سائمه سلطانی
سائمه سلطانی در این مقاله به موضوع خشونت جنسیتی در بستر خاص جامعهی افغانستان میپردازد. شعارهایی از جمله «از کابل تا تهران، مرگ بر طالبان»، «نابود باد جلادان ایران و افغانستان» و «ایران برخاست، حالا نوبت ماست» نمونههایی از همبستگی مبارزات زنان ایران و افغانستان مردسالاری کشندهی حاکمان و جامعهشان طی قیام ژیناست. شرح و تحلیل نمودهای خشونت علیه زنان* در این جوامع، میتواند تصویر شفافتری از بستری که مبارزات در آن جریان دارد بهدست دهد و همسرنوشتی زنان* را، فرای مرزهای سرزمینیشان بهتر نشان دهد. افزونشدن ستم نژادی بر جامعهی افغانستان مبارزه علیه ستم جنسی و جنسیتی را دشوار و کند کرده است؛ با اینحال بهموازات ستم، مقاومت هم ادامه دارد.
در جامعهای که من بزرگ شدم، از نوجوانی تا همین حالا شاهد این بودهام که آنقدر که عزا بر جنازه یک مرد جوان صورت میگیرد، هیچگاه در حسرت از دنیا رفتن یک زن جوان صورت نگرفته است. وآنزمان منحیث یک زن نوجوان که سرش را از این موضوعات مهم با جهانبینی شوهر و خانهبخت دور نگهداشته بودند، نمیتوانستم شبیه حالا بدانم که پشت این دوگانهانگاری و تبعیض تلخ چه میگذرد.
مسلط بودن ساختار مردسالاری ضمن ستم مضاعف و متداوم علیه زنان، مملو از تفکرات، توهمات و تبعیضات سیستمی/ زنجیرهایی است که برای زنان هیچ ارزش انسانمحورانهای نمیگذارد و زن را در مقام یک ابزار و ابژهای بیحس و حال و عاری از دستگاه مغزی و عصبی،قرار داده و از او استفاده میکند. زمانیکه به تن زنان ازدواجشده و مادران در جامعه اسلامی_سنتی افغانستان نگاه میکنم، به یاد لیموهایی میافتم که همهی عصارههایشان را استخراج کرده باشند و فقط شکل لهشده و بهشدت فشردهشدهای از آنها مانده باشد. تن زنان در این قسمت شبیه یک وسیله برای ارضای جنسی مردان استفاده میشود و مردان به دلیل اینکه جز نگاه جنسی و شیگرایانه به بدن زنان ندارند، تمامی عصارههای آن را تاحد ممکن بیرون میکشند و آنقدر این بدن را مجنونوار برای نیاز شهوانیشان میفشارند که وقتی به آن بدن نگاهی افگنده شود، در اولین نگاه بهخوبی حس میشود که این بدن در بستر خواب و با دستان یک مرد به چنین حالتی رسیده است؛ یا با آن شبیه یک عروسک بیجان بازی میکنند، که اگر آن عروسک دلشان را زد، خیلی راحت آن را شبیه یک طعمه جنسی به بقیه گرگان نر حواله میکنند.
در فیلم «نزدیک به مسیح: مریم مجدلیه» (Close to Jesus: Mary Magdalene) این صحنه به خوبی به نمایش گذاشته میشود.
این قسمت مقاله میتواند داستان فیلم را برای شما فاش کند.
هنگامیکه ماری از طرف شوهرش برای نازایی و عدم تقدیم فرزند، طلاق داده میشود و از خانه که جهیزیه عروسی از طرف پدرش بود دور انداخته میشود، با یک فرمانده ارتشی قرار میگذارد و با او همراه میشود. آنها در طول راه با یک راهب و مبلغ مسیحی سر میخورند که مردم را به سوی اخلاقیات مسیح دعوت میکند. این فرمانده میخواهد از ماری تا به او نزدیک شود و او را به دام بیندازد. ماری چون خود مسیحی است به فرمانده دروغ میگوید. فرمانده حرف ماری را قبول میکند ولی برایش اخطار میدهد که هیچگاهی دروغ نگوید. زمانیکه به قصر میرسند، درمییابد ماری در مورد آن مبلغ جوان دروغ گفته است؛ به طرف ماری برمیگردد و او را میان کاهها چنان مورد لتوکوب و تجاوز قرار میدهد که غیر قابل باور است. بعداً به سربازانش میگوید این از شماست و هرچه میخواهید با او بکنید. ماری در آنجا شبیه یک طعمه نزد کفتارها میماند که همه دنبال استخراج لذت جنسی خودشان با قطعات بدن ماریاند. ماری مجدداً مورد تجاوز گروهی آن سربازان نظامی قرار میگیرد.
مردسالاری در اشکال و فورمهای مختلفش بر بانگ تهیبودن زن از عقل کوبیده است. بهخصوص نوع سرمایهداری ومذهبی آن، زن را موجودی ناقصالعقل و تهی از مغز معرفی کردهاند. در واقع مفاد مشترک آنهاست، زیرا با این حساب بیشتر بر توجیه ابزاری ساختن زن تاکید میشود و ازینجا دست مردسالاری برای اعمال انواع فشارها و ستم بر زنان باز میشود. مثلاً: زنان منحیث نوعی از انسان که از دستگاه عقلی و عصبی محروم پنداشته شدهاند، موجودات فاقد ارزش در جامعه جا زده میشوند و این فاقد ارزش بودن بر تمامی سطوح و ابعاد زندگی و زنده بودن آنها تاثیر مستقیم و چند دست میگذارد؛ کشتن زنان؛ تجاوز بر آنها؛ تنبیه پوششی و انضباط بدنی و جنسی؛ تبعیض جنسیتی، جنسی، مزدی، شغلی و…عادیسازی میشوند، جامعه، دولت و حتا افراد که با نظم حاکم بر جامعه و نظم دولتی زاویه دارند، به پدیده زنکُشی و در کل نظام آپارتاید جنسیتی به چشم یک روند پذیرفتهشده نگاه میکنند.
فدریچی، کاپیتالیسم و بدن
در بخش پایانی فصل سوم کتاب کالیبان و ساحره، که روی مبارزه علیه بدن شورشی انتخاب شده است، فدریچی در رابطه به همین موضوع توضیح میدهد که سرمایهداری در اوایل ظهورش نیاز به عقلانیسازی پدیدهای بهنام “کار” داشت، زیرا ”فضیلتهای نهانی“ چون جادوی طبیعی و خرافات عمومی آن عصر که به بدن نسبت فراطبیعی و غیرمیکانیکی میداد، باعث سیلی از گدایان، بی خانمان و دزدان شده بود، و هم از طرفی رویارویی جادو با صنعت؛ باور به جادو و رسیدن به هدف، بدون انجام کار و زحمت از جمله ممانع اساسی بودند که با چنین روشهایی از نیروی کار کاسته میشد. بناً، سرمایهداری نوظهور ونوپا در این برهه از تئوری رنه دکارت وهابز استفاده کافی را میبرد. هرچند تئوری بدنی هابز، که بدن را مخلوطی از واکنشهای غیرارادی وتابع قوانین طبیعی معینی میداند که دنبال سلطه بر دیگران است، چندان مورد استقبال قرار نگرفت؛ ولی تئوری رنهدکارت با وجود تناقضهایش عقلانیتر بهنظر میرسید و حامیان زیادی نیز بهخود جلب و جذب کرد. تئوری بدنی دکارت، اشاره بر این دارد که بدن قابلیت ارادهگرایی را ندارد و بناً شبیه یک ماشین خودکار باید مورد استفاده و فرمان اراده و مغز قرار بگیرد؛ در این مورد فدریچی چنین مینویسد: ”بناً، دکارت با غرور و(نه تاسف) بیان میدارد که این ماشین، دقیقاً ماشین خودکاری است و مرگ آن، نباید بیش از شکستن یک ابزار، مایه سوگواری شود“ (ص۲۲۹) برای همین او از تشریح بدن حیوانات هیچ هراسی نداشت؛ هر روز به قصابخانهها میرفت و صحنههای سلاخی آنها را با چشم سر مشاهده کرد و حتا بعدها خود، نیز به انجام این کار پرداخت. فدریچی در این باره چنین روایت میکند:
بنابراین؛ در تدارک نگارش رساله دربارهی انسان، ماههای بسیاری را صرف تحقیق درباره اندامهای حیوانی کرد؛ او هر روز صبح به قصابی میرفت تا تکه تکه کردن حیوانات را مشاهده کند. او حتا چندین بار حیوانات زنده را تشریح کرد، شاید چون باور داشت که آن موجود صرفاً حیوانی فاقد عقل است وحیواناتی که تشریح میکند توان إحساس هیچ دردی را ندارند.
(ص۲۴۳)
در واقع کشتار، سلاخی و قتل زنجیرهایی زنان و احشام و حیوانات، عادیشده، معمولی و طبیعی پذیرفته شدهاند و رنج و ستم آن دو، هیچگاهی به چشم نیامده است. اینکه مردسالاری چرا هیچگاهی ستم بر حیوان تهی از مغز وسلاخی بیرحمانه آن را بررسی نمیکند و از آن تحت یک امر مسلم طبیعی یاد میکند، در واقع یک سری از دفاعیههایش همین است که حیوان موجود عاری از مغز است که قابلیت احساس رنج اجتماعی را ندارد؛ یعنی نمیتواند رنج از دست دادن مادر یا فرزندش را حس کند. پس از نگاه اخلاقی، نقدی بر کشتار آنها نمیتواند وارد باشد.
به همین منوال، کشتار زنان هم منحیث جنس دوم، ناقصالعقل، سلیطه /شلیطه [۱]، بیحیا، فاحشه و نافرمان، کاملاً بهعنوان امر معمولی و قابل قبول تمامی ساختارهای دولتی، اجتماعی و حتا قضایی و قانونی پنداشته میشود. من قبلاً هم طی یک نوشتهای [۲] در واکنش به قتل فجیعانه حورا سادات یوتئوبر زن از افغانستان توسط طالبان، مطرح ساخته بودم که چرا سوگواری قتل یک زن به مقیاس سوگواری قتل یک مرد در جامعه دیده نمیشود؟ چرا ویدئوی سیلی زدن و قیچی زدن مویسر یک مرد جوان توسط طالب منحیث تنبیه و انضباط بدنی و ظاهری او، مخالفت اکثریت کاربران شبکههای اجتماعی افغانستان را در برابر طالب برانگیخت، اما تحقیر و دستگیری دستهجمعی زنان جوان به دلیل ظاهر آراستهشان توسط طالب و حتا تحقیر و حملهور شدن به بصیره اختر(زنجوان دانشجوی حقوق و علوم سیاسی دانشگاه کابل) توسط دانشجویان مرد رشته شرعیات دانشگاه کابل در دوره جمهوریت، کوچکترین خشم و همدردی مردان جامعه را بازتاب نداد _بهجز مردانی اندک و روشنگر_، اما برعکس، باعث ارضای عقده مردسالارانه این جامعه در قبال تنبیه و سرکوب زنانی گردید که به زعم آنها باعث ایجاد فحشا و ترویج بیحجابی در جامعه میگردیدند؟
کامنتهای صفحات اجتماعی افغانستان با تیتر خبر دستگیری وتحقیر زنان، پُر بود از ابراز موافقت و خرسندی مردان جامعه با عملکرد طالبان و آن دانشجویانی که به بصیره اختر حملهور شدند. اینطرف هم، اکثراً از موضوع دستگیری و لتوکوب زنان توسط نیروهای امارت اسلامی در محضر عمومی، منحیث ابزار ناموسی در جهت تحریک مردسالاری ناسیونالیسم قومی در خیزش علیه طالبان، توسط جهادیستهای اخوانی و پایگاههای مردمیشان که بیشتر در جبهه “مقاومت” حضور داشتند، استفاده صورت میگرفت. اکثریت آنهای که حامی این جبهه بودند، مردان هزاره را طعنه ناموسی میدادند که چرا برای نجات ناموسشان، علیه طالب مسلح نمیشوند. رهبری قومی_مذهبی وناسیونالیستی هزارهها هم از زنان گرفتارشده هزاره توسط طالبان، در چوکات مردسالارانه “حفاظت از ناموس” به دفاع برخواسته بود. و یکی از توصیههای دسته مردان ناموسباور هزاره در شبکههای اجتماعی این بود که زنان هزاره به منظور حفظ آبرو و عزت “هزاره” نباید بعد از این در محضر عام گشتوگذار نمایند. این برخواستن در دفاع از حفظ ناموس وعزت مردسالارانه قومی بود، تا دفاع از مقام انسانی آن زنان.
بههرحال، آنچه که فدریچی بیان میکند این است که دکارت نظم جامعه طبقاتی و سلسلهمراتب ساختار قدرت و حکمرانی را نخست در میان دوگانه ذهن ارادهگرا و ماشین بدن ترسیم کرد و سپس سرمایهداری آن را به نظم برقراری حاکمیت خودش در جامعه مبدل ساخت. در این مورد فدریچی بیان میدارد:
با برقراری رابطه سلسله مراتبی میان ذهن و بدن، دکارت مقدمات نظری انضباط کاری لازم برای اقتصاد رو به رشد سرمایهداری را بسط داد.
(ص۲۴۵)
همچنان، در مدل دکارتی از فرد، شاهد هیچگونه دوگانهانگاری برابریطلبانهای میان “سر” منحیث دستگاه اندیشهورزی و ماشین بدن بهچشم نمیخورد؛ و تنها مناسبات ارباب_برده حاکم است. زیرا نخستین وظیفه أراده، راندن سلطه بر بدن خود و سپس جهان بیرونی و طبیعی است. فدریچی دولت را در آن زمان منحیث مرکز فرماندهی یا همان دستگاه مغزی جامعه مثال میدهد:
از آنجا که وظیفه دولت حکم راندن بر بدن اجتماعی بود، پس ذهن در هویت جدید فرمانروا شد.
(ص۲۴۴)
و اما زنان که بهعلت ساختارهای مردسالاری، محصور به ایدئولوژی خانهنشینی و محروم از فضای فکری اجتماعی و تحول فکری جهانی بودند، و بناً صاحب نظر در حوزه سیاسی_اقتصادی_اجتماعی شناخته نمیشدند، یا هیچگونه سلاحی فکری در حوزه رقابت اجتماعی نداشتند و نه حتا جواز آن را، در مقام بدنِ تهی از أراده، مکلف به پیروی از مردان منحیث دستگاه ارادهگرا گردیدند. بهعبارتی: زنان ذریعه نظم مردسالارانه سرمایهداری نوظهور که آنها را فاقد اندیشهورزی میدانست، و جایگاه آنان را در ساحه خانه منحیث مولد و زایشگر نیروکار تعریف میکرد، به عقب رانده شدند و موظف به تابعیت از فرمان طبقه مسلط، منحیث ذهنبرنامهساز جامعه، که تولد وپرورش نیروی کار بود، گردیدند و اگر هم زنان در برابر این سازوکار جنسیتی تقسیم کار مقاومت میکردند و خود را در مقام مولد نیروی کار قرار نمیدادند، از راهای مختلفی تحت عنوان ساحره و جادوگر مورد پیگرد قرار گرفته و به قتل میرسیدند. فدریچی در این مورد چنین مینویسد:
در حالیکه پرولتاریا مبدل به بدن میشد، بدن نیز تبدیل به پرولتاریا میشد، و به ویژه زن ضعیف، و بی عقل (زن درون ما به گفته هملت) یا افریقایی “وحشی” که از طریق کارکرد محدودیتزای آن، یعنی از طریق “دیگربودگی” آن از عقل، تعریف و به آن همچون عامل براندازی درونی میپرداختند.
(ص۲۵۱)
در آخرین قسمت این بخش بیان میکند: «آنطور که دیدیم، بدن در این فرآیند، به گونه فزاینده سیاسی شد؛ طبیعتزدایی و به عنوان “دیگری”، مرز بیرونی نظم اجتماعی، بازتعریف شد. بنابراین، زایش بدن در سده هفدهم نشانه پایان آن نیز بود، چرا که مفهوم بدن دیگر واقعیت ارگانیک محسوب نمیشد، و در عوض به دال سیاسی مناسبات طبقاتی، و یکی از مرزهای متحرک و دائماً در حال باز ترسیمی بدل شد که این مناسبات در نقشهی استثمار انسان بهوجود میآورد». (ص۲۵۵_۲۵۶)
فدریچی در این فصل بهخوبی این را پیش میگذارد و افشا میکند، که با ارادهزدایی و عقلزدایی از زنان، همزمان ارزشزدایی از آنان منحیث یک بدن نافرمان صورت میگیرد و کار به جایی میکشد که صحنه قتل میلیونی زنان تحت عنوان ساحره، طی سه قرن، بینهایت بیارزش تلقی شده و هیچ آبی را از آب تکان نمیدهد، بورژوازی نوظهور چگونه زنان را به پای اهداف استثمارگرایانهی خویش میاندازد و موظف و مکلف به مادری اجباری چه در نقش بیولوژیستی آن که قابلیت حمل جنین را دارد و چه در نقش پرورش اجتماعی کودک در جهت اهداف نظم کاری و ایدئولوژیستی طبقه حاکم، قرار میدهد.
Ad placeholder
نقش اسلام و روایت دو زن افغانستانی
در طرف دیگر، ادیان سامی (اسلام، مسیحیت و یهودیت) نیز در معرفی ناقصالعقل بودن یا نصفالعقل بودن زن تاکید و دست بلندی داشتهاند. از آنجایی که سرنوشت جغرافیای ما، با سایه اسلام گره خورده است، صلاح میدانم بیشتر در این مورد غور صورت بگیرد. اینکه چرا اسلام، زن را ناقصالعقل و نصفالعقل معرفی میکند، جدا از موضوع کلی این نوشتار نیست. آیه ۲۸۲ سوره بقره قرآن که میگوید شهادت دو زن با یک مرد برابر است. یعنی عقل و شعور یک زن به مقیاس نصف شعور و عقل یک مرد است و بناً جمع شعور و عقل دو زن میتواند پاسخ شعور و عقل یک مرد را بدهد. علی خلیفه چهارم اسلام و امام اول شیعیان در خطبه هشتاد نهجالبلاغه با ناقص العقل خواندن زنان حرف قرآن را تائید میکند. اینکه چرا هیچ زنی مقام پیامبری را در اسلام حائز نشده و زنان در محدوده حاکمیت این مذهب حق رهبری و حتا قاضی شدن ندارند، جدا از ارتباطشان با محتوا و پیام این گفتار قرآن و علی نمیتواند باشد.
ذیل همین دلایل زن در اسلام همواره دنبالهرو و تابع به فرمان یک مرد باید باشد، فرقی نمیکند آن مرد شوهر، پدر یا برادر و فرزند او باشد یا هم چه یک مرد در اجتماع یا در دولت_حکومت. بالاخره این مردان اند که منحیث موجود مجهز با قدرت اراده بر زنان میبایست تسلط یابند.
به عنوان تفهیم بهتر، روایت دو زن از جامعه اسلامی افغانستان را به تصویر میکشم که یکی در نقش مادر شدن میخواهد آن ارزش انسانیاش را بدستآورد و دیگری در پی بردن به نبود ارزشش در خانواده و جامعه، رو به یافتن آن در نزد مردان بهچشم همسر میکند. و چه بسا که این ارزش از سوی یک مرد با وعده ازدواج برای او مطرح میشود، او از هیجان دست و پایش را گم میکند و برای کسب این ارزش از موجود رویایی یا صاحب بخت و اقبال بهنام “شوهر” قربانیهای تلخی جنسی میدهد، او بارها تناش را در خدمت خواستههای جنسی مردانی که به او وعده ازدواج داده بودند، منحیث رشوت قرار میدهد.
فریحه روایت زن جوانی است که در ۲۰۲۱ قبل از ورود طالبان از ترکیه به کابل آمده بود، آن زمان سال اخیر لیسانس فریحه در رشته حقوق بود. نزدیک به سه سال میشود که منتظر است دولت جواز سفر زنان بدون محرم را صادر کند. تا برای ختم یکسال درس باقی ماندهاش در دانشگاه اشتراک کند. او از داستان دردناک زندگیاش برای تگدی عشق و مقام انسانی حکایت میکند، که برای جستجوی عشق و ارزش انسانی با چندین مرد وارد رابطه میشود، تا همسر یکی از اینها شده و به او عشق و محبت نثار شود و به چشم یک انسان، نگریسته شده، در مقام ارزشمند انسانی که حقش است، قرار گیرد. ولی هر سه این مردان نه تنها که به او این عشق و احترام را نمیدهند، برعکس از عطش عشق فریحه منحیث یک فرصت پیش آمده برای ارضای شهوت جنسی شان استفاده مینمایند. و این جستجو برای عشق و مقام انسانی او را حتا به پای همبستری با یک سرباز طالب میکشاند.
او روایت میکند:
مادرم کارمند پولیس بود و هرچند که زنان به دستور طالبان از کار اخراج شده بودند ولی یک تعداد از آنها برای مواردی که سروکار زنان در آن جاها قطع نشده بود شبیه زندانها، میدان هوایی، تلاشی یا بازرسی خانهها و دانشگاهها _در سال اول طالبان دانشگاهها به روی زنان باز بود_ نگهداشته شده بودند؛ مادرم هم در این جمع بود. یک روز با مادرم به دفترش رفتم و از آنجا که مادرم باید از چگونگی کار زنان پولیس در میدانهوایی، تفتیش میکرد، به آنجا رفتیم، در آنجا با یک سرباز طالب برخوردم، که نتوانستم نگاهم را از او بگیرم، اوهم مکرراً نگاه میکرد. من چندین بار برای دیدن او به آنجا رفتم اما جرات اظهار نداشتم و او همچنان. بعد از مدتی رابطه ما به مشکل قایم شد و از طریق واتسآپ باهم در تماس بودیم. او میگفت که خانوادهاش را برای خواستگاری من میخواهد بفرستد تا با من هرچه زودتر ازدواج کند، من با این حرف و تاکید او مطمئن ساخته شدم که او فرد فریبکاری نیست، ولی هیچگاهی خانوادهاش را نفرستاد! به من میگفت که دلش خیلی برایم تنگ میشود و من را باید از نزدیک ببیند. بناً روزهایی که خانوادهاش در خانه نبود، یا با هماهنگی برادرش آنها را خانه خویشاوندانش میبرد، من را به آنجا دعوت میکرد و در آنجا به بهانه دلتنگ شدن و دیدن، تن من را لخت میکرد و از بدن من تا حد ممکن لذت میبرد و کامجویی میکرد؛ در جریان این مدت مدام من را مورد بازجویی قرار میداد که با مرد دیگری هم اینقدر نزدیک بودهام و رابطه جنسی داشتهام یا خیر؛ من برای اینکه او را از دست ندهم خیلی ترس داشتم، گاهی میگفتم «بله» و گاهی میگفتم «نه». او از این شیوه پاسخ من فهمیده بود که قبلاً هم با بقیه مردان رابطه جنسی داشتهام. به این دلیل بارها من را توهین میکرد و دشنام میداد که چرا در گذشته با آنها رابطه گرفتم و چنین کردم. این از جهالتام بود، که فکر میکردم این رفتار و خشمش بهخاطری است که به من عشق میورزد و واقعاً دوستم دارد.
در این وسط از فریحه پرسیدم که رابطهاش با خانواده چطور است. گفت: «رابطه خوبی ندارم با هیچکس؛ مادرم که شبیه دشمن و مادراندر/ مادرناتنی رفتار میکند؛ پدرم هم خیلی توجه ندارد؛ یگانه خواهرم که او هم ازدواج کرده همواره به من طعنه خانهمانده و ترشکده و بیخواستگار را میدهد؛ برادر بزرگم که با خانمش مصروف است و برادر کوچکم غرق بزرگ ساختن عضلات و خوراک شکمش است. من از آن خانه و خانواده روگریزان استم و هیچ ارزشی نزد آنها ندارم».
از او خواستم ادامه داستانش را تعریف کند. فریحه ادامه داد:
چون تصور داشتم من را دوست دارد و ارزش میدهد، و به همین دلیل میخواهد خواستگار بفرستد و یا خشمش از رابطههای قبلیام هم به همین خاطر است که برایش ارزش [۳] دارم. هر چه او میگفت انجام میدادم و بالاخره کار بهجایی کشانده شد که من شک کردم. مدتی زیادی سپری شد دعوا کردم، که چرا فامیلش را نمیفرستد، میگفت اقتصادم خوب نیست و باید صبر کنی. گفتم من چیزی خاصی از تو نمیخواهم فقط یک محفل کوچک و ساده در خانه میگیریم و نکاح میکنیم اما بازهم به بهانههای مختلف رد میکرد. من فهمیدم که این هم شبیه بقیه فقط از من استفاده جنسی میکرده و بناً، خواستم رابطهام را با او قطع کنم اما به همین سادگی نبود؛ او به نمبر مادر و پدرم دسترسی داشت و از نمبرهای مختلف به مادرم مسج میکرد و چتیات جنسی مینوشت. به نمبر پدرم زنگ میزد و سریع قطع میکرد؛ به من اخطار میداد که اگر جدا شوم من را خواهد کشت. و همه اینها را بهخاطری میکرد تا من رابطهام را با او قطع نکنم. من به حدی از او به فغان رسیده بودم که تصمیم گرفتم حتا از خانه و أفغانستان فرار کنم و به ایران یا پاکستان قاچاق بروم. برای این با افرادی مختلفی صحبت کردم تا ترتیباتش را فراهم کنم اما یکی از دوستانم که در این کشورها بود برایم گفت که نباید این اشتباه را کنم که بدون اسناد قانونی به اینجاها بیایم زیرا امکان بازگشت جدی به افغانستان وجود دارد. از این راه هم محروم شدم و حیران مانده بودم که با این مرد طالب چکار کنم. بالاخره مادرم را از این موضوع آگاه کردم و خواستم با او حرف بزند و جوابش را بدهد تا دست از آزار من بردارد. ولی به مادرم داستان را طور دیگری تعریف کردم که او دنبالم راه افتاده است و من نمیخواستمش. وگرنه این موضوع خیلی بزرگ میشد. بالاخره مادرم با او صحبت کرد و به هزاران مشکل از او نجات یافتم.
از فریحه پرسیدم که در مورد روابطش با آن مردان چه فکر میکند و چه نتیجهایی را میتواند به اشتراک بگذارد. فریحه گفت:
من قبل از این طالب، با دو سه مرد دیگر هم به منظور عشق، وفاداری و ارزشدهی وارد رابطه شدم و با دل پاک با هر یک از اینها رابطه برقرار میکردم که شاید این یکی نه این دیگری با من از عشق و محبت حرف بزند و من را منحیث همسر قدردانی کند و عشق بورزد. به همین منظور بارها و بارها به بستر سکس با آنها میرفتم تا به آنها ثابت کنم که خیلی این رابطه برای من معنا دارد، تا جایی که حتا تنم را هم فدایش میکنم. من در واقع بدن و آلت تناسلیام را به پای مردانی بسیاری انداختم که فکر میکردم با این رشوتها میشود ارزش انسانی، عشق و محبت همسری را از آنها خرید. اما در پایان فهمیدم که هر یک از این مردان برعکس تصور میکردند، که اینها را از روی فاحشگیام [۴] برای آنها انجام میدادم! خیلی اشتباه کردم. من نه تنها این چیزها را از آنها نتوانستم بگیرم که حتا چیزهایی زیادی از خودم را از دست دادم. وضعیت روانیام اصلاً خوب نیست، هر لحظه حس میکنم حالا میترکم و شبیه بمب منفجر میشوم. من چیزی جز عشق و احترام از آنها نمیخواستم.
در روایت دوم نزد وجیهه ۳۸ ساله رفتم که هژده سال از ازدواجش با یک مرد که یک فرزند از خانم قبلیاش دارد، میگذرد.
او از تجربه خودش در این مورد میگوید:
خانواده شوهرم هر چند یک فرزند از ازدواج قبلی پسر شان دارند، ولی با آن هم توقع داشتند و دارند که من نیز برای آنها فرزندان جدیدی هم تقدیم میکردم. پولهای زیادی را صرف رفتن نزد ملا، تعویذ و تداوی کردیم تا فرزند جدیدی متولد شود، و حتا دو سه بار حمل هم گرفتم ولی متاسفانه همه این حملها ناقص بود و به سرانجام نرسید. در اوایل مشکل اساسی ما این بود که شوهرم حرف داکتران معالج را مبنی بر اینکه او در این قسمت مشکل دارد و باید تحت تداوی قرار بگیرد، نمیپذیرفت و پافشاری داشت که من مرد استم و مرد نمیتواند مشکل داشته باشد. چندین سال ما به این شکل هدر رفت و بعدها که حاضر شد حرف داکتران قبول کند، من مشکل میکروب خون پیدا کردم که باعث میشد حملهای موفقی نداشته باشم. بههرحال، در جریان این همه مدت من هیچ ارزشی نزد همسر و خانواده او نداشتم و ندارم. بارها از مادرهمسر _خشو_ و خواهر شوهر _ننویم_ شنیدم که به من طعنه سنده [۵] و بیریشه را داده اند. یک روز از هوتل با شوهرم که برای صرف نان چاشت رفته بودیم، هنگامیکه برگشتیم، مادرشوهرم با پسرش دعوا کرد که چرا پولهایش را صرف آن زنی «سنده» _من_ میکند. بار دیگر با همسرم دعوا کرده بودم و او من را مورد لتوکوب قرار داد، این باعث شد که خانه پدرم بروم. وقتی آنجا رفتم و به همسرم هم گفتم باید جدا شویم، آنها همه از این تصمیم من ترسیده بودند و نمیخواستند برای بار دوم پسر شان از طرف مردم طعنه زنطلاق را بشنود، بناً ننویم با من تماس گرفت و گفت که این کار نتیجه خوب ندارد و بعدها من پشیمان خواهم شد از این تصمیمم؛ این را هم اضافه کرد که بهجای دعوا باید تلاش کنم هرچه زودتر فرزندی بیاورم تا در آن خانه ریشهبگیرم و همه اعضای خانواده به من احترام بگذارند. یعنی تا زن فرزند نداشته باشد ریشه طولانیمدت و جایگاه محترمی هم در خانواده خسرانش نمیتواند پیدا کند. برای اینکه فرزندی بیاورم و در چشم همسرم و خانوادهاش محترم شمرده شوم خیلی تلاش کردم اما هر تلاشم به هیچ میرسد و حالا هم به مرحلهی از زندگی رسیدم که فکر میکنم واقعاً ارزشی ندارم و مدام به خودکشی فکر میکنم. میدانم که خودکشی حرام است ولی هر چه میکنم از ذهنم پاک نمیشود. من دائم با خودم میگم که چه معنی دارد زنده بودن و نماندن یک زنی چون من که حتا نتوانست یک کودک بدنیا بیاورد و شبیه بقیه زنان که مادر شدند طنازی کند؟
در واقع زنانی زیادیاند که در همباوری و همسرنوشتی با وجیهه و فریحه قرار دارند و تصور میکنند میتوانند این خلای عاطفی و ارزشی را در نقش زن و همسر شدن یک مرد جبران کنند یا هم در نقش مادری. آنچه که در دوره جمهوریت نزد زنان نوجوان و جوان مکتبی خیلی مطرح بود؛ مبایلهای پنهانی و رابطهشان با مردان بود، آنقدر که در مکاتب به انضباط رابطهیی_جنسی و پوششی شاگردان زن و ناخن و پیکیِ موی آنها توجه میشد، یک سوم آن هم به تدریس با کیفیت برای آنها نمیشد، این مکاتب حتا پولیسهایمخفی یا لباسشخصی را موظف میکردند که چهار اطراف مکتب، شاگردان زن را مورد تعقیب قرار دهند تا مبادا با مردی در رابطه قرار گیرند.
من (نویسنده این سطور) بهخوبی بهیاد دارم که سال آخر(۲۰۱۵)دوره لیسه مان بود و روزهای امتحانات سالانه؛ که در برابر چشم همه شاگردان، پولیسهای مخفی یک زنجوان با یونیفورم مکتب و یک مرد همسن او را داخل دروازه مکتب کردند، آنها مستقیم به اداره مکتب رفتند و بعد از نیم ساعت موتر رسمی رنجر پولیس وارد صحن مکتب شد و هردوی این زن و مرد را به حوزه انتقال دادند. سال بعد من دنبال اسناد شهادتنامهام در مکتب رفتم که یکی از مامورین زن از کمیته انضباطی مکتب رو به همکارش کرد و گفت که امروز دو گوشی را از نزد شاگردان ضبط کرده است، در ادامه گفت؛ بیچاره خانوادههای این دختران بیشرم چقدر نزد اداره سرافگنده ایستاده شده بودند. من گفتم چرا همیشه دنبال تحقیر زنان استید؟ چرا در عوض این دستگیریهای شاگردان دنبال حل مشکل آنها نمیگردید، من در میان همین شاگردان بودهام و خوب میدانم درد آنها چیست؛ آن ارزش و عطوفتی را که پدر، مادر و در کل خانواده به آنها نمیدهند، همه آنرا در دستان و آغوش مردی بیگانهای میبینند، که از طفولیت در گوشآنها خوانده شده است “شوهر” خانه بخت زن است. برای همین است که معضل گوشیها در مکاتب راه افتاده است. مکتب برای این شاگردان تنها محلی است که میتوانند از فضای خفقانآور خانه دور باشند و دل تنگ شان را نوازش کنند. در عوض تحقیر آنها و زیر لت قرار دادن شان توسط خانوادهها بهتر است روانشناسانی در اینجا استخدام کنید که با این زنان جلساتی مشورهدهی برگزار کنند. ولی آنها به حرف من قاه قاه خندیدند و گفتند شما ها را خوب میشناسیم. هدف شان از این شناختن این بود که ما واقعاً موجوداتی شروری استیم که جز تنبیه و تحقیر مستحق هیچ چیزی دیگری شناخته نمیشویم.
Ad placeholder
جمعبند
در یک جمعبندی میتوانم خلاصه کنم که در انتهای این ساختار مردسالارانه که ما زنان را از دستگاه عقلی و ارادی محروم فرض میکند و در سطح یک ابزار از وجود زنان ارزشزدایی انسانی میکند، ما به چنین روایتها و موقعیتهای دردناکی میرسیم که برای بازیافتن ارزش از چنگ گرفتهشدهمان تا پای همبستری با یک تروریست وحشی چون طالب میافتیم و عده دیگرمان آن را در آوردن فرزند دیوانهوار به اتاقهای معالجه داکتران خود را مییابند و یک عده دیگر بازهم از راه جبران آن توسط شوهر و همسر آستین بر میزنند. اما داستان زنانی قربانی که اینجا برای روشنشدن موضوع بهتذکر رفته است، تنها تصویر مطلق از چگونگی زیستن زنان زیر چتر این نظام زنستیز و مردسالار نمیتواند باشد. در طرف دیگر؛ قطعاً ما زنانی را هم داریم که در برابر این سیاستها منفعل نماندند و فراتر از نقش و جایگاه که این نظام برای آنها منحیث یک قربانی تابع به فرمان تعریف کرده است، پا گذاشتند و به مرز مقاومت خودشان را رساندهاند. جنبش زنان در افغانستان مثال درخور قناعت برای اثبات این موضوع است. از آنجا که طالبان برای زنان تابع به فرمان و حجابپذیر، ارزشگذاری اسلامی را در قالب محتویات کلیشهیی چون: حجاب زینت زن است و زن باحیا حجاب دارد و… بازتولید کردند، و فرمان وزارت حج طالبان در جوزای ۱۴۰۱ مصداقی واضحی است برای وضاحت این موضوع. وزارت حج طالبان زنان را به دو دسته زنان خوب و زنان بد تقسیم نمود و در توضیح زنان خوب نوشت: «زنانی خوباند که حجاب داشته باشند، شوهرانشان را دوست داشته باشند و فرزند بیاورند.» جنبش زنان با خیزش و اعتراض سراسری شان تمامی این ارزشهای اسلامی را لگدمال کردند و ارزش انسانی زنان را به مطالبه گرفتند. این خشم سراسری زنان پاسخی دندانشکنی در برابر سیاست ارزشگذاری فرودستساز انها(زنان) توسط اسلام سیاسی است. البته مبارزات زنان مهاجر از افغانستان در ایران در جریان قیام ژینا همچنان میتواند نمونه دیگری از این سطحگسترده برخورد زنان باشد. ستاره تاجیک و صحرا رضایی حداقل دو نمونهی از زنان مهاجریاند که در برابر سیاست ارزشگذاری اسلامی جمهوری اسلامی برای اصطلاح «زنان خوب»، با پیوستن شان به قیام ژینا از این ارزشهای اسلامی ابراز تنفر کردند و برای پاسداری از ارزشی بهنام «زن زندگی آزادی» آماده مبارزه با این رژیم سفاک شدند.
پانویسها:
۱ شلیطه در افغانستان، همان سلیطه در ایران است، که عین کاربرد را در سرکوب صدای حقخواهی زنان دارد.
۲ این نوشته را در اکانت فیسبوک خودم منتشر کردم که بعداً توسط نشریه ابریشم بازتاب داده شد.
۳ اکثریت زنان شبیه فریحه از سر ناآگاهی تفکر ملکیتپنداری، شیپنداری و ناموسپنداری شان را توسط مرد هم رابطه شان، با ارزش، توجه و حمایت اشتباه میگیرند. البته دلایلی خودش را هم دارد چون این از خط و مش اساسی مردسالاری است که همه چیز را به نفع خودش تحریف کند. بههرحال، این حس مالکیت در میان زنان بهحدی پذیرفته شده و مقبول واقع شده است که در دوره جمهوریت، زنانیکه حس میکردند نامزد، شوهر یا دوستپسر شان در مورد پوشش، لباس و شیوه رفت و آمد آنها به بیرون، قیودات وضع نمیکند یا در برابر نگاه و مرد دیگر غیرت ناموسی نشان نمیدهد، اصلاً برای شان این زنان ارزشی ندارند و آنها را به معنای واقعی منحیث همسر نپذیرفته اند.
۴ در کشورهای اسلامی چون افغانستان زنان هنوز به این باور نرسیدهاند که از حق عاملیت جنسی شان مستقیم و آشکارا دفاع کنند و هنوز این حق زیر تلنباری تابوئیزه شده احکام اسلام سیاسی بهنام فاحشگی دفن شده است. به همین دلیل زنانی زیادی شبیه فریحه باور به فاحشگی بهعنوان شکل زشتی و ممنوع همبستری زنان دارند. آن تصویری زنستیزانه مذهبی که از حق جنسی زن ترسیم شده است.
۵ سنده، کلیشهی بهعنوان زنستیزانه، در جامعه سنتی افغانستان به زنی میگویند، که نازا باشد یا به هر دلیلی موفق نشود جنینی را متولد کند.