
ایمان و تزویر: از تقدس فقر تا پناه بردن به بلاد کفر
تناقض بنیادین روحانیت
ایوب دباغیان
۱۱ آبان ۱۴۰۴
مقدمه: از احترام به انسان تا نقد نهاد مذهب
با تمام احترامی که برای انسانیت قائلم ــ چه دیندار و چه بیدین، همیشه این پرسش ذهن مرا مشغول کرده است که چرا مراجع و عالمان مذهبی، با وجود آنهمه امام و قدیس دفنشده در خاک کشورهای خودشان، هنگامی که بیمار میشوند، بهجای توسل به همان مقدسین، رهسپار بیمارستانهای لندن، پاریس یا برلین میشوند. همانانی که از منبر و رسانه، مردم را به زیارت قبور، نذر، دعا و «توکل» فرا میخوانند، خود در عمل به علم و تکنولوژیای پناه میبرند که سالها آن را «دنیوی» و «بیروح» خواندهاند.
این تناقض، تنها یک رفتار فردی نیست؛ بلکه تصویری فشرده از نظامی است که در آن، ایمان کالایی است برای فقرا، و علم ابزاری است در خدمت صاحبان ایمان رسمی. در نگاه نخست شاید این تضاد، نوعی ریا یا ضعف شخصی به نظر آید، اما اگر دقیقتر بنگریم، ریشه در ساختار عمیقتری دارد: «ساختار طبقاتی دین». دین در جوامع ما نهتنها یک باور شخصی، بلکه ابزاری بوده است برای تنظیم رابطهی قدرت، کنترل تودهها، و بازتولید سلطه. وقتی فقیری درد میکشد، به او میگویند: «این امتحان الهی است، صبر کن تا ثواب ببری»، اما وقتی یک مرجع یا مقام مذهبی بیمار میشود، فوراً بلیت پرواز به غرب و بلاد کفر برایش آماده است.
در چنین نظامی، تضاد میان گفتار و کردار فقط تصادفی نیست؛ بلکه جزئی از منطق بقاست. مذهب، در مقام نهاد، اگر روزی صادقانه زیست کند، بقای طبقاتیاش را از دست میدهد. چون اگر «ایمان» واقعاً جانبخش بود، نیازی به بیمارستانهای غرب نبود؛ و اگر «دعا» شفابخش بود، چرا برای یک عمل جراحی ساده، باید به «بلاد کفر» پناه برد؟ این تناقض نه از ضعف ایمان، بلکه از واقعیت عریان جامعه برمیخیزد: جایی که مذهب، بهجای معنویت، بدل به ابزار سلطه شده است.
مذهب بهمثابهی ابزار سلطهی طبقاتی
اگر بخواهیم مذهب را نه از منظر احساس و ایمان، بلکه از زاویهی واقعیت اجتماعی و تاریخی بنگریم، خواهیم دید که مذهب در جوامع طبقاتی، هیچگاه تنها یک باور قلبی یا رابطهی شخصی میان انسان و خدا نبوده است. مذهب، در عمق خود، نظامی از اندیشهها، ارزشها و دستور هاست که مناسبات قدرت و مالکیت را توجیه و تثبیت میکند.
مارکس زمانی نوشت: «دین آه موجود ستمدیده است، قلب جهانی بیقلب، و روح شرایطی بیروح.» معنای این جمله نه تحقیر ایمان انسانها، بلکه نشان دادن نقش ایدئولوژیک دین در توجیه رنج انسان است. دین به مردم کمک میکند رنج خود را معنا کنند، اما همین معنا، نظام طبقاتی را نیز حفظ میکند.
در ایران و عراق، که مذهب شیعه ستون نظم اجتماعی بوده، این پیوند دین و سلطه آشکار است. روحانیت نهفقط هدایتگر معنوی، بلکه طبقهای ممتاز با امتیازات اقتصادی و سیاسی ویژه است. زمین، موقوفه، خمس، سهم امام، مدارس و نهادهای مذهبی، همه منابعیاند که در اختیار آنان است، درحالیکه کارگر و کشاورز، با همان دستهای پینهبسته، نذر و نیاز میکنند تا شاید از دعای یک مرجع بهرهمند شوند. اینجاست که تضاد اصلی سر برمیآورد: وقتی ایمان به کالایی تبدیل شود که یک طبقه آن را میفروشد و طبقهای دیگر آن را میخرد، سخن از معنویت بیمعناست. مردم با دعا آرام میگیرند، و روحانیون با همان دعا، حکومت میکنند. این همان چیزی است که مارکس «توجیه نظم موجود» مینامید.
طبقهی روحانیت و بازتولید قدرت
در جامعهای که مذهب ستون اصلی مشروعیت است، روحانیت نه تنها حامل دین، بلکه صاحب قدرت است. از قرون میانه تا امروز، این طبقه توانسته جایگاهی ویژه برای خود حفظ کند؛ جایگاهی میان قدرت سیاسی از بالا و تودههای مؤمن از پایین. آنان در ظاهر، «خدمتگزار دین»اند، اما در واقع، دین را به عنوان ابزار بازتولید قدرت و ثروت در دست دارند.
در ایران و عراق، این موقعیت به شکلی آشکار و ساختاری نهادینه شده است. موقوفات مذهبی، خمس، زکات، و سهم امام، نهتنها منابع مالی هنگفتی را در اختیار روحانیت قرار داده، بلکه نوعی استقلال اقتصادی برای این طبقه ساخته است؛ استقلالی که به آنان اجازه داده بدون نیاز به تولید مادی، بر تولید فکری و ایدئولوژیک جامعه تسلط یابند.
این استقلال اقتصادی، در طول زمان به قدرت سیاسی انجامیده است. روحانیت در جوامع ما همواره در کنار یا در دل حکومت بوده است. پیش از جمهوری اسلامی نیز، روحانیون دربار و درباریان روحانی وجود داشتند؛ و پس از ۱۳۵۷، با مصادره انقلاب مردمی، روحانیت از شریک قدرت، به صاحب قدرت مطلق بدل شد. اکنون دیگر آنان نه تنها مفسر دیناند، بلکه مالک ثروت و ابزار سرکوب نیز هستند. از بنیادها و نهادهای اقتصادی تحت امر رهبری تا سپاه و دستگاه قضایی، رد پای روحانیت در هر گوشه دیده میشود.
از دید ماتریالیستی، این پدیده تصادفی نیست. هر طبقهای برای بقا، باید ابزارهای اقتصادی و ایدئولوژیک خود را حفظ کند. روحانیت نیز برای حفظ سلطهی خویش، هم به منابع مالی نیاز دارد و هم به مشروعیت معنوی. این دو، بههمپیوستهاند: مشروعیت از ایمان مردم میآید، و ثروت از همان ایمان تغذیه میکند. هرچه مردم مؤمنتر و مطیعتر باشند، روحانیت قدرتمندتر میشود. اما اگر آگاهی طبقاتی بالا رود و ایمان از سطح فردی به پرسش اجتماعی تبدیل شود، پایههای سلطهی آنان لرزان میشود.
تقدسسازی از فقر و درد
هیچ ایدئولوژیای در تاریخ به اندازهی مذهب، رنج انسان را معنا نکرده است، و هیچ نظامی بهاندازهی نظام مذهبی، از همین معنا برای توجیه بیعدالتی استفاده نکرده است. در جهان دینی، فقر و بیماری نه نتیجهی ساختار ناعادلانهی اقتصادی و بیعدالتی اجتماعی، بلکه «امتحان الهی» و «ارادهی خداوند» معرفی میشوند. از کودکی در گوش مردم زمزمه میکنند که «خدا فقرا را دوست دارد»، که «دنیا جای گذر است»، و «صبر کلید بهشت است». اما در عمل، همین صبر و قناعت است که انسان فقیر را در بند نگه میدارد و جهان استثمار را از خطر شورش نجات میدهد.
در چنین نظامی، رنج دیگر چیزی برای پایان دادن نیست، بلکه چیزی است برای پرستیدن. انسان به جای آنکه علیه فقر برخیزد، با فقر میسازد؛ به جای آنکه علت بیماریاش را در کمبود بهداشت و تبعیض طبقاتی ببیند، آن را تقدیر الهی میداند. مذهب با چیرهدستی، فقر را به فضیلت و درد را به نشانهی ایمان بدل کرده است. وعدهی بهشت، جایگزین حق زندگی عادلانه بر روی زمین میشود. به او میگویند: «در دنیا صبر داشتە باش تا در آخرت پاداش بگیری»؛ اما هرگز نمیگویند چرا همین دنیا نمیتواند جای عدالت و خوشبختی باشد. این وعدهی موکولشده، قلب ایدئولوژی مذهبی سلطه است؛ یعنی تعویق دائمی رهایی.
از نگاه ماتریالیستی، این ترفند کاملاً مادی و زمینی است، هرچند در لباس معنویت عرضه میشود. طبقهی حاکم برای آنکه مردم به بیعدالتی تن دهند، باید درد را مقدس جلوه دهد. وقتی درد مقدس شد، اعتراض به آن گناه میشود. به همین دلیل است که هر صدای معترض، با برچسب «بیایمان»، «ملحد» یا «ضد دین» سرکوب میشود. اما مردم، با گوشت و پوستشان حقیقت را لمس میکنند. زن کارگر که فرزند بیمارش را به بیمارستان میبرد و پول دارو ندارد، بهخوبی میفهمد که دردش «امتحان الهی» نیست؛ بلکه نتیجهی نظامی است که برای درمان مراجع مذهبی میلیاردها خرج میکند و برای درمان او هیچ. پیرمرد بازنشستهای که بعد از چهل سال کار، در صف دارو میمیرد، نیاز به دعای روحانی ندارد، بلکه به عدالت اجتماعی نیاز دارد.
با این حال، روحانیت به جای پاسخ به این درد، همچنان از منبرها به موعظه ادامه میدهد. آنان به مردم میگویند که «دعا کنید»، «صبر کنید»، «توبه کنید»، و در همین زمان، خودشان در بهترین بیمارستانهای سوئیس، آلمان و دیگر کشورهای اروپایی بستری میشوند. این همان ریاکاری ساختاری است که در قلب نهاد دین لانه دارد: دعوت به ایمان برای مردم، و استفاده از علم و ثروت برای خودشان.
تضاد ایمان و علم
یکی از عمیقترین تناقضهای نهاد روحانیت در دوران معاصر، تضاد میان گفتار ضد علم و ضد غربی آنان با عملگراییشان در استفاده از همان علم و همان غرب است. در خطبهها و منبرها، علم غربی را بیروح، الحادی و بیاخلاق میخوانند؛ علوم انسانی مدرن را «آلوده به تفکر سکولار» میدانند؛ و پزشکان و دانشمندان غیر مؤمن را «فاقد بصیرت الهی» معرفی میکنند. اما همین که تب بیماری بالا میگیرد، مرز میان «ایمان» و «کفر» بهیکباره فرومیریزد و بلیت پرواز به کشورهای اروپایی یاد شدە صادر میشود. این تضاد، فقط نشانهی ریا نیست؛ بلکه نشان میدهد که ایمان مذهبی در سطح گفتار، و علم مدرن در سطح واقعیت، در دو سوی متضاد زندگی روحانیت ایستادهاند. مذهب در گفتار، جهان را بر اساس توکل و قضا و قدر تعریف میکند؛ اما زندگی واقعی، بر پایهی دانش، پژوهش و تجربه علمی پیش میرود.
در این میان، مذهب با هوشمندی خاص خود، از علم مدرن بهره میبرد، اما نه در جهت رهایی جامعه، بلکه برای تداوم سلطهی خویش. آنان از فناوری استفاده میکنند تا قدرت تبلیغاتیشان گستردهتر شود؛ از رسانههای مدرن برای کنترل افکار؛ از علم پزشکی برای درمان خودشان؛ اما همزمان، مردمی را که به همان علم تکیه میکنند، به بیایمانی متهم میسازند. این همان دوگانگی بنیادین است که هر نظام ایدئولوژیک متکی بر دروغ با آن دست به گریبان است: نمیتواند بدون ابزار علم بقا یابد، اما علم را تهدیدی برای ایمان معرفی میکند.
اگر به تاریخ نگاه کنیم، این تضاد همواره وجود داشته است. کلیسا در قرون وسطی، گالیله را تکفیر کرد، اما بعدها همان کلیسا از علم نجوم برای تعیین زمان عید پاک استفاده نمود. در دنیای اسلام نیز روحانیت در برابر دستاوردهای علمی و فکری ایستاد، اما وقتی این دستاوردها در خدمت طبقهی حاکم قرار گرفتند، بهراحتی آنان را پذیرفت. درواقع، مسئله بر سر «ایمان یا علم» نیست، بلکه بر سر قدرت است: تا آنجا که علم، ابزار کنترل و سود برای طبقهی روحانی باشد، پذیرفتنی است؛ و آنگاە که آگاهیآفرین و رهاییبخش شود، به دشمن بدل میشود.
به همین دلیل است که در نظامهای مذهبی، علم هرگز نمیتواند آزاد باشد. هر علمی که به پرسش از قدرت برخیزد، برچسب «الحاد» میخورد. جامعهای که در آن روحانیت قدرت دارد، دانشمند واقعی نمیتواند مستقل بیندیشد. از مدارس گرفته تا دانشگاهها، هدف آن نیست که آگاهی تولید شود، بلکه اطاعت بازتولید گردد. در چنین شرایطی، علم از جوهر رهاییبخش خود تهی میشود و به خدمت ایدئولوژی درمیآید. اما واقعیت مادی جهان راه خود را میرود، حتی اگر منبرها در برابر آن فریاد بزنند. بیماری، به دعا گوش نمیدهد و به خداوند التماسپذیر نیست؛ بلکه به واکسن، دارو و دانش پزشکی نیاز دارد. هیچ معجزهای جای عمل جراحی را نمیگیرد، و هیچ نذری نمیتواند شکاف میان ناآگاهی و حقیقت علمی را پر کند. مردم این را با تجربهی مستقیم فهمیدهاند. خانوادهای که فرزند خود را در اثر فقدان امکانات پزشکی از دست داده است، بهتر از هر فیلسوفی میداند که دعا نمیتواند جای علم را بگیرد.
آگاهی، رهایی و ضرورت نقد صادقانه
هر جامعهای زمانی به بلوغ میرسد که جرات کند باورهای خود را بیرحمانه بیازماید. نقد مذهب، نفی انسانیت نیست؛ برعکس، گامی است برای بازگرداندن شأن انسان از آسمانهای خیال به زمین واقعیت. در جامعهای که قرنها زیر سایهی ترس و تقدیر زندگی کرده، بزرگترین عمل رهاییبخش، اندیشیدن است؛ اندیشیدن بیواسطه، بیقید و بدون زانو زدن در برابر هیچ قدرتی، چه زمینی و چه آسمانی.
مذهب، در طول تاریخ، در کنار قدرت ایستاده است. هرجا ظلم بوده، برایش توجیهی آسمانی تراشیده؛ هرجا خون جاری شده، آن را «قضا و قدر» نامیده؛ و هرجا فقر بر شانەها و گردهی مردم سنگینی کرده، آن را «امتحان الهی» خوانده است. اما امروز، در عصر آگاهی و ارتباط، این نقاب دیگر نمیتواند چهرهی حقیقت را بپوشاند. مردم میبینند، میدانند و مقایسه میکنند. میدانند که همان روحانی که آنان را به دعا برای شفا دعوت میکند، خود با هزینههای نجومی در بیمارستانهای غرب بستری میشود. این دیدن، آغاز رهایی است.
آگاهی، هنگامی زاده میشود که مردم بفهمند دردشان از آسمان نمیآید. فقر، بیماری، تبعیض و جهل، نه تقدیر الهی، بلکه نتیجهی روابط ناعادلانهی انسانی است. وقتی انسان بفهمد که رنج او محصول ساختار اجتماعی است، دیگر به انتظار معجزه نمینشیند؛ برخاسته و آن ساختار را به چالش میکشد. این همان لحظهی بیداری است که طبقات حاکم از آن وحشت دارند. برای همین است که نهاد مذهب، قرنها کوشیده تا این آگاهی را با «ترس از گناه» و «امید به بهشت» خاموش کند. اما انسان معاصر دیگر همان انسان قرون گذشته نیست. زنانی که در برابر حجاب اجباری و سرکوب ایستادهاند، کارگرانی که در برابر استثمار فریاد میزنند، بازنشستگانی که در خیابان عدالت میطلبند، همهی اینان در عمل نشان میدهند که آگاهی از زندگی واقعی میجوشد، نه از کتابهای کهنهی فقهی. این انسان نو، نه از خدا میگریزد و نه از ایمان، بلکه ایمان را از اسارت روحانیت بیرون میکشد و به تجربهی انسانی و آزاد بدل میسازد.
برای چنین جامعهای، ایمان اگر معنا دارد، باید در صداقت، در مهربانی، در دفاع از عدالت متجلی شود؛ نه در ریا، ثروت و تسلیم. ایمان واقعی، ایمان به انسان است؛ به نیروی اندیشه و عمل او. و این همان چیزی است که روحانیت از آن میترسد. چون اگر انسان باور کند که نجات در دستان خود اوست، دیگر نیازی به واسطهای میان خود و خدا نخواهد داشت. و درست در همین لحظه است که دستگاه سلطهی مذهبی فرو میپاشد.
نقد مذهب، در معنای ماتریالیستیاش، نه ستیز با ایمان، بلکه بازپسگیری ایمان از چنگال قدرت است. تا زمانی که دین در انحصار طبقهای خاص باقی بماند، ایمان به ابزار سرکوب بدل میشود. رهایی انسان، تنها با جدایی ایمان از قدرت ممکن است؛ با شکستن پیوند دیرینهی «محراب و سلطنت». انسان باید بیاموزد که مقدسترین چیز در جهان، خودِ زندگی است نه مرگ، نه قبر، نه تقدیر.
اگر بخواهیم به عنوان جمعبندی بگوییم: تضاد میان گفتار روحانی و کردار او، فقط نشانهی دورویی نیست؛ بلکه سندی است بر پایان دوران سلطهی ترس. مردمی که روزی با وعدهی شفا به زیارت میرفتند، امروز با آگاهی به خیابان میآیند. آنان دیگر دعا نمیخواهند؛ عدالت میخواهند. دیگر از بهشت خیالی سخن نمیگویند؛ از کرامت زمینی انسان حرف میزنند. این تحول، نقطهی آغاز عصری تازه است: عصری که در آن، علم جای جادو را میگیرد، آگاهی جای ایمان کور، و انسان جایگاه خدایی خویش را بازمییابد.
و شاید بتوان گفت بزرگترین معجزهی این عصر، همین است:
انسانی که پس از قرنها زانو زدن، سر برمیدارد،
و میگوید: من به جای دعا، میاندیشم؛
به جای توکل، عمل میکنم؛
و به جای انتظار، میسازم.