نیست، بلکه بیشتر حاکی از ضرورت گذر به مرحلهی دیگری است، یعنی مرحلهای نوین در این جهتگیری (orientation). بدینمعنی فکر میکنم که نباید بحران را صرفاً از جنبه منفی دید، بلکه لازم است آن را همچون مجموعهای از وظایف نوین خویش فهمید؛ این وظایف عبارتند از احیا، تقویت و تأیید ایدهها و جهتگیریهای بزرگ که از میراث کمونیسم تاریخی باقی ماندهاند- حتی اگر در بحران باشد- برای فرارفتن از وضعیت و ساختن دوباره. نهایتاً دربارهی بحران میخواهم بگویم که وظیفهی ما در تفکر و در عمل، در جوهر خویش اثباتی است و به هیچ گونه سلبی یا منفی نیست. از این منظر واژهی بحران تا حدودی با نوعی مخاطره همراه است، چون حاوی منفیت است. در حالیکه این امر برای کسانی که در نهایت در جهتگیری کمونیستی باقی ماندهاند و برای تغییرش نیز تلاش میکنند، وضعیتی واقعی نیست.
شما به سویهی اثباتی تفکر اشاره کردید و در فلسفهی شما تفکر اثباتی در تقابل با تفکر منفیت یا سلبی قرار میگیرد. این تقابل را در کدام زمینهی تاریخی میتوان خواند، بهویژه که میدانیم امروزه بیشتر بر وجه منفی تفکر تأکید میشود؟
بهنظرم در فرانسه سنت بزرگی هست که باور دارد وظیفهی تفکر قبل از هر چیز انتقادی است. این امر نیز به شخصیتی میدان دادهاست که نه فیلسوف است و نه مبارز، بلکه مقالهنویس منتقد است، مثالی بارز از شخصیت روشنفکر فرانسوی. فکر میکنم لازم است از این سنت فراتر رفت. در نهایت، هدف من از تاکید بر جنبهی اثباتی به شکل ساده این است: لازم است که ما تحلیلی از وضعیت به دست بدهیم، که بی شک از یک جهت تحلیلی انتقادی است، مادامی که فکر نمیکنیم که وضعیت موجود مناسب است. در نتیجه عنصری تحلیلی داریم که حاوی نقدی بنیادی است. من آنرا اینطور نامگذاری میکنم. اما نتیجهگیریای که باید از این تحلیل ارائه داد عبارت است از پیشنهاد اصل، جهتگیری و نتایج از منظری اثباتی. آنچه من تفکر اثباتی مینامم عبارت است از تفکری که اگرچه حاوی نقد وضعیت موجود است، اما به شکلی بنیادی این نقد را به جهتگیری نوینی پیوند میزند. به نظرم واژهیorientation (جهتگیری) امروز بهترین واژه است زیرا مفهوم خط ممکن است بسیار صلب و سازمانی باشد. جهتگیری، فیگور سوبژکتیو نوینی است که وابسته به نقدی است که باید پیشنهاد کنیم. منظور من از اشاره به اثبات این است.
در تقابل با سوفیست. در فلسفهی شما چهرهی سوفیست چگونه ترسیم میشود؟
در واقع، سوفیست امروز کسی است که فکر میکند که تغییر جهان غیر ممکن، اما نقد همیشگی آن ممکن است. این ملغمهی نقد که خود را رادیکال نشان میدهد، اما در کنه خویش حاوی عکس نقد است، یعنی پذیرش؛ فکر میکنم چنین فیگوری اکنون غالب است. این سوفیستی مدرن است که توانایی انتقادی دارد، اما در نهایت قادر به ارائه هیچ پیشنهادی و جهتگیری به سوی شکلی نوین از سازماندهی نیست. بسیار مهم است که بدانیم این سوفیستهای مدرن در فرانسه علیه کمونیسم در کارند، همچنانکه در دههی هشتاد بزرگترین چالش مقابل این نحله همان کمونیسم بود. بدین گونه، در واقع این سوفیستهای مدرن به بهانهی نقد، در سطح منفی در جوهر خویش با وضعیت موجود همراه و متحدند. به همین خاطر، فکر میکنم لازم بود مدت زمان طولانی فیلسوفها در مقابل این نحله بایستند، همچنانکه پیشینیان ما در مقابل سوفسیستها ایستادند.
Ad placeholder
میخواهم یکی از جملاتی را که اولین بار از شما خواندم بازگو کنم، آنهم در شرایطی که پست مدرنیسم غالب بود. در آن زمینه و شرایط به فیلسوفی برخوردیم که میگفت: «آری، بدنها وجود دارند، زبانها وجود دارند، اما حقیقتها نیز هستند.» از خودم میپرسیدم نسبت ما با چنین عبارت و اصولا چنین متونی چیست؟ میخواستم خواهش کنم این جمله را اکنون دوباره توضیح دهید.
فکر میکنم باید از نکتهای اساسی شروع کرد، آنهم این که جهتگیری غالبِ کنونی نسبیگرایی است. به چه معنا؟ یعنی این که حقایق کلی وجود ندارند، و هیچ چیزی در کار نیست به جز گفتار جزئی و وابسته به وضعیتها و سوژههای خاص. به همین خاطر، اگر بخواهیم گفتاری را بفهمیم باید بپرسیم که چه کسی سخن میگوید و گفته از کدام بدن صادر شده است؛ سخن در کدام زبان و در کدام فرهنگ شکل گرفتهاست. زمانی که همه چیز به نظام فرهنگی معینی وابسته است، مسئله این خواهد شد که به زمینهی فرهنگی همهی اینها احترام گذاشته شود و کثرت ممکن آنها تایید شود. آنچه اما من می خواستم بگویم این بود: «درست است، من تائید میکنم که بدنها و زبانها و فرهنگها وجود دارند، حتی تائید میکنم که خلاقیتها در عناصر یک زبان خاص رخ دادهاند. اما فکر میکنم که برخی از این خلاقیتها برای تمامی بشریت قابل درک و نیز قابل از-آن -خود-ساختن هستند و در سطح کلی برای تمامی انسانها حاوی جهتگیریهایی هستند.» من این را «حقیقتها» نامگذاری کردهام؛ این واژهی فلسفی سادهای است. در نتیجه میخواهم بگویم که تأیید حقیقتها به هیچگونه به معنای انکار و نفی این نیست که بدنها و فرهنگهای متفاوت وجود دارند. روشن است که در همین عنصر بدن و فرهنگهای متفاوت است که حقیقتها به شکل تاریخی خلق میشوند و ظاهر میشوند، اما این امور مانع از آن نمیشود که این حقیقتها حامل بار و ارزشهای کلی نیز باشند، یا خود ارزشهایی جهانشمول نباشند.
در کتاب «زندگی حقیقی» شما به سهگانهی فساد اشاره کردید: پول، سکس، قدرت. نزد شارل بودلر در یکی از شعرهای منثور مجموعهی ملال پاریس شعری به نام «وسوسهها یا اروس، پلوتوس و شکوه» هست که در آن بودلر به سهگانهی شر اشاره میکند. میخواستم بپرسم که در فلسفهی شما شر چیست؟ پدیدار کنونی آن چه گونه است؟
در کتاب کوچکی به نام «اخلاق» بیشتر به این موضوع پرداختهام. به نظرم در نهایت شر سطحی مشخص از دشمنی با حقیقتهاست. این به سادگی بدین معنی نیست که بگوییم: حقیقتها وجود ندارند. بلکه مخالفت واقعی است با امکان وجود حقیقتها و مخالفت با هر چیزی که بر وجود حقیقتها شهادت میدهد. بدین گونه، زمانی که در مبارزهای بر سر حقیقتهایی از این نوع هستیم، برساختن هویت بدنی و بیولوژیک به شکلی دشمنوارانه علیه حقیقتها، نتایجی بیشک شوم و فاجعهبار خواهد داشت و پدیداری از شر خواهند بود. من شر را چنین تعریف میکنم. اگر به درستی و مشخصاً به روندهای شر نگاه کنیم، میتوانیم این عداوت را تشخیص دهیم و خواهیم دید که در بطن این روندها همیشه شکلی از دشمنی با هر امری هست که حامل ارزشی کلی باشد، یعنی با همان حقیقتها. به همین دلیل فکر میکنم بر اساس گونههای متفاوت حقیقت، میتوان پدیدارهای شر را تعریف کرد. برای مثال میتوان گفت: در حوزهی هنر، آن مواضع آکادمیک و ارتجاعی که هنر را در یک لحظه از وجود آن منجمد میکنند در زیبایی شناسی، شر هستند. در سیاست در نهایت، قدرت شر تمام آن چیزی است که خود را در عنصر ضدکمونیستی معاصر نشان میدهد. آنتیکمونیسم در دههی ٢٠ و ٣٠ وجود داشت. شکلی از آن اکنون حضور دارد که ویژه است زیرا ادعا میکند که کمونیسم مرده است. خب میتوان پرسید: اگر کمونیسم مرده است، از چه نگران هستید؟ اما نکتهای جالب این است که بدانیم آنتیکمونیستهایی هستند که همزمان با تأکید بر مرگ کمونیسم، هنوز از مرگ آن مطمئن نیستند و مرتب مانع هر چیزی میشوند که به کمونیسم شبیه باشد؛ آنها به روشنی بخشی از شر هستند. فکر میکنم که ائتلاف بینالمللی، محاصره [و اشغال] عفرین یک مثال گویاست؛ این محاصرهی پیشنهادی سیاسی است که گونهای از کمونیسم خلاقانه، غیرهویتی و ضدسرمایهداری را در خود دارد، پیشنهادی که ذیل فرمهای مبارزهی مردم کُرد خلق شده و حاوی ارزشی کلی است؛ سرکوب چنین امکانی شکلی از شر در سیاست است. [این گفتوگو در روزهای محاصرهی عفرین توسط ارتش ترکیه و نیروهای اسلامگرای وابسته به آن و با چراغ سبز ائتلاف بینالمللی و روسیه در سال ۲۰۱۸ انجام شدهاست. و به همین سبب بدیو اشغال عفرین را مثال میزند.] البته چیزهای دیگری هم هستند که نام کُرد را حمل میکنند و واژهی کُرد به تنهایی واژهای جادویی نیست، اما اگر بحث دربارهی این جهتگیری را ادامه دهیم میتوان گفت که این جهتگیری در واقع غالباً از حیث بدنها و زبانها از سوی کردها پیشنهاد شدهاست، همانگونه که در نهایت هر امری حاملی دارد. به نظرم محاصرهی چنین امکانی، تلاش برای نابودی این پیشنهاد، خود یکی از تجلیهای شر سیاسی است در جهان کنونی و به همین جهت هست که من حامی و مدافع ادامهی این جهتگیری هستم.
جالب است دقت کنیم که در سیاست شر غالباً از سوی ائتلافها نمایندگی شده است. این چیز تازهای نیست. ائتلاف کلونیال را داریم. برای مثال، مقطع وحشتناک ویرانی پکن توسط ائتلاف بینالمللی در قرن نوزدهم را به یاد بیاوریم. امروزه همین ائتلاف مشغول انجام کارهای بسیار سلبی است. همچون همیشه ائتلاف دارای ایدئولوژی مشترکی است که وجهی بسیار سلبی دارد و در نهایت علیه کسانی نیز عمل میکند که زمانی با آن کار کردهاند. در حوزهی علم، شر از سوی فرمهای متفاوت جهلپرستی و باورهای غیرعقلانی نمایندگی میشود. نمونهی واضح این گونه از شر، مخالفت راستگرایان آمریکایی با نظریهی تکامل داروین و بنیان بیولوژی مدرن است. در نهایت نیز، در عشق دو فرم متضاد شر وجود دارند. اولین فرم عبارت است تقلیل سرنوشت عشق به خانواده به مثابهی تنها امکان عشق و سرکوب آزادی خلاقهی عشق زیر جبر اجتماعی و غالباً دینی خانواده. دومین فرم عبارت است از انکار عشق و تلقی آن به مثابهی آزادی جنسی صرف. در هر دو فرم، حقیقت عشق انکار میشود، حقیقتی که درونماندگار رابطهای تکین است که با وجود سوژهی انسانی دیگری شکل میگیرد، یعنی در تجربهی اثباتی و تکین غیریت.
Ad placeholder
در یکی از سمینارهایتان سال ٢٠١٢ در اکول نرمال سوپریور پاریس از انضباط (دیسپلین) به مثابهی «تنها پشتوانهی ستمدیدگان» سخن گفتید. میشود گفت که تفکر شما همیشه تلاش کرده استکه میان سازماندهی و جنبش، به مثابهی لحظهی تاریخی سیاست، تفاوت قائل شود.
من اغلب به این جمله که بسیار آن را تکرار کردهام، برمیگردم. تودههای مردم در وضعیت عینی و انضمامی عبارتاند از مردمانی که پول و حتی در ابتدا نیروی مسلح ندارند. آنچه دارند بیشتر شکلی از اتحاد ایدئولوژیک است، که الزاماً سفت و محکم هم نیست. این تودهها غالباً از نظر تحصیلات هم کم سوادتر هستند، که این نیز خود نتیجه سرکوب است. خوب در این صورت این توده چه در دست دارد؟ همه میدانند که آنها اتحادشان را دارند. این تنها امکان تودهها برای تبدیل شدن به نیرویی واقعی در یک شرایط مشخص است و این اتحاد نیز نیاز به دیسیپلین و انضباط دارد. این اتحادی عملی است و در نتیجه باید چنین فرض گرفت که مردم در کنار هم میدانند چه کار باید کرد، این هم پیش فرض شکلی از سازماندهی را در خود دارد. این مسلم است. هیچ نمونهای از قیام بدون سازماندهی سراغ نداریم که توانایی ماندگاری داشته باشد. به همین سبب است که میگوییم مسئلهی انضباط و سازماندهی ضروری است، به ویژه در نسبت با زمان و ماندگاری در زمان. میتوان تصور کرد که قیامی در جایی پیروز شود، اما انضباط دشمن آن را نابود میکند. نمونهی تاریخی این گونه از قیام کمون پاریس است که لنین و کسانی دیگری مرتب به آن برمیگشتند و من نیز اخیراً بسیار به آن فکر میکنم. کمون نمونهی بارزی از قیام بدون سازماندهی است، قیامی که ابتدا پیروز میشود، شهر پاریس را آزاد میکند، اما در نهایت پس از دو ماه به کشتاری وحشتناک ختم میشود و سه هزار نفر در خیابانهای پاریس کشته میشوند… از همان زمان، مارکس و رفقایش خوب میدانستند که غیاب انضباط و سازماندهی به چه فاجعهای ختم خواهد شد. به نظرم این تاملی بسیار ابتدایی است، اما باید آن را بسط داد و فهمید که شکلی از دیالکتیک میان جنبش و سازماندهی ضروری است. این رابطهای دیالکتیکی است، نه شکلی از اینهمانی ساده.
میدانیم که تمامی افراد سازماندهیشده نیستند، میدانیم که دیسیپلین را باید آموخت، عملی کرد، نقد کرد، به بحث گذاشت، اما در نهایت ضروری است که روی آن به توافق رسید. در تاریخ، میان سازمان و نیروی جنبش که نیرویی سوبژکتیو و جمعی است رابطهای دیالکتیکی برقرار است. سخن گفتن از رابطهی دیالکتیکی، یعنی قبول اینکه در برخی شرایط ممکن است تضاد وجود داشته باشد، ممکن است که بعضی چیزها در حوزهی انضباط و سازماندهی نیاز به تغییر داشته باشند. تمام اینها نیز ریشه در آن چیزی دارند که کلاسیکها خط تودهای سازماندهی مینامیدند و من خود طرفدار جدی آن هستم، یعنی ظرفیت یک سازمان برای شنیدن آنچه گفته میشود و ترکیب انضباط با جنبش. این عبارت از مائو را هنوز هم دوست دارم که گفته بود: «مسئله این است که آنچه را که تودهها در فرمی نامرتب به تو دادهاند، در فرمی صورتبندی شده به آنها بازگردانی.» سازماندهی این است، چیز دیگری نیست به جز قدرتی که تودهها میتوانند در زمان داشه باشند، در امتداد زمان. اگر این را نداشته باشیم، دلخوش به این خواهیم بود که برای مدتی موقت پیروز شدهایم، بعد هم هزینهی این خلاء سازماندهی را به شکلی سنگین خواهیم پرداخت.
به عنوان آخرین پرسش میخواستم دربارهی پایان عصر نئولتیک و ورود به عصر تاریخی دیگری بپرسم. منظور اشارهی شما به این موضوع در یکی از مقالههای اخیرتان در روزنامهی لوموند تغییری ممکن در سرشت بشری است؟ زیرا کسانی هستند که مدعی هستند سرمایهداری فرمی طبیعی یافتهاست و بخشی لایتجزا از جهان ماست. بحث بر سر این مفهوم قدیمی است؟ این نگاه چگونه در سیاست خود را ترجمه خواهد کرد؟ آیا چنین ادعایی دربارهی سرمایهداری به معنی طبیعی ساختن جهان به همان شکل موجود نیست؟
هیچ چیز «طبیعی»ای در سرمایهداری وجود ندارد، نه در فئودالیسم و نه در کمونیسم. انقلاب نئولتیک با کشاورزی ثابت، انبار آذوقه، پیشرفت ابزارسازی، ابداع نوشتار، اشکال برزگ معماری، سلاح فلزی و … بشریت را را از قید بندگی جبرهای طبیعی مستقیم آزاد کرد. حرکت تاریخ این پیشرفت ضدطبیعی را رشد میدهد، اما زمانی که جبرهای اجتماعی نابرابریخواهانه و خشونتبار بشریت را در شکل گروههای متضاد برحسب مالکیت خصوصی تقسیم میکنند، این پیشرفت محدود میشود. سرمایهداری آخرین شکل این تقسیم بیمارگونه است. وظیفهی کمونیسم پایان دادن به این تقسیم است، همزمان با حفظ و توسعهی تواناییهای ضدطبیعی (antinaturelle) دانشها و تکنیکها. در واقع این نابرابری است که طبیعی است، همچنان که در وجود رؤسای قبایل، عداوت همیشگی، سلطهی جنگاوران و در گروههای حیوانی نیز قابل مشاهده است. کمونیسم تلاش ضدطبیعی (antinaturelle) را به نهایت ممکن میرساند، که برعکس تمام بشریت را حول ایدهی عدالت برابریخواهانه سازمان میدهد. این برابری به هیچ شکل به معنای انکار تفاوتها نیست، برعکس تفاوتهای هویتی، فرهنگی و جنسیتی را همچون دارایی بالقوهی بشریت حفظ میکند. اما مانع از این میشود که این تفاوتها به ابزاری در دست نابرابری تبدیل شوند. برابری تفاوتهای خڵاق که تمام بشریت را شامل میشود، چنین است ایدهی نهایی؛ ایدهی کمونیسم که بشریت را از ٣٠٠ هزار سال عصر پالئولتیک و نئولتیک بیرون برده و تفکر و ایده را بر جبرهای نابرابریخواهانه پیروز خواهد کرد. جبرهایی که در اساس حاصل طبیعت هستند.
Ad placeholder