نازنین ایزدی
تنها سه روز از کشته شدن ژینا (مهسا) امینی گذشته بود که ویدئوهایی از آتش زدن روسری توسط زنان را برای دوستان اکتیویست فرستادم و از آنها خواستم حمایت و منتشر کنند. وقتی اعتراضات مردمی به قتل ژینا به خیابان کشیده شد با وجود همه ترسهایی که داشتم از خانه کوچک دانشجوییام در تهران بیرون رفتم و «زن، زندگی، آزادی» را فریاد زدم. سالها بود به سهم خودم علیه ستم جنسیتی مبارزه کرده بودم، با اتهام «تجزیهطلب» مبارزه کرده بودم، در روزهایی که توانش را داشتم نوشته بودم، حرف زده بودم و حالا میرفتم که اعتراض و عصیانم را به خیابان بکشانم.
همخانهایهایم و همهی زنانی که آن روزها به اعتراضات خیابانی میپیوستند از اینکه شاید این آخرین بار باشد، از اینکه شاید ساعتی بعد بازداشت شوند، تیر بخورند یا حتی جان خود را از دست بدهند، بیمناک بودند. من اما بیم و هراسهای دیگری هم داشتم که همواره آنها را پس میزدم تا سد راهم نشوند از جمله اینکه اگر بازداشت و از دسترسی به داروهایم محروم بمانم چه سرنوشتی در انتظارم خواهم بود.
Ad placeholder
پروژه «مجنونسازی»
با شروع سرکوب اعتراضات توسط حکومت، بیم و هراسهای من بیشتر شدند، امیدواریهایم نیز. آتشی در دلم روشن شده بود که گمان نمیکردم بشود آن را خاموش کرد. اما طوفانهایی که میتوانستند این آتش عصیان را در من سرد کنند بسیار بود!
زمانی که تنها دو ماه پس از آغاز جنبش ژینا، رییس دانشگاه بهشتی تهران گفت «ممکن است دانشجویان خاطی را به روانپزشک ارجاع دهیم»، و پروژه «مجنونسازی» مخالفان سیاسی بار دیگر توسط حکومت ایران کلید خورد، نخستین طوفان برای خاموش کردن آتش عصیان من وزیدن گرفت. آن زمان من ناگهان متوقف شدم و خودم را در میانهی نبردی تاریک یافتم؛ یک سو حکومتی سرکوبگر که از شکنجهی فیزیکی و روانی مبارزان سیاسی ابایی نداشت، و سوی دیگر مخالفان حکومت که در تلاش بودند اثبات کنند مبارزان سیاسی، بیمار روانی نیستند.
من ناگهان خودم را، این زن بایپولار (اختلال دوقطبی) را همچون تیری از کمان در رفته و پر از قدرت میدیدم که نمیدانستم کجا باید فرود بیایم، بر چشم کدام بیعدالتی و تبعیض بزنم؟! من که به سهم خودم در عمر سی و چند سالهام با تبعیض جنسیتی و تبعیض اتنیکی مبارزه کرده بودم حالا باید از خودم بهعنوان یک بایپولار که سابقه بستری در بیمارستان روانپزشکی هم داشتم اعلام برائت میکردم یا بهعنوان یک مبارز سیاسی هویت بایپولار خودم را منکر میشدم؟ اما مگر میشد خودم را منکر شوم؟
من روزها و هفتهها در بیمارستان روانپزشکی روزبه به معنای واقعی کلمه جان داده بودم، پوست انداخته بودم، پوستم کنده شده بود، با تبعیض و بیعدالتی علیه ساکنان این بیمارستان از نزدیک روبهرو شده و تلاش کرده بودم استوار بمانم. من سالها رنجهایم را از شنیدن برچسب «دیوانه» به نیرویی برای مقاومت تبدیل کرده بودم و از مواجهه با گفتمان تلخی که افراد دارای مشکلات اعصاب و روان را انسانزدایی میکرد به جای فروریختن و در خود شکستن، به تغییر دست زده بودم.
من سالها با «روانی» بودن خودم بهعنوان یک هویت اجتماعی که وجود دارد کنار آمده بودم و در همان موقعیت خالق قصهها شده بودم؛ و حال در برههای از زندگی که خود را بیش از هر زمان در معرض ستم جنسیتی و اتنیکی و ستم سیستم رواندرمانی میدیدم میخواستم مبارزه سیاسیام را با همین هویت چندگانهام گسترش دهم. پس چگونه میتوانستم با دوستانم همراه شوم که میکوشیدند از بازداشتشدگان برای «روانی» نبودنشان اعلام برائت کنند؟
از خیابان به خانه کوچک دانشجوییام رفتم. وحشتناکترین بخش ماجرا این بود که اسناد تاریخی متعددی منتشر میشد برای اعلام برائت از مبارزان سیاسی که آنها «روانی» نیستند. و من زیر سقف خانهی کوچکم فریاد میزدم که بیمار روانی یک برچسب نیست، اما اگر یک بیمار روانی را فاقد توان و انگیزه و امید برای مبارزه سیاسی بدانیم یک برچسب است.
من دیگر زن جوان ۱۵-۱۰ سال پیش نبودم که میکوشیدم قدرت خود را به اثبات برسانم و از ضعفهایم اعلام برائت کنم. من زنی بودم که در میانهی دهه چهار زندگیاش با تمام ضعفهایی که داشت به زندگی سیاسیاش میپرداخت. من با همه داروهایی که میخوردم، با دوقطبی بودنم، با روانپریشیهای گهگاه، افسردگیها و شیداییها و هیجانها و حتی با گوشهگیر شدنهای دورهای خودم را متعلق به جنبش «زن، زندگی، آزادی» میدیدم.
من هم مانند بسیاری از زنان مبارز دیگر بدون روسری به خیابان میرفتم، با مشتهای گرهکرده روی سکوهای کوتاه و بلندی که در پیادهروها پیدا میکردم میایستادم و شعار «زن، زندگی، آزادی» سر میدادم، روی دیوارها شعار مینوشتم، از شرکت در کلاسهای فوقلیسانس به نشانه اعتراض خودداری میکردم، در شبکههای اجتماعی تا جایی که میتوانستم مینوشتم و تولید محتوا میکردم و اگرچه هیچکس از هویت بایپولار من خبر نداشت. اما سخن نگفتن از آن بهدلیل هراسم نبود بلکه برای کاهش آشفتگیهای ذهنیام انتخاب کرده بودم که کسی از این وضعیت باخبر نشود. اما تنها دو ماه پس از آغاز جنبشی که نور امیدی در دلم روشن کرده بود میرفتم که به سکوت پناه ببرم.
سهم یک بایپولار از فعالیتهای سیاسی چیست؟
به کار بردن «بیمار روانی» بهعنوان یک برچسب خطرناک، به یک شیوه رایج برای آزار و اذیت مبارزان سیاسی تبدیل شده و البته که این در ایران و برخی کشورهای دیگر که حکومتهای توتالیتر دارند سابقه تاریخی و طولانی دارد. اما من در تمام این ماهها که از جنبش ژینا گذشته به این فکر کردهام که چرا بیمار روانی بودن به یک برچسب تبدیل شده و میتواند همچون داغ ننگی بر پیشانی مبارزان سیاسی بخورد؟ آیا جز این است که جامعه کسی را که حتی یک بار پایش به مطب روانپزشکی باز شده باشد انسان دارای توانمندی و انتخاب و انگیزه نمیداند، او را شایسته تکریم و حرمت نمیبیند، و حتی در برخی موارد او را فردی فاقد درک و شعور سیاسی و اجتماعی قلمداد میکند؟ آیا جز این است که مشارکت در امور سیاسی و اجتماعی یک مدال افتخار است که ما بایپولارها، و سایر کسانی که از مشکلات اعصاب و روان رنج میبرند از نظر جامعه توان به گردن آویختن این مدال را نداریم؟
در تمام این ماهها در خیابانها، در دانشگاه، حتی در فروشگاهها هنگام خرید کردن به آدمهای اطراف دقیقتر شدم و به این فکر کردم که از میان ما که برای «زن، زندگی، آزادی» به خیابانها رفته بودیم هیچکس از اضطراب و افسردگی رنج نبرده است؟ هیچکس به حملات عصبی دچار نبوده است؟ هیچکس همچون من هویت بایپولار ندارد؟ در تمام این ماهها به این فکر کردم که سهم من بهعنوان یک بایپولار که ستم سیستم رواندرمانی را هم علاوه بر ستم جنسیتی تجربه کردهام، از جنبشی رهاییبخش چیست؟ من که فعالیتهای اجتماعی و سیاسی و فرهنگیام را ادامه دادهام چقدر شانس دارم که بتوانم شکوفاییها و مبارزهها و مقاومتها را در مسیر آزادیخواهی رقم بزنم؟
در تمام این ماهها به دختر تبریز، به رویا ذاکری فکر کردهام که تنها یکی از آنهایی بود که به خاطر مشارکت در مبارزه سیاسی در «بیمارستان روانی» بستری شد. او با ویدئویی که رسانهها در ۲۳ مهر۱۴۰۲ از او منتشر کردند به چهرهای شناخته شده تبدیل شد. تا پیش از آن هیچکس خبر نداشت که چگونه مورد حمله مأموران گشت ارشاد قرار گرفته، روی زمین افتاده، آسیب دیده، و در همان حال نشسته روی زمین شعار مرگ بر خامنهای سر داده است.
این نخستین بار نبود که یک نظام سیاسی استبدادی، طغیان علیه هنجارهای حاکم را بهعنوان یک کجروی اجتماعی و ناهنجاری رفتاری معرفی میکرد و مبارزه سیاسی را با مفاهیمی همچون «شخصیت ضداجتماعی» و «دارای اختلال روانی» تداعی میکرد. و البته این نخستین بار نبود که مبارزان سیاسی میکوشیدند خودشان را از این مفاهیم تبرئه کنند. اما من به این فکر میکردم که کسی چه میداند که دختر تبریز که کنشگری سیاسی داشت، آیا حقیقتاً به مشکل اعصاب و روان مبتلا بود یا نه.
امروز من در نقطهای ایستادهام که هویت بایپولار خودم را یک معضل نمیدانم که بخواهم از آن اعلام برائت کنم یا آن را از خودم سلب و به جامعه نسبت دهم. امروز من به شیوه برخورد جامعه با این هویت معترضم؛ همانطور که میشل فوکو شکل برخورد جامعه با مشکلات اعصاب و روان را از مکانیسمهای اعمال قدرت نظامهای سیاسی و اجتماعی میدانست و بر این باور بود که نفس «بیمار روانی» خواندن افراد، ابزاری است برای طرد اجتماعی آنها به این معنا که اگر فرد رفتار اجتماعی «سالم» نداشته باشد از حق مشارکت در زندگی اجتماعی نیز برخوردار نخواهد بود.
امروز من با زیر سئوال بردن این مکانیسمهای قدرت، الگوی مبارزهام با تبعیض جنسیتی را بر اساس هویت بایپولارم طرح میزنم. به مبارزان سیاسی میگویم که حق دارید اگر از فرستاده شدن به بیمارستان روانپزشکی هراس داشته باشید زیرا در آنجا امکان اعمال شکنجههای روانی بیشتری از سوی حکومت بر شما وجود دارد. اما از زن یا مردی که سالها و ماههاست ساکن آن بیمارستان است و نمیتواند ادرارش را نگه دارد و در کنار شما یا روی تخت شما ادرار میکند نهراسید. او همچون همهی ما فرودست و به حاشیه رانده شده است، فرودست در گفتمان تبعیضآمیز دیگری که این گفتمان هم باید همزمان با سایر نظامهای تبعیضآمیز بشکند و فرو بریزد. او منفعل نیست و شاید لازم باشد ما با تغییر در مفهوم کنشگری سیاسی، به او و دیگرانی مانند او فرصت مشارکت در تغییرات کوچک و بزرگ را بدهیم. زیرا جنبش «زن، زندگی، آزادی» جنبش هویتهای ستمدیده بود؛ جنبش همهی آنها که از معادلات اجتماعی و سیاسی و فرهنگی حذف شدهاند و بدون «مطالبه» در نظر گرفته شدهاند. زیرا من از خانه کوچک دانشجوییام آمده و دوباره پا به عرصه خیابان گذاشتهام.