سوفیست
انبوه مردمی که در عزای کیان پیرفلک شادی کرده و کف میزدند و یا رقص و پایکوبی در مراسم دنیا فرهادی، رقص پدر فرزین معروفی بر سر مزار او، رقص و هلهلۀ خانوادۀ آرتین رحمانی بر سر مزارش، کِل کشیدن در مراسم تدفین سجاد قائمی همه و همه نوید یک میل بزرگ برای زندگی و رهایی بود. تصاویری که شاید عجیب به نظر میرسیدند و میتوان سنت وجود آنها را به منتهای تاریخ برد. اما این اعتراضاتِ «ژن، ژیان، ئازادی» بود که تمام این سنتها و نیروهای باستان را به میل مدرن یک ملت گره زد؛ میلی برای زندگی در برابر تمامیتخواهی سیستم مرگخواه.
شادی، و برای زندگی زیستن است که قدرت مقاومت میدهد، قدرت تابآوری در برابر هراس مرگ! رقصیدن بر لبۀ مرگ، رقصیدن علیه مرگ و علیه تاریکی و شَر، رقص و شادی ادامهدادن است؛ نمایش بودن، هَستن و شدن حین راهرفتن در لبۀ تاریکی و گرفتارنشدن در آن؛ مانیفستیست علیه مرگ، مرگی که با هلهلهها و مویههای مادران داغدار به سُخره گرفته شده است. این رقصها و شادیها برای انسان فانی طعنهای است به مرگ! مبارزهای است علیه آن و مبارزهای برای اجتناب از بلعیدهشدن توسط شَر و سیاهی. اما این، بیش از یک مبارزه علیه مرگ است؛ رقصی که همراه مرگ در لبۀ زندگی سیاهی را به هیچ میانگارد؛ رقصی برای به استهزا گرفتن مرگ، برای یک نه به هرآنچه بوی مرگ میدهد و ایستادگی بر سر آریگویی مطلق به زندگی! رقص و هلهله در برابر قاطعیت بیتخفیف مرگ شوری است خاصه برای پاسداشت زندگی! میل است، توان است و ایمان! تنها آن کس تاب تحمل در برابر مرگ را دارد که شهسوار ایمان باشد، ایمان به زیستن برای زیستن و زیستن و حتی زیستن در مرگ. چگونه میتوان مرگِ کیان، کودکی خردسال را که سرشار از شوق زندگی بود، تاب آورد؟ مرگ کودکی معصوم در آن حالت و به دست سیاهترین انسانها، غمی است سترگ و نفسگیر، بیراه نیست، برای هر شنونده و بینندهای که از این واقعه چنان متأثر شود که تاب زندگی را از دست دهد! پس چگونه میتوان زیست پس از کیان؟ پس از نیکا؟ پس از ژینا؟ پس از مهسا؟ پس از حدیث؟ پس از سارینا؟ پس از آرمان؟ پس از سیاوش؟ و پس از صدها جان معصوم عاشقِ زندگی که از دست رفت؟
پاسخ در مشی مادران دادخواه است: حالا که شادیمان به عزا تبدیل شده، بر دهل بکوبید تا ماهمنیر برایمان بخواند. بختیاریها، لُرها و کردها هنگامی که جوانی را از دست میدهند، ساز و دُهل بر گورش میآورند و رقص میکنند جای عروسی نگرفته… در زبان محلی به آن «تشمال چپی» زدن میگویند، یعنی نواختن برای مرگ! این شاید آیرونیکترین تصویر بهجامانده از اعتراضات باشد؛ زنان گیس میبریدند، با آهنگ شاد عروسی میرقصیدند و دستمالبازی میکردند. با صورتهایی زخم از رو کندن و چشمانی پر از اشک میرقصیدند، جای تمام شادیهای ربودهشده. انگار از پس قرون با ایمانی راسخ به زندگی همصدا با حافظ میخواندند: «بر سر تربت من با می و مطرب بنشین/تا به بویت ز لحد رقصکنان برخیزم». ماهمنیر در مراسم کیان، مویه نکرد! رجز خواند، شعر خواند و لالایی خواند! شجاعانه هم خواند. طنازی شعرش که از شجاعت بیمثالش بر میآمد، مرگ را به سخره میگرفت. موسوم وداع برای مادر آرتین رحمانی نیز چنین بود، موسومی سرشار از رقص و دهل! مادر شورش نیکنام، مادر پارسا رضادوست، مادر میلاد زارع و مادران و خواهران و همسران و عشاق دیگر… و چه کسی بیشتر از خود سیاهی از گور برخاستن شهیدان را باور میکرد، زمانی که به گورستانها لشکرکشی میکردند؟!
مادران و خواهران داغدار میرقصند و شادی میکنند، برای تحمل و تابآوردن در برابر شر مرگ! این روش و منش شهسواران است. شهسوار غمگین میشود، دلسرد میشود و بارها شکست میخورد، اما تاب میآورد. شهسوار آریگو است، آریگو به زندگی.
Ad placeholder
هنگامی که خبرنگاری از دلِ سیاهی با صدایی مرگآلود، از مجیدرضا میپرسد: دوست نداری برایت قرآن بخوانند؟ دوست نداری برایت نماز بخوانند؟ درسته؟ در پاسخش ایمانی شگرف به زندگی موج میزند و صحبتهایش نشان از ایمانی راسخ به زندگی دارد. او بهسان قهرمانان افسانهها با آرامش و طمأنینه پاسخ میدهد و با صدایی گرم در انکار سیاهیای که او را محاصره کرده است، میگوید: «نماز نخوانند، شادی کنند، آهنگ شاد پخش کنند».
قهرمان قصۀ ما هنگامی که سیاهی در آخرین لحظات زندگیاش، میخواست بر شمایل قهرمانانهاش، ترس و کُفر را چیره کند، با صلابتی بیبدیل از زندگی سخن گفت، از شادی، از ادامهدادن برای زندگی، از ایمان! مجیدرضا، شهسوار ایمان بود؛ ایمان به زندگی! او در آخرین لحظۀ زندگی خویش در محاصره مرگ و سیاهی ملتی را به رقص و شادی دعوت میکند. در آخرین لحظات زندگی، مجیدرضا بغض فروخوردهای را بازگو کرد که جوانان ماهها در خیابان آن را به بهای جان فریاد میزدند. او در برابر مرگپرستان شمایل بیپروای خیام را در ذهن تداعی میکرد زمانی که نه با تقوا و محافظهکاری دیندارانه، که با عیش مدام و کامجویی از لذات زندگی، هول مرگ را به سخره میگرفت. آیرونی (کنایه) گفتار و عملکرد مجیدرضا در برابر مرگ و خبرنگار اهریمنی، ارجنهادن به زندگی در عین پذیرش مرگ بود و از خواست ملت و نسلی برای پسگرفتن زندگی از گروی مرگ میگفت، برای خواست زندگیِ نقدِ پیش از مرگ و نه زندگی نسیۀ پس از آن. او تصویر شهید را تغییر داد، کلیشۀ سیاه از شهید که تعلیق زندگی به نفع مفاهیم الهیاتی بود. اما مجیدرضا برخلاف کلیشهها، ملت را به تقوا، حب ولایت و بیارزش بودن زندگی وصیت نمیکرد؛ او در واقع اصلا وصیت نمیکرد. او حتی در لبۀ تیغ اعدام ایمانی شورانگیز به زندگی داشت، او میگفت: من زندهام و مرگ توان کشتن من را نخواهد داشت. من زنده خواهم ماند، در یادها و خاطرات شما با صدایی رسا برای زندگی؛ پس شما نیز شاد باشید. او با آریگویی به زندگی جاودان شد، او بدل به شهسواری شد که ادامه میدهد حتی پس از مرگ.
آنکَس که رقصکنان زندگی خود را به ترازوی بزرگ سرنوشت میافکند، ایمان دارد که پایان پیکارش رقصیدن بر فراز سیاهی است، که پایانش آزادی است، پایانش حق است، حق زندگی و زن بودن. مسیری که به قول سعید سلطانپور به نور ختم میشود. به آیندگان نگر، در زمان نگر، بر دمیده طوفان، قفس را بسوزان، رها کن پرندگان را، بشارتدهندگان را، که لبخند آزادی، خوشۀ شادی، با سحر بروید…
تنها و تنها شهسوار ایمان است که میتواند ادامه دهد و امتداد یابد؛ او که عاشق زیستن است و ازاینرو میتواند ادامه دهد، و حتی در مرگ ادامه دهد. شاید به همین خاطر است که فرودو در ارباب حلقهها مسئول حمل حلقۀ قدرت و تمام سیاهی آن بود. گاندولف میدانست که او بهمانند تمام هابیتها عاشق زیستن است، عاشق آواز، غذا، رقص و زندگی و همین عشق به زیستن، آنها را تبدیل به مقاومترین موجودات نسبت به سیاهی، حرص و طمع کرده بود. هابیتها به زندگی ادامه میدهند و قهرمانان واقعی جهان تالکین هستند. شاید خدانور، بهترین ترجمه از انسان عاشق زیستن باشد، خدانوری که با وجود زندگی در محرومیت، میرقصید و میخندید و هرگز با سیاهی در نیامیخت؛ حتی در لحظهای که دستانش به دور میلهای حلقه شده بود و لبانش تمنای جرعهای آب داشت، تسلیم سیاهی نشد؛ و حالا خاطرهای از قدرت شگرف مقاومت و عشق به زندگی، با تصاویر رقصهای زیبا از او بهجایمانده است. به قول مریم سلیمانیان، حالا خدانور را اینگونه به یاد میآوریم: رقصان، دور آتشی که قاتلانش را بلعیده و میسوزاند.
ژینا هم میرقصید، با لباسی کردی و بهمانند تمام قهرمانان. ژینا در ۲۵ شهریور ۱۴۰۱ رفت و با مرگ او بغضی در گلوی بخشی از ملت ایران شکست، بغضی که نشان از سالها حسرت زندگیِ نکرده داشت. آیرونی (کنایه) این اعتراضات در همین لحظه بود که کلید خورد! در لحظۀ آغازین آن که زنان، طلایهداران خواست زندگی و تنانگی، رقصکنان یوغهایی که بر گردن داشتند آتش زدند و جوانان و ملتی در راهی که با نور این مشعلها روشن شده بود، برای دادخواهی مرگ دختر سرزمینشان فریاد زندگی سردادند! تصاویر رقص و آواز قهرمانانمان تصویری بود که میخواست تصویر دستهای بستۀ خدانور با لبانی تشنه و پیکر بیجان نیکا و چشمها و تنهای در خون غلطیده را از یادها پاک کند و در عین حال آن را جاودان کند! تصاویری که میخواست مرگ را به تعلیق دربیاورد و در مرگ نیز ندای شورانگیز خواست زندگی را طنینافکن کند. شهیدان انقلاب ژینا، میرقصیدند، میخواندند و با مرگ بیگانه بودند، پس از مرگ نیز یاد نیکا، خدانور، ژینا، فرشته احمدی، مهران سماک، حدیث نجفی، جواد حیدری و… بسیاری دیگر، با تصاویر رقص و شور زندگی عجین شد. تصاویری که از منظر کنونی برای ما تداعیگر سکانس انتهایی فیلم مهر هفتم برگمان است! قهرمانان زندگی امروز، در زندگی میرقصیدند و شاد بودند و برای آزادی جنگیدند و با مرگ رقصیدند و در مرگ زیستند. براستی که رقص با مرگ چیست؟ هنگامی که برای زندگی و برای آزادی، تنها داراییات یعنی جانت را در برابر گلوله و دژخیمان تا دندان مسلح میگذاری و فریاد آزادی و زندگی سر میدهی، مرگ را به سخره میگیری و با مرگ میرقصی! آنها نیک میدانستند که گلوله را توان کشتن رقص و زندگی نیست. مردمانی که برای دادخواهی بارها و بارها خیابانها را تسخیر کردند، میدانستند که ممکن است کشته شوند اما غرق در تصاویری که شور زندگی شهیدان را پیش چشم میآورد آنقدر عاشق زندگی شده بودند که حاضر بودند برای آن بمیرند! نیکا و حدیث برای دادخواهی ژینا با آن تن و جسم ظریف اما بیپروا، در محفل عاشقان رقصیدند و آزادی و زندگی را طلب کردند. آنها در زندگی رقصیدند و در هنگامۀ مرگ نیز در حال رقص بودند، رقصی شکوهمندانه با مرگ برای زندگی!
از همان روزهای نخست، «ژن، ژیان، ئازادی» در این باتلاق بنیادگرایی و پدرسالاری که در آن تنها راه دوام آوردن تندادن به بردگی و بندگی مینماید، معجزهای را میمانست. هرروز تصاویری نفسگیر از جای جای این سرزمین ثبت و منتشر میشد که آتشی در جان مشتاقان آزادی و زندگی میانداخت و با ندای شورانگیز خود خیل عاشقان را دنبال خود به کوچه و خیابان میکشاند. معجزات آناتی هستند که در زمانی مشخص رخ میدهند و در ایمانی که قلبها را تسخیر میکند امتداد مییابند. آری، شهسواران ایمان برای رقص چشم در چشم مرگ، خیره در قاطعیت خللناپذیر نگاه سرد مرگ، به چنین ایمانی مسلحاند و میدانند در نهایت پیروزی با آنهاست، چرا که نیروی ایمان میتواند در نهایتِ سیاهی و مرگ معجزهای رقم بزند که پیش از آن حتی در مخیلۀ کسی نمیگنجید. موجوداتی فانی با فراروی از رنجها و قمار بر سر هستی و نیستی خود، خدایان آسمان و فرعونیان زمین را به چالش میکشند تا شکست دهند هرآنچه را که شکستناپذیر مینماید.
Ad placeholder