سرگذشت تراژديک و غم انگيز مهاجرت به اروپا

شورش کریمی

فکر مي کردم همه چيز به پایان رسیده است. در درونم آشوبی برپا بود که تمام پیوندهایم را با جهان بیرون قطع کرده بود. یک حالت از خلاء. خلاء بین دنیایِ مرگ و نیستی و دنیاییِ یک انسان سرگردان و آواره. در یک لحظه از رویاییِ رهایی از کابوس ترکیه، به درون موج های عظیم دریاییِ اژه پرتاب شده بودم. امکان عمل در چنین حالتی از انسان سلب می شود، چرا که اراده انسان در برابر نیروهای که او را به نیستی فرا می خوانند، بسیار ضعیف تر است. حکومت های درنده ای که تو را آزار، شکنجه و تعقیب می کنند.حکومت های که مرزها را ساخته اند. آنهای که انسان را به قانونی و غیرقانونی تبدیل کرده اند. آنهای که بشر را به یک تکه کاغذ بی مصرف به نام پاسپورت تقلیل داده اند. آنهای که برای مقابله با انسان آواره، پلیس، گارد ساحلی، پهباد و خبرچین را سازمان داده اند. سیستمی که قاچاقچیان بی رحم و مروت را آفریده اند. آسمان بی انتها که او نیز بر سرت بارانی شدید فرود می آورد و دریایی که عصبانی از این دنیایی که بشرها برای هم ساخته اند، می خواهد تو را با موج های عظیم ببلعد یا شاید به خیال خویش نجات دهد. حتی خورشید نیز با همه این ها همدست شده بود و خود را مخفی کرده بود. شاید می خواست دنیا در این لحظه ظلمانی باشد تا کسی این صحنه های تراژدیک را نبیند.

نمي دانستم چکار بايد کرد، يا اصلا فکر مي کردم شايد دارم خواب مي بينم و اين تصاوير وحشتناک کابوسی بیش نیست. به خودم مي گفتم، نه اين واقعيت ندارد. نمی توانستم باور کنم. حقِ من نيست روي اين دريايي بيکران بميرم و زندگي ام به پايان برسد. ولي مرگ بسيار نزديک بود و تقريبا بايد آن را مي پذيرفتم. در اين لحظه من و همه ۳۰ نفر ديگر که مي خواستيم از طريق قاچاق به وسيله يک قايق چوبي موتوري از شهر “ديديم” ترکيه به يکي از جزاير يونان برسيم، قايق مان در حال غرق شدن بود و همه بر روي دريايي ” اژه” در حال جدال با مرگ بوديم. اوايل زمستان سال ۲۰۱۵، شب ۲۳ دسامبر ساعت حدود ۹ شب، هوا به شدت طوفاني و سرد بود به شکلي که از سرما دندان ها به هم مي خورد. از ميان صداها، فريادها و جيغ ها، شيونِ هانا را مي شنيدم که فرياد مي زد مادرم غرق شد، مادرم مُرد، تو رو خدا مادرم رو نجات بديد. دايه گيان (مادر جان). من اولين نفري بودم که وقتي ديدم قايق در حال غرق شدن است و هيچ کاري نمي توان کرد خودم را به داخل دريا انداختم و به دليل طوفاني بودن دريا موج ها من رو از قايق دور کرده بود. همچنان در بهت و حيرت بودم و فقط به مُردن فکر مي کردم و آيا اميدي وجود دارد که زنده بمانيم. تقريبا اميدم را از دست داده بودم. حالت غريبي ست زماني که اميد به زنده ماندني وجود نداشته باشد، دست کم براي من چنين بود. دلم برای خودم می سوخت. تنها امکانی که برای مواجه با این ناتوانی داشتم، گریه کردن بود. تمام اتفاقات کوچک و بزرگ زندگی ام در آن لحظات در سرم مرور می شد. خاطرات تلخ و شیرین. امکان تمرکز و فکر کردن هم با وجود آن تصاوير وحشتناک و عظمت دريا و تاريکي شب امکان پذير نبود. همه چیز با هم قاطی شده بود. فریاد و ضجه ها، باد و باران و تاریکی، مرگ و زندگی، دریا و موج ها، کودک و بزرگسال، امید و ناامیدی و دست آخر اراده و یا تسلیم. به هر شکلی که بود توانستم چراغ هاي قايق که هنوز روشن بود را ببينم. همه مسافران روي آب بودند و موج هاي عظيم هر کدام را به سويي پرتاب کرده بود. با شنا کردن خودم را به قايق که قسمت عقبش کاملا در آب فرو رفته بود و تنها يکي دو متري از جلوِ قايق بيرون بود رساندم. سعي مي کردم يک تکه آهن که نوک قايق بود و هنوز درون آب نرفته بود را بگيرم، آرزو مي کردم که آن يکي دو متر به درون آب نرود. در اين حين “هيبت” پدر ” هانا” را ديدم که او هم خودش را به آن قسمت رساند. هيبت با حالتی بینِ گريه، عصبانیت و ناتوانی، فریاد می زد مي گفت؛ شورش ” گلناز” مُرد. گلناز غرق شد. بچه هايم مُردند. چکار کنيم. همه چیزم رفت. زندگيم رفت. کاری نمی توانستم بکنم، به غیر از گریه. از ته دل براي ” گلناز”، برای بچه ها و برای همه مان گريه مي کردم، جواب دادم؛ هيچ کاري نمي توانيم انجام بديم. همه ما اينجا خواهيم مُرد. زندگی ما اینجا تمام خواهد شد. هيچ چاره اي نيست. تا چشم کار مي کرد آب بود. در آن تاريکي شب و طوفان دريا و سرماي زمستان تصاوير وحشتناکي به ذهن منتقل مي شد که امکان هرگونه مقاومتی را سلب مي کرد. اين آخرين باري بود که ” هيبت” را زنده ديدم. دیگر آن تکه آهنی که آرزو می کردم به زیر آب نرود، ناپدید شده بود و اثري از قايق نمانده بود. موج هاي بلند که ارتفاع آن به چندین متر می رسید، هر کدام را به گوشه اي پرتاب کرد. هيبت فيضي به همراه خانواده اش، گلناز (همسرش) هانا ( دختر بزرگش ۱۸ ساله) کازيوه ( دختر سه يا چهار ماه اش) در دريا غرق شدند.

هيبت را در اردوگاه کومله ديدم. پیشمرگه بودم و در روابط عمومی فعالیت می کردم. يک روز در روابط عمومي شيفت بودم که او آمد. اسم من را می دانست و سلام و احوال پرسي گرمی کرد. از خانواده و پدرم خبر گرفت و ادامه داد که فکر مي کردم که در ترکيه اي هنوز، من هم با تعجب گفتم، لطفا کارت شناسايي چون من شما را نمي شناسم. خودش را معرفي کرد و ادامه داد، پسر خوب چه دوره زمانه اي شده، ما با هم فاميل هستيم ولي هنوز يکديگر را نديده ايم. گفت که براي ديدن يکي از رفقاي کميته مرکزي آمده و بايد بروم چون قرار قبلي دارم. لطفا هماهنگ کن که من بروم. وقتي برگشتم مفصل با هم حرف خواهيم زد. يک ساعتي طول کشيد که هيبت برگشت. در این فاصله با تماس های متوجه شدم که راست می گوید و با هم فامیل هستیم. با هم گرم صحبت کردن در مورد فعالیت های سیاسی اش، دلایل فرار اش از ایران و چگونگي زندگي در اقلیم کردستان، شديم. سختی های زیادی کشیده بود. حکومت اسلامی ایران هم اموالش را مصادره کرده بود. هيبت ادامه داد که به دليل اينکه حکومت خودمختار کردستان عراق اقامت ام را تمديد نمي کند و اجازه نمي دهد در اينجا زندگي کنم، مجبورم به ترکيه بروم و از سازمان ملل تقاضاي پناهندگي کنم. البته اين را هم اضافه کنم که هيبت سابقه زندگي در ترکيه را داشت و يکبار قبلا تقاضاي پناهندگي اش رد شده بود و نتوانسته بود خود را به کشورهاي اروپايي برساند. به هر صورت اين آغاز آشنايي من و هيبت بود.

در این حین دختر کوچولو و خوشگلِ گلناز ( همسر هیبت) قبل از سفر کردن آنها به ترکيه به دنیا آمد. اسم این دختر کوچولو را گذاشتند ” کازيووه” . کازیووه در خاک کردستان عراق به دنیا آمد، اما طبق قوانین نوشته شده توسط بزرگسالان به او هیچ مدرک هویتی تعلق نمی گرفت. کازیوه کودکی بود که زندگی را با آوارگی و بی هویتی آغاز کرد. به او حتی شناسنامه ندادند. اگر اشتباه نکنم چهار هفته اي از به دنيا آمدن کازيووه نگذشته بود که مجبور شدند کردستان عراق را ترک کنند.

بعد از مدتي من هم تصميم گرفتم که از اردوگاه کومله به طرف اروپا حرکت کنم. در سليمانيه با ” هيبت” تماس گرفتم و اطلاع دادم که امکان دارد تا پيدا کردن يک راه مطمئن به سوی اروپا در ترکيه مهمان آنها باشم. او با کمال خوشرويي قبول کرد و شماره تلفن و آدرس شهر دنيزلي را برايم فرستاد. بعد از چند روز من به استانبول رسيدم و دوباره با هيبت تماس گرفتم. يک شب در استانبول ماندم و فردايش به طرف دنیزلي که هيبت و خانواده اش در آنجا بودند حرکت کردم. صبح زود بود که به دنيزلي رسيدم. تاکسي گرفتم تا آدرسي که بهم داده بود. خودش آنجا منتظرم بود.از تاکسي پياده شدم، همدیگر را در آغوش گرفتیم و به طرف خانه به راه افتادیم. گلناز، هانا و کازیوه در خانه بودند و خوشامدگویی کردند. یک آپارتمان کوچک 25 تا 30 متری اجاره کرده بودند. فقط وسایل ابتدایی زندگی را می شد در خانه دید. کازیووه مدام گریه می کرد و آرام نمی گرفت. معلوم بود که مریض است. هانا خیلی پر انرژی بود و از اینکه یک جای کار پیدا کرده، خیلی احساس غرور می کرد. گلناز هم غمگین بود و می شد در چهره اش بی قراری را دید. بعد از کمي صبحت کردن، هیبت گفت که مي خواهد به سرکار برود. هيبت و هانا در يک کارگاه کوچک کار پيدا کرده بودند. اما با اين اوصاف هم کفاف زندگي را نمي داد. آنها به صورت “غیرقانونی” کار می کردند و دستمزدی که می گرفتند در قبال کاری که می کردند چندین مرتبه کمتر بود. هزينه دخل و خرج با هم جور در نمي آمد و هيچ گونه پشتوانه مالي نداشتند. خانواده آنها در وضعيت بغرنجي بود. هيبت به شدت از بيماري رنج مي برد و توان کار کردن نداشت. نوزاد کوچولوي آنها هزينه هاي اضافي زيادي روي دستشان گذاشته بود.

من هم به شدت مشغول جستجو برای پیدا کردن یک قاچاقچی مناسب بودم که تا سردتر نشدن هوا بتوانم از ترکیه خارج شوم. در یکی از صحبت های که با هم داشتیم هيبت گفت که مي خواهد از طريق قاچاق به اروپا سفر کند ولي هيچ پولي هم ندارد. از هر کسي که مي شناخته طلب کمک کرده اما تقريبا يا تلفن را جواب نمي دهند يا دست رد به سينه اش زده اند. يکي دو نفر بهش گفته اند که کمک ات می کنيم ولي به شرطي که به يونان برسي. در آن چند روز من شاهد تماس گرفتن و درخواست هاي او براي کمک بودم. بنا به شرايطي که ترکيه و آوارگي براي انسان پيش مي آورد کمتر کسي ست که جواب طلب کمک کردن يک آواره تبعيدي را بدهد.

خلاصه از طريق يکي از آشنايان يک قاچاقچي که با قيمت مناسب مي توانست من را به يونان برساند، پيدا کردم. قرار شد هر چه سريعتر به استانبول بروم. هيبت از من خواست تا چند روز صبر کنم تا آنها هم بيايند. قبول کردم و یک هفته ای تا تحويل دادن خانه و جم جور شدن براي سفر طول کشيد. هیبت به دریافت ودیعه خانه ای که اجاره کرده بود، دلخوش بود. اما صاحب آپارتمان به دلیل اینکه هیبت بدونه اطلاع قبلی و قبل از پایان یافتن قرارداد، آپارتمان را تخلیه می کرد، فقط بخش ناچیزی از ودیعه را پس داد. او مدتی را جایی کار کرده بود که صاحب کار پولش را نمی داد. آدرس خانه اش را می دانست. با هم دسته جمعی با گلناز، هانا، هیبت و کازیوه به آنجا رفتیم. سر کوچه منتظر وایسادیم تا که سر و کله صاحب کار پیدا شود. یک مرتبه هیبت او را دید و به سوی اش رفت. صاحب کار جا خورده بود. ما هم دوره اش کرده بودیم. جر و بحث آنها به زبان ترکی بالا گرفت. طرف گفت که پولی ندارد که طلب هیبت را بدهد. به اضافه اینکه می تواند به پلیس زنگ بزند و از هیبت به جرم زورگیری شکایت کند. هیبت هم نه تنها هیچ مدرکی دال بر اینکه آنجا کار کرده ندارد، بلکه به صورت غیرقانونی هم کار کرده است و در صورت شکایت صاحب کار، باید پولی را هم بابت جریمه بپردازد. دست آخر با هزار بدبختی با قیافه ای مترحمانه مقداری ناچیز از طلب هیبت را به شرطی که دیگر سر و کله اش پیدا نشود، داد.

همه این ها در عرض یک هفته اتفاق افتاد و خانواده هیبت و من آماده سفر شدیم. تمام زندگی ما در چند کوله پشتی خلاصه شده بود. از شهر دنزیلی به سمت استانبول حرکت کردیم. همه کسانی که این شیوه از آوارگی را تجربه کرده اند، می دانند که احساسات و زندگی انسان در طول این پروسه چیزی است در بین ناامیدی و امید، ترس و شجاعت، انتظار و سرگردانی، بی پناهی، ریسک و شانس. به استانبول رسيديم. آنجا به يک آپارتمان در محله آکسارای رفتيم که قاچاقچي تدارک ديده بود. باید منتظر می شدیم تا ما را راهی کنند. در اين حین سه نفر به ما اضافه شدند. دو نفر از رفقاي پيشمرگ کومله که در ترکيه بودند و يک نفر ديگر به اسم شهرام که اهل مريوان و از دوست هاي قديمي هيبت بود. شهرام با برادرش کاک شاهپور پيش ما آمدند. انسان هاي خوبي به نظر مي رسيدند. بعد از چند روز بيشتر باهاشون آشنا شدم. شهرام تجربه زندگی در اروپا را داشت. او بعد از سالها زندگی در آلمان به ایران برگشته بود. نتوانسته بود که شرایط زندگی در ایران را تحمل کند و می خواست دوباره از راه قاچاق خود را به آلمان برساند. شاهپور برادرش در نروژ زندگي مي کرد و او هم از رفيق هاي قديمي و همشهري هيبت بود. واقعا انساني شريف و دوست داشتني بود. وجود چنین انسان های در مسیر ترکیه به اروپا بسیار نادر است. مسیری که قوانین جنگل بر آن حاکم است. در این مسیر به هیچ کس نمی توان اعتماد کرد. شاهپور براي کمک برادرش شهرام به ترکيه آمده بود. تا جايي که اطلاع دارم شاهپور خيلي به هيبت کمک کرد و از هيچ کمکي دريغ نمي کرد. البته خود شاهپور خيلي دربه دري و سختی کشيده بود به همين خاطر ما رو خوب درک مي کرد. هميشه مي گفت این شرایط رو مثلِ یک مرحله ببینید که باید با هر سختي که باشه به انجام رساند. این هم تموم مي شه و کلي از خاطرات و دوران سخت زندگي خودش از طي کردن راه دشوار قاچاق تا آوارگي در اروپا و بلا تکليفي چندين ساله تعريف مي کرد. روزهای خوبی هم با هم تجربه کردیم. از گشت و گذار در ساحل تا مرکز شهر و شب گردی های استانبول. روزي که مي خواست برگرده نروژ، من مجموعه اي از چيزهاي که برايم مهم بود و امکان داشت تويه راه از بين بره را به کاک شاهپور دادم تا با خودش ببره نروژ و هر وقت رسيدم برايم پست کند.

خلاصه دو سه بار قاچاقچي ها ما را راهي کردند که در مسير مرز دستگير مي شديم و هر بار ما مجبور مي شديم خود را سوريه اي معرفي کنيم تا آزادمان کنند و دوباره به استانبول برگردیم. در يک هفته ما سه بار دستگير شديم و به استانبول فرستاده مي شديم. يک شب که ديگه همه مسافران تاقت شان تاق شد و گفتند اگر اين بار قاچاقچي ها موفق نشوند ما را به يونان برسانند با کسان ديگري معامله مي کنند. شب بعد با عجله آمدند و گفتند که دسته دسته به شکلی که جلب توجه نکند، بیرون برین و به یکی از مینی بوس ها سوار شوید. مینی بوس ها معمولا 9 یا کمی بزرگتر بود، اما دو برابر آن را روی سر و کول همدیگر بار می زدند و معمولا هر کس زودتر به مینی بوس می رسید، خوش شانس تر بود و آنکه دیرتر می رسید، می بایست 5 تا 6 ساعت و یا بیشتر روی پاها بیاستد. سه مینی بوس تلنبار شده به مقصد ” چنه قه له ” که از نقطه هاي مرزي ترکيه بود حرکت کرد. راننده این مینی بوس ها معمولا مواد مخدر مصرف می کنند تا هم استرس نداشته باشند و هم با سرعت غیرقابل تصوری با آن همه مسافر رانندگی کنند. مینی بوس ها برای دور زدن ایست بازرسی پلیس، واردِ جاده خاکی شدند. چراغ خاموش می رفتند تا پاسگاه آنها را نبیند. به دليل بارندگي زياد مینی بوس ما در گِل گير کرد. باران به شدت می بارید. تعدادی برای کمک پیاده شدند. من هم پیاده شدم. تا زانو در گل و لای فرو رفته بودیم. در نتیجه چرخش چرخ عقب مینی بوس، همه ما که در عقب ماشین هل میدادیم از گل و لای پوشیده شدیم. هر چه سعي کردیم، نشد که نشد بيرونش بياوريم. پاسگاه پلیس دور نبود و می توانستیم آنها را ببینیم. قاچاقچی ها گفتند که باید مینی بوس گیرافتاده در گل و لای را ترک کنیم و بین دو مینی بوس باقی مانده تقسیم شویم. آنها هم پر بودند و به هر شکلی بود خود را در آنها جا دادیم و به راه افتادیم. بعد از طي مسير ۸ ساعته ديگر مي توانستيم دريا را ببينم و خوشحال از اينکه به نقطه مرزي رسيده ايم. در اين خيالات خوطه ور بوديم که اتومبيل سواري که اسکورت دو مینی بوس حامل ما بود با عجله دور زد و فرار کرد. بعد از چند دقيقه متوجه شديم درون کمين پليس ترکيه هستيم و دوباره دستگير شديم.راننده ها را بازداشت کردند. افسرها پشت مینی بوس ها نشستند ما را به طرف پاسگاه مرزي بردند. اکثر کسانی که مسافر دو مینی بوس بودند، کُرد بودند. در بین راه ما که تجربه چندین مورد دستگیری را داشتیم به بقیه گفتیم که اگر سوال کردند از کجا می آید، بگویند که اهل سوریه هستند و عرب. یکی از جوانان همراه ما که اگر اشتباه نکنم اهل منطقه موکریان کردستان ایران بود، گفت من می گوییم کُرد ام. اصرار کردیم که اینکار را نکند چون کُرد بودن در ترکیه جُرم است و علاوه بر اینکه همه ما را به خطر می اندازد، مورد تحقیر و بی احترامی بیشتر قرار می گیرد. به هر حال قبول نکرد و بر موضع خود پافشاری کرد. گرگ و ميش صبح بود که همه را در حياط پاسگاه ردیف کردند. به بازرسی از کوله پشتی ها و لباس ها پرداختند. همه جلیقه های نجات و کیسه خواب های که خریده بودیم را مصادره کردند. بعد نوبتی سراغ تک به تک ما می آمدند و سوال مي کردند اهل کجا اید؟

اگر مي گفتي سوريه اي و مترجم که يک سرباز کُرد بود تاييد مي کرد، به گوشه ای از حیات فرستاده می شدی. بعضی ها می ترسیدند بگویند اهل سوریه. کساني که مي گفتند ايراني يا افغانساني يا مترجم تاييد نمي کرد يک گوشه ديگر نگه مي داشتند. نوبت پسر جوان که گفته بود می گوییم کُرد ام، رسید. افسر ازش سوال کرد کجایی هستی؟ او هم جواب داد، کُرد ام. افسر بلافاصله و بدونه معطلی سیلی محکمی را به صورت اش زد و او را زیر کتک گرفتند. حیات و توالت های پاسگاه را با کسانی که غیر سوریه ای گفته بودند، تمیز کردند.

نزديکاي ظهر يک اتوبوس آوردند. کرايه آن را هم از ما گرفتند و همه را سوار کردند. دو ماشين پليس هم اسکورت اتوبوس شده بود. ما در این حین متوجه شدیم که ما را به شهری در نزدیکی پاسگاه می برند تا در آنجا کساني که گفته بودند ايراني يا افغانستاني را پیاده و تحويل يک کمپ که شبيه زندان بود، بدهند. البته به محض حرکت اتوبوس از پاسگاه با قاچاقچي تماس گرفتيم و گفتيم با راننده حرف بزن شايد توانستيد راضي اش کنيد و ما را دوباره به استانبول نياورد. هيبت چون به زبان تُرکي مي توانست حرف بزند رفت و با راننده حرف زد. راننده اتوبوس گفت به قاچاقچي بگوييد خودش با من تماس بگيرد. شماره را به قاچاقچي داد و به توافق رسيدند. پلیس همچنان جلوی ما حرکت می کرد. اتوبوس جلوی یک کمپ که با حصار پوشیده شده بود، توقف کرد. پلیس طبق لیستی که داشت کسانی که گفته بودند ایرانی یا افغانستانی، پیاده کرد و تحویل کمپ داد. بعد از آن پليس ها رفتند. تعدادي از همسفرهاي ما الان در داخل کمپ بودند و بايد اونها هم موفق به بيرون آمدن مي شدند. شهرام هم جزوه آن تعدادي بود که گير افتاده بود. بلاخره موفق شدند با دادن پول به نگهبان هاي کمپ از اونجا بيايند بيرون و به ما ملحق شوند. قاچاقچي به ما گفت که اتوبوس شما را به يک هتل مي برد. باید خیلی سریع به داخل هتل برویم و به هیچ عنوان هم بیرون نیایم تا جلب توجه نکند. بعد دوباره براي ادامه مسير هماهنگ خواهند کرد. ما به هتل رسيديم و سريع همه پياده شديم و به داخل هتل هدايت شديم. درهاي هتل را بستند و به ما گفتند هيچ کسي حق ندارد سر خود از هتل خارج شود. تعداد ما با بچه ها نزديک به پنجاه نفر بود که براي اين پنجاه نفر در مجموع چهار اتاق فراهم کرده بودند. دو اتاق برای زنان و دو اتاق برای مردان. در مجموع جو خوبی بین همه حاکم بود و همه با هم به نوعی همدلی داشتند. به اتفاق تصمیم گرفتیم که شهرام و یک نفر دیگر مسئول بیرون رفتن و تهیه غذا برای جمع شوند. تعدادی در بین ما بودند که پولی نداشتند. توافق کردیم که هر کس می تواند مقداری کمک کند تا آنها هم غذای برای خوردن داشته باشند.

دو روز در آن هتل ماندیم. شب دوم دو دستگاه ميني بوس فرستادند تا ما را به کنار ساحل منتقل کنند. قرار شد که دو قایق هم آنجا باشد تا ما با استفاده از آن خود را به جزایر یونان برسانیم. به کنار دریا که رسیدیم، با سرعت هر چه تمام تر ما را پیاده کردند و با اشاره دست جایی را به ما نشان دادند که می بایست در آنجا منتظر قایق ها باشیم. کنار ساحل خيلي سرد بود و با توجه به اينکه خيلي به جاده نزديک بوديم آنها (قاچاقچي ها) با تماس تلفني می گفتند که خيلي بايد مواظب باشيد تا دوباره دستگير نشويد. نمی توانستیم آتش هم روشن کنیم تا کمی خود را گرم کنیم. بايد خودمان را قايم مي کرديم. ساعت نزديک هاي ۸ شب بود که دو نفر آمدند و گفتند که چهار نفر از شما با ما بيايد تا قايق را بياوريم. يک قايق از جنس تيوپ ضخيم به اضافه يک موتور که به عقب قايق وصل مي شد را آوردند. آن دو نفر گفتند که بايد خودتان قايق را آماده کنيد و ما به دليل خطر زياد نمي توانيم اينجا بمانيم. آن دو رفتند. به هر طريقي بود جوان تر ها قايق را که با باد پر مي شد را آماده کردند و موتور را هم سرهم بندي کردند. وقتي قايق آماده شد، اختلافاتي بين جوانترها، کساني که مجرد يا تنها بودند با خانواده ها به وجود آمد. نزديک هاي ساعت ۱۱ شب بود که دسته اول مي گفتند بايد از تاریکی شب استفاده کرده و تا قبل از اینکه پلیس ما را ببیند، حرکت کنيم و وارد آب هاي يونان شويم. دسته دوم هم مي گفتند که هوا بايد کمی روشن شود، بعد حرکت کنيم تا اگر مشکلي پيش آمد پليس ما را ببيند و نجاتمان دهد. چون ما زن و بچه همراه داريم و توان مقاومت در اين سرما و تاريکي در درون آب را ندارند. خلاصه بعد از جر و بحث شديد که بعضا تا آستانه کتک کاري هم مي رفت، قرار بر اين شد که به خاطر بچه ها ساعت ۳ نصف شب حرکت کنيم. هيبت هم جزوه کساني بود که مي گفت بايد هوا روشن شود و من هم به اين دليل تلاش می کردم که ساعت حرکت را به تاخير بيندازم. جوان ترها به هر صورتي بود تا ساعت ۲ شب صبر کردند. همه تقريبا آماده شده بودند به غير از هيبت. او هي تکرار مي کرد که الان برويم معلوم نيست که چه بر سرمان بيايد، صبر کنيد. البته در دل آن شب سرد زمستاني و زدن به درياي بزرگي که مقابل مان بود و موج هاي بلندي که خود را به کناره ساحل مي زد کار آساني نبود. به اضافه اینکه هیبت تنها نبود و یک کودک چند ماهه هم همراه داشتند. به هر صورت قايق آماده شده بود و بايد سوار مي شديم. من و دو پسر ديگر که بوکاني بودند براي اينکه بچه ها خيس نشوند، مجبور شديم به داخل آب برويم و قايق را نگه داريم تا بتوانند راحت تر سوار شوند. به هر ترتيبي بود هيبت هم راضي شد که سوار قايق شود. تعداد بالا بود و به سختي توانسته بوديم سوار شويم. این را اضافه کنم که این قایق در بهترین حالت برای نهایتا ده نفر مناسب بود. عرض قایق حدود دو متر و طول آن هم به سه متر می رسید. به اضافه اينکه اين ۵۰ نفر هر کدام تعدادي کوله پشتي و وسايل همراه داشتند که قايق را سنگين کرده بود. ريبوار يک پسر کُرد باشوری قرار بود رانندگی قايق را به عهده بگيرد. ما هم که قايق را نگه داشته بوديم در آخرين لحظه کنار دست ريبوار در کنار موتور جا گرفتيم. تصوير درون قايق به اين شکل بود که زن ها و بچه ها وسط نشسته بودند و بقيه هم دور تا دور قايق نشسته بودند و به وسيله طنابي که دور تا دور قايق بود بايد خود را نگه مي داشتند.موتور روشن شد، بعد از چند ثانيه قايق حرکت کرد. مسافتي نرفته بوديم که موتور خاموش شد. همه ترسيده بودند. هر کدام از ما که کنار موتور بوديم چند بار امتحان کرديم و هندل زديم تا بلکه موتور روشن شود. با تلاش زياد دوباره موتور روشن شد، اينبار مسافت زيادتري را طي کرديم که دوباره موتور خاموش شد. موج ها قايق را با خود به بالا و پایین مي بردند. با وجود آن موج ها و ايستا بودن قايق، هر بار که موج ها قايق را بلند مي کردند ته دل همه خالي مي شد. در اين حين بعضي ها از هوش مي رفتند و تعدادي گريه مي کردند و تعدادي هم با هم دعوا مي کردند. بین بعضی از خانواده ها جر و بحث شدیدی در گرفته بود و همدیگر را به این متهم می کردند که کدام یکی عامل این بدبختی و ایده مهاجرت به اروپا بوده است. ما هم که به موتور نزديک بوديم سعي مي کرديم هر طور که شده قايق را روشن کنيم. کم کم داشت به داخل قايق آب وارد مي شد. در کف قايق دو پارو وجود داشت که سخت بود آنها را بيرون بکشيم چون هيچ کس حاضر نبود تکان بخورد و حجمی بزرگ از چمدان و کوله پشتي وسط قايق جمع شده بود. به خاطر اينکه قايق سبک شود، تعدادي از پناهجويان وسايل اضافي را به درون دریا پرت مي کردند. به هر صورتي بود، موفق شديم پاروها را بيرون بکشيم. در اين حال دو سه نفر با قاچاقچي ها و پليس تماس مي گرفتند که هيچکدام جواب ما را نمي دادند. شروع به پارو زدن کرديم تا بلکه بتوانيم به ساحل برگرديم. اما به سختي توانستيم ياد بگيريم چطوري بايد پارو بزنيم که قايق را به ساحل برسانيم. ساعت نزديک ۶ صبح بود که به ساحل برگشتيم. از قايق پياده شدم، هانا را ديدم که از حال رفته بود. او را به کنار خشکي آوردم و آب به سر و صورتش زدم تا به هوش آمد. همه کاملا خیس شده بودند و از شدت سرما دندان هایمان به هم می خورد. دو سه نفر با استفاده از چوب و لباس هاي کهنه آن دور و بر و هر چيزي که دستشان مي رسيد آتشي روشن کردند. ديگر آفتاب داشت بالا مي آمد. کوله پشتي وسايل کازيووه دختر هيبت را ديشب به آب انداخته بودند و براي يکي دو وعده بيشتر شير نداشت. ما هم در آن ساحل دور افتاده نمي توانستيم کاري انجام بديم. چهار نفر از جوان ها مشغول قایق بودند تا دوباره موتور اش را روشن کنند. موتور روشن می شد، اما دوباره خاموش می شد. با آن وضعیت می خواستند که به دریا بزنند. از من هم خواستند که با آنها بروم. دو دل بودم. از یک طرف خانواده هیبت با آن وضعیت و رفتن در مسیری که شانس رسیدن اش بسیار کم است و از طرف دیگر عاصی شدن از سرگردانی و آوارگی که تمامی نداشت. رفتم که کوله پشتی ام را بردارم. گلناز پشت سرم ایستاده بود. کازیووه در آغوش گلناز مدام گریه می کرد. غم در چشمان اش موج می زد. گفت می روی؟ گفتم آره. مردن بهتر از این شرایطی ست که در آن قرار گرفته ایم. گفت پس ما چی؟ خودت میدانی که هیبت مریض است و این هم حال کازیووه است. ما را تنها نذار. کوله پشتی را گذاشتم و به آن چهار نفر که منتظر بودند، گفتم شما بروید. آنها رفتند و ما به نظاره دور شدن آنها از ساحل نشستیم. منظره قشنگی بود. خورشید بالا آمده بود. آسمان آبی و دریایی بی انتها آبی. از جمع پنجاه نفره، هر تعدادی بدونه اینکه بدانند در امتدادی به راه افتادند. گروه ما ده نفر بوديم که تقريبا همديگر رو مي شناختيم. پروين، احسان، شهرام، ظهير، سميرا، هيبت، گلناز، هانا، کازيووه و من. همه ما خسته و کلافه بوديم، ولي خوشحال از اينکه ديشب از مرگ نجات پيدا کرده بوديم. ما ناچار شديم به طرف استانبول حرکت کنيم با اين فکر که با يک قاچاقچي ديگر وارد معامله شويم. ساعت دور و بر ۱۰ صبح بود که به راه افتاديم. رفتيم روي جاده و يک سر بالايي را طي کرديم. آفتاب مي تابيد و به ما گرما میداد. بالای آن تپه، تصوير زيبايي را از بوته ها، درخت هاي زيتون و دريايي آبي به نمايش مي گذاشت. هيبت از چند نفر که مشغول چيدن زيتون بودند در مورد نزديک ترين شهر و راهِ رفتن به استانبول سوال کرد. لباس ها و سر و صورت ما به شکل عجيبي در آمده بود و همه بوي آتش ديشب و آب شور ميدادیم. در امتداد جاده حرکت می کردیم که یک ماشین ایستاد. از ما سوال کرد که به کجا می رویم. هیبت به دلیل تسلط به زبان ترکی گفت که نزدیک ترین ترمینال. ما را سوار کرد و به ترمینال رساند. بلیط اتوبوس تهیه کردیم و بعد از چند ساعت سوار شدیم به سمت استانبول. در راه از طریق تلفن با يک قاچاقچي ديگر به اسم شيروان معامله کرديم. قرار شد به استانبول رسيديم با او تماس بگيرم تا او اتاقي تهيه کند تا زماني که ما را دوباره راهي کند. به آکساري استانبول رسيديم و با او تماس گرفتيم. به پيشواز ما آمد. از وضع و حال ما مطلع بود. به سبک همه قاچاقچي ها شروع به خالي بندي و اينکه من تا حالا چندين نفر رو به سلامت به اروپا رسانده ام و اينها (منظور قاچاقچي هاي قبلي بود) تازه کارند و شما چرا پيش اينها رفته ايد، کرد. فرداي آن شب هيبت و خانواده اش، شهرام و من تصميم گرفتيم به خاطر نوزاد هيبت با قايق چوبي موتوري که مي گفتند ضريب امنيت بيشتري دارد، اینبار راهی جزایر یونان شویم. بقيه جمع ما هم تصميم داشتند با همان قايق تيوپي راه رو ادامه بدهند. به هر صورت بعد از دو يا سه روز ماندن در استانبول ما را با يک اتوبوس که پناهجويان جديد ديگري هم بودند، راهي شهر ” ديديم” کردند. بعد از رسيدن به شهر ديديم با تاکسي ما را به يک هتل بردند. در هتل تعداد زيادي افغانستاني کار مي کردند. هيچ نظم و ترتيبي در هتل وجود نداشت. در اتاق ها آب قطع بود و حتی نمی توانستی دوش بگیری. در همه جا بوی سیگار و ماری جوانا به مشام می رسید. به غير از ما که تازه رسيده بوديم، افراد زیاد دیگری هم قبل از ما آنجا بودند. بعد از پرس و جو کردن، فهميدم همه آنها براي فردي افغانستاني به نام ” پهلوان “کار مي کنند. از کساني که قبل از ما آنجا بودند سوال کردم که آيا به تازگي کسي رو فرستاده اند؟ در جواب گفتند همين چند شب پيش دوستان ما با قايق چوبي موتوري به يونان رسيده اند و هيچ مشکلي نداشته اند. با افغانستاني هاي که براي پهلوان کار مي کردند صحبت کردم و سوال کردم که اين تعداد نفرات قاچاقچي چرا اينجا هستيد و چقدر پول مي گيرد؟ در جواب گفتند که ما هم مي خواهيم به اروپا برويم. همه ما ايران کارگري مي کرديم ولي چون پول نداريم، دو سه ماه براي پهلوان (قاچاقچي اصلي) کار مي کنيم و بعد او ما را بدون دريافت پول مي فرستد. قرار بود هم قايق چوبي( تفريحي) هم قايق تيوپي با هم حرکت کنند. به ما خبر دادند که شب همه بايد آماده شوند و هر دو قايق با هم حرکت خواهند کرد. با چند دستگاه اتوموبیل همه را به ساحل که مسيري کوتاه بود رساندند. در ساحل ما را داخل بوته ها مخفي کردند. قرار بود که منتظر قاچاقچی ها باشیم تا با اشاره آنها یکی به دنبال دیگری به داخل قايق برويم. اول خانواده ها را سوار کردند، بعد نوبت به مجردها رسيد. هر کس به لب اسکله مي رسيد، يک مرتيکه لندهور که به زبان کُردي حرف مي زد او را مجبور مي کرد وسايلي که همراه داشت را پرت کند. حتي اگر يک کوله پشتي بود. بعدا فهمیدم که اسم اش “داله کرکوکی” ست. می دانستم که اینکار را برای این می کند که در آخر وسایل با ارزش داخل آنها را برای خودش بردارد. نوبت به من رسید. به من گفت کوله پشتی ات را آنجا پرت کن. به کُردی گفتم که حجمی ندارد و سنگین هم نیست، آن را هم پرت نمی کنم. اگر هم باید آن را پرت کنم، سوار نمی شوم. به هر صورت کوله را پرت نکردم و وارد قایق شدم. او هم فحش های داد که نشنیده گرفتم. خانواده هيبت در زير زمين قايق جا گرفته بودند و من هم خودم را پيش آنها رساندم. بعد از سوار شدن همه، قايق حرکت کرد. همه سکوت کرده بودند و به همدیگر نگاه می کردیم. موج هاي بزرگ قايق را به شدت تکان مي داد، ولي ما خوشحال از اينکه بلاخره به يونان خواهيم رسيد. بعد از نيم ساعت قايق روی آب ایستاد. کساني که در قسمت عقب قايق بودند و بيرون رو مي ديدند، گفتند که قايقران يک نور را از دور ديده است و از ترس اينکه مبادا گشت ساحلي باشد، به طرف ساحل ترکیه دور زده است. دوباره به ساحل رسيديم و ما را پياده و در بوته ها مخفي کردند. البته به دليل سرماي زياد بچه ها و زن ها را پياده نکردند و اجازه دادند در زير زمين قايق بمانند. دمای هوایِ نصف شب به چندین درجه زیر صفر می رسید. من در کوله پشتی تعدادی ودکای جیبی داشتم که برای جلوگیری از یخ زدن، آن را بین دور و دور تقسیم کردم. با این وجود تا صبح از شدت سرما کنترل فک ها را از دست داده بودیم و دندان ها به هم می خورد. نزدیکی های صبح دوباره ما را به هتل بردند. از رفقاي که همراه ما بودند و همان شب با قايق تيوپي (بادي) حرکت کردند، باخبر شديم که آنها به سلامت به جزيره اي در آب هاي يونان رسيده اند و همه سلامت هستند. فضاي ياس و نااميدي و انتظار ما را کلافه کرده بود. کازيووه خيلي مريض بود و ديگر نمي شد که دست روي دست گذاشت. هيبت و گلناز او را به بيمارستان بردند. بعد از چند ساعت با من تماس گرفتند که همراه هانا بيا بيمارستان. هانا و من به راه افتاديم. در شهری که نه آن را می شناسیم و نه زبان آن را میدانیم تا سوالی بپرسیم. با هر بدبختي که بود، موفق شديم يک تاکسي بگيريم و بيمارستان را پيدا کنيم. بخش کودکان را پيدا کرديم. هيبت را ديديم و از او در مورد کازيوه سوال کرديم. جواب داد که دکترها گفته اند که بدن کازيووه به شدت عفونت کرده است و بايد بستري شود. هيبت و گلناز مي دانستند که شب دوباره قايق حرکت خواهد کرد. تصميم گرفتند که بستري اش نکنند تا شب دوباره بتوانیم به دریا بزنیم. تلاش کردم که قانع شان کنم تا بستری اش کنند. اما متاسفانه موفق نشدم راضي شان کنم. توجيه شان اين بود که امشب به يونان مي رسيم و آنجا مي توانيم درمانش کنيم. دارو براي کازيووه تهيه کرديم و به هتل برگشتيم. آن شب ما را حرکت ندادند. به غير از ما در هتل يک خانواده کُرد ديگر هم که اهل کرکوک بودند، حضور داشتند. اسم مرد خانواده ريبوار، همسرش ليلا و چهار فرزند خردسال داشتند.” عبدالقادر”برادر ريبوار که جواني ۲۰ ساله بود با آنها همسفر بود. بعداظهر روز بعد کلافه و مضطرب در يکي از اتاق ها مشغول سيگار کشيدن بودم که صداي جر و بحث شديد از بيرون هتل به گوشم رسيد. سريع از پنجره بيرون را نگاه کردم ببينم چه خبر است. خانواده ريبوار بودند که با قاچاقچي “داله کرکوکي” ( آدم لندهوري که دفعه قبل کنار ساحل به زور کوله پشتي هاي پناهجويان را پرت مي کرد و در آخر معلوم شد که همه را براي خودش برداشته است) و از قضا از آشنايان و همشهري هاي خودشان بود، دعوا مي کردند. خانواده ريبوار مي خواستند که قاچاقچي ها پولشان را پس بدهند. آنها پشيمان شده بودند و مي خواستند به کردستان عراق برگردند. ولي قاچاقچي (داله کرکوکي) مي گفت، پولي ندارم، دو گزينه داريد يا بدونه پس گرفتن پول برگرديد يا بايد منتظر باشيد و به طرف يونان حرکت کنيد. از پنجره شاهد اين قضيه بودم و فوري رفتم پيش آنها. از ليلا زن ريبوار پرسيم جريان چيه! ليلا همان هاي را که شنيده بودم را تعريف کرد و ادامه داد؛ ما نمي خواهيم به اروپا برويم و پشيمان شده ايم. بچه هايم را دوست دارم و نمي خواهم آنها در اين راه بميرند. اين ها ( قاچاقچي ها) همه شان دروغگو و حقه باز هستند. آنها گفته بودند که قايق ۱۵ نفر ظرفيت دارد اما حالا مي خواهند ۳۰ را سوار کنند. به داله کرکوکی گفتم که چرا پول آنها را پس نمی دهید. با اخم و تخمی جواب داد که تو وکیل آنها هستی. گفتم وکیل آنها نیستم ولی پول خودشان است و نمی خواهند که این ریسک بزرگ را بکنند. گفت پولی ندارم و اگر نمی خواهند، می توانند بدونه دریافت پول برگردند. ریبوار با ناراحتی ادامه داد که من کجا برگردم. همه خانه و دارایی ام را فروخته ام و به تو داده ام. برگردم که مسخره عالم و آدم شوم. داله سوار ماشین اش شد و از آنجا دور شد.

فرداي آن روز قاچاقچي ها گفتند که امشب صدرصد حرکت خواهيد کرد و آماده باشيد. ساعت نزديک هاي ۶ بعداظهر بود که با عجله گفتند: به سرعت از هتل خارج شوید. پایین چند اتومبیل منتظر ما بودند. چنان با صدای بلند فریاد می زنند انگار که به ما حمله شده است. یالله تندتر، سریعتر، از هتل خارج شین. من که فقط یک کوله پشتی داشتم، برداشتم و به اتاق هیبت و خانواده اش رفتم. آنها داشتند خود را جمع و جور می کردند. گلناز مشغول کازیووه بود که به شدت گریه می کرد. یکی دو کوله کوچک داشتند که به هیبت گفتم من این ها را با خودم می برم و پایین می روم، شما هم سریع بیاید. پایین چند اتومبیل آماده بودند و هر کسی با عجله به درون یکی از آنها می رفت. بلاخره خانواده هیبت هم آمدند و سوار شدند و اتومبیل ها با سرعت هر چه تمامتر حرکت کردند. دوباره به ساحل و اسکله موقت رسیدیم و در بوته ها قايم شدیم. در بین بوته ها در کنار ساحل بايد سريع جليقه هاي نجاتي که همراه داشتيم، را مي بستيم. مشغول بستن جلیقه ام بودم که صدای جر و بحث هیبت و هانا را شنیدم. پیش آنها رفتم تا ببینم جریان از چه قرار است. هیبت به محض اینکه من را دید، گفت که جلیقه ها و یکی از کوله پشتی ها را در هتل جا گذاشته اند. هانا ترسیده بود و می گفت که بدونه جلیقه نجات نمی آید. گفتم می روم و به قاچاقچی ها می گوییم، شاید اجازه دادند که به هتل برگردیم و وسایل را با خود بیاوریم. رفتم و به يکي از کساني که براي قاچاقچي ها کار مي کرد جريان را گفتم. ولي آنها گفتند به هيچ عنوان نمي توانیم به آنجا برگردیم و وسايل را بياوریم. پیش هیبت و هانا برگشتم و ماجرا را بازگو کردم. به هانا گفتم که من شنا بلدم و جلیقه لازم ندارم. کمی به من نگاه کرد و حرفی نزد. جلیقه را که پوشیده بودم باز کردم و به او دادم. در همين حين همان کسي که در مورد جا گذاشتن وسايل هيبت باهاش صحبت کرده بودم، ۲ تا جليقه به هيبت و گلناز داد و گفت اينها را بپوشید. از طرف ديگر ليلا داشت با صداي بلند گريه مي کرد و از ما خواهش مي کرد سوار نشويم، چونکه قرار بود قايق ۱۵ نفر را حمل کند ولي ما در مجموع ۳۰ نفر شده بوديم و آن قايق کوچک گنجايش اين تعداد زياد را نداشت. ريبوار همسر ليلا با عصبانيت سرِ ليلا داد کشيد و گفت ما هيچ چاره اي نداريم مي فهمي، همه پول هايمان را اين قاچاقچي ها برده اند و با دست خالي وقتي همه داريمان را فروخته ايم و هيچي نداريم که زندگي کنيم کجا برگرديم. لیلا با گریه و زاری از من خواهش می کرد که جلوی آنها را بگیرم که سوار نشوند. ادامه میداد که مگر نگفتند پانزده نفر سوار قایق می شود، حالا نگاه کن بیش از سی نفر می شوند. تو رو خدا سوار نشوید. بيشتر کساني که همراه ما بودند، فقط مي خواستند حرکت کنند و به شکلی از آن شرايط خسته شده بودند. شايد اين نوع خسته کردن و انتظار کشيدن بخشي از برنامه قاچاقچي ها بود که ما به تعداد زيادي که سوار مي کردند، اعتراض نکنيم.

عصر همان روز وقتي با گلناز صحبت مي کردم گفت که ترجيح مي دهد امشب در آب غرق شود ولی دوباره برنگردد. در چهره معصوم گلناز خستگي و نااميدي موج مي زد. بر عکس همه ما هانا خيلي اميدوار و با روحيه بود و از آرزوهاي که داشت براي ادامه تحصيلات و اينکه به دليل فقر مجبور شده او هم در کردستان عراق کار کند تا از پس زندگي برآيند، مي گفت. خود من هم به نوعي همين تصميم را داشتم و برايم فرقي بين زنده ماندن و غرق شدن باقي نمانده بود. تحت هيچ شرايطي مايل نبودم دوباره به آن هتل کذايي و حالت انتظار برگردم. حتی به شوخی به جمع گفتم که اگر قایق دوباره بخواهد دور بزند و به ساحل ترکیه برگردد، خودم به آب می پرم و یا زنده به جزایر یونان می رسم و یا تمایلی به بازگشت ندارم.

بعد از مدتي که درون بوته هاي کنار ساحل مخفي شده بوديم، گفتند که نفر به نفر به طرف قایق بروید. یک اسکله موقت از ساحل تا رسیدن به قایق را درست کرده بودند. اسکله از پلاستیک بود و روی آب شناور. هنگام عبور می بایست یک پا را یک طرف و پای دیگر را یک طرف دیگر می گذاشتی تا تعادل برقرار شود. همه موفق شدند که سوار شوند. ساکت روی هم تلنبار شده بوديم. يک نفر از قاچاقچي ها قايق را هدايت مي کرد و يک نفر ديگر با دوربين دريا را ديد مي زد. هر دوي قاچاقچي ها مسلح به کلت کمري بودند و عمدا سلاح ها را روي لباس بسته بودند تا ما را بترسانند. موتور قايق خيلي دود مي کرد. به شکلي که بعضي اوقات به غير از دود و سياهي چيزي نمي ديديم. قایق یک کابین زیرین و یک قسمت بالای ( عرشه) داشت. من در قسمت بالا جا گرفته بودم. بغل دست من برادر ريبوار ( عبدالقادر) که بيماري آسم داشت و دود ناشي از موتور او را به تنگي نفس مي انداخت، نشسته بود. جلوي من ريبين که يک جوان کرُد اهل اربيل بود، نشسته بود . در مدتی که در این هتل آخر بودیم با ریبین دوستی خوبی برقرار کرده بودیم و او نیز خود را یکی از جمع ما می دانست. هيبت و خانواده اش به اضافه شهرام در اتاق زير زمين قايق بودند. دريا طوفاني بود و هر چه از ساحل دورتر مي شديم، موج ها بلند و بلندتر مي شد و تصوير وحشتناک تري پيدا مي کرد. موج ها وقتي به قايق برخورد مي کرد مقدار زيادي آب پخش مي کرد و به قايق تکان شديدي مي داد. به شکلی روی هم تلنبار شده بودیم که امکان تکان خوردن هم وجود نداشت. به همین جهت از عبدلقادر سوال کردم ساعت چند است و چند دقيقه است که حرکت کرده ايم و آيا جزيره اي چيزي در اين نزديکي مي بيني. او هم جواب داد نه هنوز جزيره اي نمي بينم. نزديک به نيم ساعت از حرکت ما مي گذشت و ساعت حول و حوش ۹ شب بود که راننده قايق موتور را خاموش کرد. همه فوري واکنش نشان دادند و ترس همه را فرا گرفت. ريبوار که به من نزديک بود و ترکي بلد بود از راننده سوال کرد که چرا موتور قايق خاموش شده، راننده جواب داد، گازوئيل تمام شده است. راننده و نفر همراهش با عصبانيت رو به ما که همه ترسيده بوديم و سر صدا مي کرديم، مي گفتند حرف نزنيد و هيچ نوري روشن نکنيد. حتي نور گوشي تلفن همراه. راننده قايق با موبايل مشغول حرف زدن بود و با چراغ قوه علامت ميداد. يک قايق تندرو با دو نفر سرنشين به ما نزديک مي شد. با صداي بلند به ريبوار گفتم که مي خواهند فرار کنند و ما را اينجا ول کنند، بايد نگذاريم که فرار کنند. ريبوار هم با عصبانيت گفت که آنها مي خواهند قايق ما را بوکسل کنند، خودشان به من گفتند. دوباره با عصبانیت به ریبوار گفتم که دروغ می گویند. گفت تو رو خدا اوضاع را خراب نکن، من دارم با آنها صحبت می کنم. قايق تندرو که به ما نزديک شده بود، موتور اش را خاموش کرد. کمک راننده قايق ما با کُلت کمري نمي گذاشت که کسي از جايش بلند شود و حتي نميگذاشت با همديگر حرف بزنيم. يک طناب به طرف قايق ما انداختند و با کشيدن طناب توسط یکی از قاچاقچی ها کاملا قايق ها به هم چسپيدند. دوباره فریاد زدم که می خواهند فرار کنند. در يک چشم برهم زدن هردوي قاچاقچي ها به درون قايق ديگر پريدند و موتور را روشن کردند و فرار کردند. آنهای که در کابین پایین نشسته بودند، متوجه این ماجراها نمی شدند. وقتي که همه متوجه فرار قاچاقچي ها شدند، سر و صدا و داد و شيون شروع شد. زن ها و بچه ها بيشتر ترسيده بودند و با صداي بلند گريه مي کردند. همه مبهوت شده بودند. خیلی ها از جا برخاسته بودند و با تکان موج های بلند، روی همدیگر می افتادند. به حدي قايق در اثر برخورد این موج ها به قایق و جنب و جوش ما تکان مي خورد که من فکر مي کردم در يک لحظه امکان دارد قایق واژگون شود. شهرام به قسمت بالا آمده بود. شهرام، هيبت و من تلاش می کردیم که افراد را آرام کنیم. فریاد می زدیم اگر تکان نخوريد اين قايق همين جا خواهد ماند و حتما تا فردا کشتي ها ما را خواهند ديد و ما را نجات خواهند داد. کسی صدای کسی را نمی شنید. صدای گریه و وحشت مردها، زن ها و بچه ها قاطی شده بود. همه داد مي زدند. يادم هست وقتي که يک هواپيماي مسافربري از بالاي سر ما عبور مي کرد، همه داد مي زدند و تقاضاي کمک مي کردند. موقع حرکت از اسکله به شيوه روشن کردن قايق توجه کرده بودم. به ريبين گفتم تو برو پشت سُکان قايق و هر وقت گفتم اسارت بزن. تعدادی روی جعبه باطری نشسته بودند. به آنها گفتیم که آنجا را خالی کنند. دو عدد باطري در عقب قايق و درون یک جعبه بود که بايد از طريق دو تا سيمِ منفی و مثبت بهم ميزدي تا اسارت زده مي شد. دوتا سيم را وصل کردم و به ریبین گفتم که استارت بزند. اما متاسفانه باطري ها خالي و ضعيف بودند و توان اين را نداشتند که موتور را روشن کنند. چند بار این کار را تکرار کردیم، اما به جز یک صدای کوچک چیزی صورت نمی گرفت. در اين حين شهرام مشغولِ آرام کردنِ سایرین بود. مدام تکرار می کرد که اگر تکان نخورید، اتفاقی نمی افتد. همه شوکه شده بودند. هيبت با گوشي موبايل تلاش مي کرد تا با پليس تماس بگيرد، اما موفق نميشد. شهرام مدام به هیبت می گفت که به شاهپور برادرم زنگ بزن. هیبت به شاهپور زنگ زد. شاهپور جواب داد. هیبت به شاهپور گفت که روی دریا گیر افتاده ایم و قاچاقچی ها فرار کرده اند. داشتند حرف می زدند که یک موج بزرگ به قایق خورد. هیبت تعادل اش را از دست داد و تلفن همراه به داخل آب پرت شد. بعدترها وقتي از کاک شاهپور برادر شهرام پرسيدم اين را تاييد کرد که هيبت موفق شده با او که در نروژ بود تماس حاصل کند و به او بگويد که روي دريا گير کرده ايم و قاچاقچي ها فرار کرده اند در حين اين صحبت ها یکدفعه ارتباط قطع شده است. کاک شاهپور مي گفت ديگر هر چه داد زدم و هيبت را صدا زدم هيچ چيز نشنيدم. قسمت عقب قايق داشت يواش يواش به داخل آب فرو مي رفت. آب به داخل کابین پایین هم سرازیر شده بود. باد و باران بود. داد زدیم همه به قسمت جلو قايق برويم تا وزن کمتري در قسمت عقب قايق باشد. سه چهار نفري رفتند و همين که من پاييم را گذاشتم روي سُکان قايق که بالا بروم، ديدم يک موج سهمگين با خود آب زيادي را به قسمت عقب قايق وارد کرد. برگشتم تا با يک سطل آب را خالي کنم که ديدم ديگر نمي شود کاري کرد. همه گريه مي کردند و داد ميزدند.نمي دانستيم چکار بايد کرد. لحظات عجیبی بود. همانند یک کابوس. در مقابل عظمت و ظلمت درياي اژه در آن شب زمستاني اراده اي باقي نمانده بود. کوله پشتي ام که تنها دارايي زندگي ۳۰ ساله ام بود و فقط مقداري مدارک شناسايي و ياداشت هاي روزانه و شخصي ام بود، را به داخل آب انداختم و هر کوله پشتي که به دستم مي رسيد پرت مي کردم تا قايق سبک شود. اما متاسفانه ديگر قسمت عقب قايق داخل آب فرو رفته بود. حالت عجیبی ست این شرایط. تصویرهای کوتاه و بریده از دور و بر، وحشت و ضجه های دسته جمعی، قایق که همانند نقطه ای در دل آن دریاییِ بیکران در حال غرق شدن، ترس و مرگ که هر چه نزدیکتر می شود در برابر قدرت آن ناتوان تر می شوی. ديدن اينکه کشتي قسمت عقبش با دریا لب به لب شده است، لرزه بر انسان مي انداخت. فریاد زدم کساني که مي توانند به داخل دريا بپرند تا قايق سبک شود و حداقل بچه ها زنده بمانند. من اول نفر و پشت سر من ريبوار به درون آب پريد. قبل از پریدن از ريبوار شنیدم که گفت من با شنا مي روم که کمک بياورم. در يک لحظه او را ديدم که از من دور شد. من هنوز نتوانسته بودم که دوباره خودم را پیدا کنم. ریبوار شناگر ماهري بود. جثه اي باريک و کِشيده داشت. مسافت کمي را طي کرده بود که ديد قايق به طور کلي دارد غرق مي شود و همه ناچارا به درون آب بپرند. فریاد زد، بچه هایم. او دوباره به طرف قايق شنا مي کرد چون چهار فرزند، همسرش و برادرش درون قايق بودند. در اين حين من فقط تاريکي و موج را که بالاي سرم مي آمد را مي ديدم. با وجود گذشت سالها هنوز صداي شيون و زاري و تقاضاي کمک همراهانم را مي شنوم. کابوسي وحشتناک که تصاوير آن با همه جزئيات در ذهنم رژه مي روند و ناخودآگاه اشک هاي حسرت سرازير مي شود. نميتوان با هيچ تعداد کلمه اي آن شرايط را توصيف کرد. مگر کساني که مرگ را از نزديک لمس کرده باشند. لحظاتي که از نفس کشيدن بيشتر به مرگ نزديک باشي و هيچ اميدِ زنده ماندني وجود نداشته باشد. در آن لحظات به اين فکر مي کردم که اين زندگي از زمان تولد براي من چیزی نبوده جز دلهره، زجر، وحشت، حسرت و آرزوهای نداشته، که اين تراژدي وحشتناک نقطه پايان آن است. تک به تک تمام تصاوير کودکي و خاطرات از مقابل ديدگان و ذهنم مي گذشت. کوهي از دلتنگي ها حمله کرده بودند، از دوران کودکي پر از وحشت دهه ۶۰، از هجوم شبانه پاسدارهای سیاه پوش برای بردن پدرم، از سکوت همسایه ها و بستن درب و پنجره و کشیدن پرده ها، از شيون مادر و ضرب و شتم پدر، از پرسیدن سوال دلیل هجوم این سیاه پوشان بیرحم، که به زبانی حرف می زدند که من متوجه نمی شدم و مادرم من را به زمان بزرگسالی حواله میداد، از جستجو به دنبال پدر از زندانی به زندانی دیگر، از بی قراری برای ملاقات و بازی های کودکانه در حیات زندان، از دلتنگی مدرسه وقتی معلم سوال می کرد پدرتان چکاره است و من علی رغم اینکه مادر گفته بود که نگویید در زندان است، بغض به گلویم فشار می آورد و نمی توانستم دروغ بگوییم و از دنیای بزرگترها سر در نمی آوردم، از وحشت صدای آژیر خطر و شکستن دیوار صوت جنگنده های رژیم بعث، از هجوم ماموران شهرداری برای تخریب خانه “غیرقانونی” ما، از وحشت بارها به همراه پدر در کمین نیروهای پلیس افتادن و رگبار آنها به سوی اتومبیل ما، از آرزوی بزرگ شدن و پیشمرگه شدن، از دوران اضطراب و وحشت فعاليت مخفي، از دلتنگي نديدن دوباره پدر و مادر، برادرهایم و عزيزان بعد مدت هاي طولاني محکوميت به تبعيد، تنها کاري که مي کردم گريه بود. همه این تصاویر در جلوی چشمان می آمدند و می رفتند. به مادر و پدرم فکر مي کردم که فردا حتما خبر مرگم را از رسانه ها خواهند شنيد و حتي جنازه ام را پيدا نخواهند کرد و ديگر تا آخر عمر حسرت به دل خواهند بود. به مادرم نمي گفتم که کي و چه زماني حرکت مي کنيم تا آن شب با خيال راحت بخوابد و دل نگران من نباشد. بعدتر ها مادرم تعريف مي کرد که همان شب پدرت خواب ديده که مامورين و مزدوران زيادي تو را تعقيب مي کرده اند و تو در حال فرار بوده اي، نصف شب پدرت از خواب پريده است. مادرم مي گفت پدرت گفته که احتمالا براي شورش اتفاقي افتاده است.

به هر حال اوضاع غريبي بود به شيوه اي که قلم از بيان آن عاجز است. توانستم کمی خود را آرام کنم و تصمیم گرفتم که تسلیم نشوم. به سمت قسمتي از قايق که بيرون مانده بود شنا کردم. گلناز اولين نفري بود که غرق شده بود، به خاطر اينکه به کازيووه فرزند کوچک اش بايد مدام شير ميداد جليقه نجات اش را نبسته بود. بعدا شهرام تعريف مي کرد که خيلي آرام بدونه اينکه حرفي بزند و تکاني بخورد، کازيووه که در دستانش بوده را بالا گرفته و خودش به پايين رفته و در چند ثانيه ناپديد شده.

در حین اینکه به باقیمانده قایق نزدیک می شدم، شهرام، هیبت و هانا را صدا میزدم. شهرام جواب داد. گريه مي کرد و از من مي خواست نجاتش دهم. به شهرام گفتم که او جليقه نجات به تن دارد و مي تواند روي سطح آب دراز بکشد و هر بار که موج ها مي آيند نفسش را حبس کند و بعد از اتمام موج ها دوباره نفس تازه کند. به او گفتم که من جلیقه به تن ندارم و نمی توانم به سمت او بروم. به باقیمانده قایق رسیدم. به اندازه تقریبا یک متر تا یک متر و نیم از نوک قایق هنوز بیرون بود. آن را گرفتم و نفس تازه ای کشیدم. بزرگترین آرزویم این بود که آن تکه هم به زیر آب نرود. هیبت هم رسید. گریه می کرد. من هم همچنین. گفت شورش گلناز مرد. بچه هایم مردند. زندگیم تمام شد. نمی دانستم که چه بگوییم. دلداریش بدهم، یا بگوییم درست می شود، یا اینکه وجود خودتان سلامت. آخرین جمله ای که از هیبت به یاد دارم این بود که چه بلایی به سرمان می آید. در این بین صدای شهرام را از میان ضجه ها تشخیص میدادم که مدام از من می خواست که کمک اش کنم. جواب هیبت را دادم. گفتم که نگران نباش همه ما اینجا خواهیم مرد و کاری از دستمان بر نمی آید. قبلا هیبت تعریف کرده بود که شناگر ماهری است و بارها از دریاچه زریبار مریوان عبور کرده است. در این زمان قایق هم دیگر کاملا ناپدید شده بود و اثری از آن نمانده بود. موج های عظیم چند متری هر کسي را به سويي برده بود و تقريبا صداها مدام دور و دورتر مي شد. در تاريکي شب، دیدن اطراف بدون عينک برای من دشوار بود و بيشتر صداي گريه و شيون را مي شنيدم.

به اطراف نگاه کرده بودم و يک نور قرمز که فاصله زيادي با ما داشت را مي ديديم. تشخيص سخت بود که آن نور قرمز کشتي است يا خشکي، به شهرام گفتم من به سمت آن نور قرمز شنا مي کنم يا موفق مي شوم و مي توانم کمک بياورم يا مي ميرم. همچنین اگر کمک به آنها رسید، بگوید که یک نفر از ما به آن طرف رفته است. دندان هایم از فرط سرما و وحشت به هم می خورد. بايد انتخاب مي کردم چون ماندن در آنجا با آن سرما و فاصله زيادي که تا روشن شدن هوا داشتيم، هيچ کدام مان زنده نمي مانديم. به طرف نور قرمز که شبيه يک دَکل بود شنا کردم. نمي دانستم به طرف يونان شنا مي کنم يا ترکيه، فقط به اين فکر مي کردم که خودم را به آنجا برسانم و موفق شوم کمک بياورم. مجبور بودم در حين شنا کردن عينک ام را در بياورم و وقتي که براي استراحت و نفس تازه کردن مي ايستادم آنها را به چشم بزنم، ببينم آيا کمي نزديک شده ام يا نه!!! ساعات وحشتناکي بود، ديگر من از آنها دور شده بودم و هيچ صدايي نمي شنيدم. وحشت از دريا و تاريکي به من هجوم مي آورد ولي سعي مي کردم ترس را از خودم دور کنم. بيشترين چيزي که بهش فکر مي کردم مادرم و پدرم بود. انگار تصوير هايشان جلوي چشمان حک شده بود. به خودم قول مي دادم به خاطر آنها هم که شده بايد زنده بمانم. بعد از کمي شنا کردن، تسيلم شدن در مقابل دريا به من فشار مي آورد. يکي دوبار حتي تا آنجا پيش رفتم که خودم را غرق کنم ولي دوباره تصویر مادرم در حین شنیدنِ خبر غرق شدنِ من در آن دریا، مانع از تسلیم شدنم می شد. به اضافه اينکه سرنوشت تقريبا ۳۰ نفر ديگر انسان را مي توانستم نجات بدهم. لحضات سختي بود. یکی دو بار هم خواستم که دوباره به آنجای که غرق شده بودیم، برگردم. اما می ترسیدم که آنها را پیدا نکنم.

سريع شنا مي کردم که زودتر به آن نور قرمز که ديگر مطمئن شده بودم يک جزيره بسیار کوچک است که چهار دورش را آب گرفته، برسم. يکي دوبار رگ هاي پايم نزديک بود بگيرد. اگر چنين مي شد، قطعا غرق مي شدم . تجربه رگ گرفتگي را يکي دوبار که در سد سنندج شنا مي کردم، داشتم و نزديک بوده غرق شوم ولي چون همراه خودم تيوپ داشتم از غرق شدن نجاتم پيدا مي کردم. هر وقت از شنا کردن خسته مي شدم و مي خواستم استراحتي کنم، بدنم از شدت سرما به لرزه مي افتاد و مجبور مي شدم حرکت کنم. خلاصه اينکه هر چه نزديکر مي شدم، اميدوارتر مي شدم و سرعتم را بيشتر مي کردم. وقتي که ديگه بعد از ساعت ها شنا کردن به جزيره نزديک شده بودم، يک آتش روشن را نيز مي توانستم ببينم. با صداي بلند فرياد ميزدم کمک مان کنيد. همراه با ترس، سرما، تاريکي و موج هاي عظيم از اين نيز مي ترسيدم که يک موجود دريايي به من حمله کند. به همين خاطر زماني که موج هاي بزرگ مي آمدند و مجبور بودم به زير آب بروم، چشم هايم را باز مي کردم تا اگر جانوري دريايي ديدم، حداقل بتوانم کاري انجام بدهم و از خودم دفاع کنم. ديگر خيلي نزديک شده بودم و کساني که در جزيره بودند صداي من را شنيده بودند و با نور چراغ قوه علامت مي دادند. بعدترها فهميدم که قرار بوده ما هم به آن جزيره بيايم و کساني که آنجا بودند پناهجوياني بوده اند که قبل از ما سالم به آنجا رسيده بودند. بعدترها وقتي در يک هتل سازمان ملل بوديم، يک زن سوريه اي را پيدا کرديم که او آن شب صداي من را شنيده بود و به پليس يونان خبر داده بود. نزديک به ۵۰۰ متر مانده بود به ساحل برسم، به اطراف خشکي نگاه مي کردم ببينم قايقي چيزي نمي بينم که با آن بتوانم به کمک همراهانم بروم. در اين حين از دور يک کشتي گَشت ساحلي را ديدم که چراغ هاي نورافکن و گردانش روشن بود. مسيرم را تغيير دادم و به جايي خشکي به طرف کشتي شنا کردم. وقتي به نزديکي کشتي رسيدم فرياد مي زدم کمک کمک. آنها با استفاده از نورافکن بزرگ که سطح آب را روشن مي کرد من را ديدند. يک تيوپ پلاستيکي به طرف من پرتاب کردند که آن را گرفتم و به کشتي نزديک شدم. يک نردبان که از چوب و طناب بود را پايين انداختند تا با استفاده از آن به عرشه کشتي برسم. نردبان را گرفتم و شروع به بالا رفتن از آن کردم، ۱۰ پله اي بالا رفته بودم که پله چوبی زير پايم شکست و با سرعت به داخل آب پرتاب شدم. با هر زحمتي بود توانستم دوباره به سطح آب بيايم. دوباره يک نردبان ديگر پايين انداختند که اين بار از آن بالا رفتم. نمي توانستم حرف بزنم، زبانم بند آمده بود و فقط گريه مي کردم. با انگليسي دست و پا شکسته اي که بلد بودم فقط مسيري را که آمده بودم را نشان دادم. از من سوال کردند چند نفر بوديد، چه تعداد کودک همراه شما بود که من فقط گريه مي کردم و فرياد ميزدم هيبت، گلناز، شهرام، هانا کجا هستيد. آنها خواهش مي کردند که آرام باشم تا شايد صداي بشنوند. کشتي به سرعت حرکت مي کرد و به مسيري که نشان مي دادم، مي رفت. تعداد زيادي نورافکن داشتند که سطح آب را کاملا روشن مي کرد. اولين کساني که ديده شدند ۵ الي ۶ نفر بودند. ۲ نفر از انها دو برادر افغانستاني بودند که به محض بالا آمدن از کشتي همديگر را در آغوش گرفتيم. برادر کوچکتر که ۱۶ سال سن داشت، همراه با گریه به من گفت که کازيووه را روی آب دیده و او را روي دوش خود گذاشته و تا مدتي هم زنده بوده، ولي بعد از مدتي بدنش سرد شده و متوجه شده که دیگر جانی در بدن اش نمانده. او ادامه داد که نتوانسته کاري بکند و خيلي تلاش کرده تا زنده بماند. يکي يکي هر کدام را گوشه اي پيدا مي کردند. شهرام و ريبين هم زنده بودند و جزوه آخر نفرها بودند که پیدا شدند. از آنها سراغ هيبت و هانا را گرفتم. ولي با گريه و زاري جواب دادند؛ نميدانيم زنده اند يا نه. دو هلي کوپتر نجات هم مشغول گشت زني براي پيدا کردن باقیمانده نفرات بودند. از جمع ۳۰ نفرِ ما ۱۵ نفر زنده مانده بوديم. جنازه غرق شدگان را هم که روي آب بودند، جمع آوري کردند. وقتي که کشتی به کنار جزیره کوچک برگشت، پلیس ها من را صدا زدند و شروع به کتک زدن من کردند. نه متوجه می شدم که چرا می زنند و نه مي توانستم حرف بزنم. ایستاده بودم، می لرزیدم و گريه مي کردم. آنها مي گفتند که من قاچاقچي هستم، چرا که توانسته ام تا خشکي شنا کنم!!! حتما کسي که توانسته اين فاصله زياد را شنا کند راننده قايق يا همان قاچاقچي است. در آن لحظات من هيچ چيز را متوجه نمی شدم و در شوک بودم و فقط گريه مي کردم. در اين حين يکي دو نفر از کساني که با ما بودند و زبان انگليسي متوجه مي شدند، برای پلیس توضيح دادند که از استانبول با آنها بوده ام و من هم جزوه پناهجويان هستم و اتفاقا من جان آنها را نجات داده ام و قاچاقچي ها با يک قايق تندرو فرار کرده اند. در بين کساني که غرق شدند و من اطلاع دارم، خانواده هيبت هر ۴ نفر غرق شدند. از خانواده ريبوار فقط ليلا زنده مانده بود و ريبوار، عبدالخالق برادرش و چهار فرزندش غرق شدند.دو کودک ۴ و ۶ ساله يک زوج افغانستاني غرق شده بودند. به گفته خودِ زن افغانستاني او با گرفتن جنازه هيبت که جليقه نجات داشته و روي آب مانده بود، توانسته بود نجات پيدا کند. دو جوان افغانستاني هم غرق شده بودند. ساعت نزديک ۸ صبح بود که به جزيره لييروس رسيدم. برای ما مقداری لباس آوردند و به هتلی منتقل کردند. ليلا تنها مانده بود و هيچ کس از اعضاي خانواده اش زنده نمانده بود. او در اثر غم از دست دادن خانواده اش ديوانه شده بود. به سر و صورت خودش مي زد و بچه هايش را صدا مي زد. هیچکدام از کارکنان سازمان ملل نمی توانستند به لیلا نزدیک شوند. به محض دیدن آنها به سر و صورت خودش می افتاد و فریاد می زد که من را به عراق برگردانید. ریبین و من می توانستیم مقداری با او حرف بزنیم. از او آدرس، شماره تلفن و نشانی از خانواده اش می خواستیم تا به آنها اطلاع بدهیم. اما چیزی را به یاد نمی آورد. به هر ترتيبي بود توانستيم اسم خانواده اش را در کرکوک پیدا کنیم. از طريق خانواده ريبين که اهل اربيل بودند، توانستيم با خانواده ليلا ارتباط برقرار کنيم و جريان را برايشان توضيح دهيم. بعد از مدتي ليلا به همراه جنازه خانواده اش به کردستان عراق برگرشت. جنازهاي خانواده هيبت هم به مريوان انتقال يافت. در بررسی پزشکی معلوم شد که هیبت و هانا ایست قلبی کرده اند. مابقی را در گورستانی در آن جزیره بی نام و نشان دفن کردند. بعد از مدتی سازمان ملل ما را به آتن منتقل کرد. ریبین در آتن ماند. شهرام و من و جمعی از دوستانی که تازه در آتن پیدایشان کرده بودیم، به طرف مقدونیه حرکت کردیم. در یک ایست بازرسی در مرز مقدونیه شهرام و آن جمع گیر افتادند و من عبور کردم. به شدت مریض بودم. ریه هایم عفونت کرده بود و به هیچ دارویی دسترسی نداشتم. هوا به شدت سرد و برف زیادی روی زمین بود. در عرض حدودا یک هفته از مرز کشورهای بلغارستان، صربستان، کرواسی و اسلونی عبور کردم. وارد اتریش شدم و از آنجا به آلمان. پلیس آلمان صبح زود ما که جمعی بودیم از پنج پناهنده که در راه آشنا شده بودیم را دستگیر کرد. فقط پناهندگان سوریه ای را آزاد می کردند. مابقی را به عقب برمی گردانند. در اداره پلیس گفتم که عرب هستم. یک مترجم عرب را آوردند که با من عربی حرف بزند. فوری متوجه شد که عربی بلد نیستم و به پلیس ها اطلاع داد. من را به کمپی منتقل کردند تا دوباره به عقب برگردانند. اجازه نمی دادند که از کمپ خارج شوی. به نگهبان ها گفتم که چند روز است که غذای نخورده ام و می خواهم بیرون بروم و غذای تهیه کنم. اجازه ندادند. در کمپ سیمکارتی را با قیمت بالا خریدم و با یکی از آشنایان صحبت کردم. به او گفتم که به شدت بیمار شده ام و در کمپی هستم که می خواهند ما را به یونان بفرستند. گفت اگر می توانی از کمپ فرار کن و بیرون تلفن را به کسی بده تا سوال کنم ببینم که کجای آلمان هستی. دور و بر عصر بود که جمع دیگری را به کمپ آوردند. در حین شلوغی کمپ از کنار اتومبیل ها یواشکی از کمپ فرار کردم. به آشنا تلفن کردم. گفت که سراغ ایستگاه قطار را بپرس. همه رهگذران آلمانی یک جوری نگاه می کردند. نزدیک یک هفته ای می شد که حمام نکرده بودم. کفش و لباس هایم غرق در گل و لای بود. بیش از هر چیزی از پلیس می ترسیدم. چرا که قیافه ام تابلو بود. در ایستگاه قطار تلفن را به کسی دادم که با آشنای من صحبت کند. آشنا گفت که فاصله ما با اتومبیل شخصی حدود سه و نیم تا چهار ساعت است. برو یک جایی منتظر باش تا من می رسم. گفتم که تلفن همراه من شازژ ندارد و چهار ساعت دیگر همان جایی خواهم بود که با آن مرد صحبت کردی. تلفن را قطع کردم. هوا خیلی سرد بود و نمی شد با آن حالِ بیرون منتظر بود. به راه افتادم. یک ساندویچی را دیدم. داخل رفتم. گفتم یک ساندویچ لطفا. فوری مرد فروشنده گفت که اهل کجای؟ گفتم که هیچ کشوری ندارم ولی زبان کُردی و فارسی بلد ام. گفت که من هم کُرد ام. ادامه داد که چرا سر و وضع ات این شکلی ست؟ گفتم که نزدیک به یک هفته است بدونه استراحت، غذا و بیمار از یونان تا اینجا در راه ام. گفت آن پشت سرویس بهداشتی ست، می توانی آنجا کمی خودت را مرتب کنی. ازش سوال کردم که می توانم تلفن ام را نیز شارژ کنم که با کمال میل قبول کرد. داخل آینه نگاه کردم و خودم را دیدم، تازه متوجه شدم که چرا مردم به این شیوه من را نگاه می کنند. آبی به سر و صورتم زدم . داخل کوله پشتی یکدست لباس دیگر داشتم که پوشیدم. در آن کنار، صاحب ساندویچی یک بار کوچک هم داشت. به آنجا رفتم و کمی مشروب خوردم که خوابم برد. یکدفعه تلفن ام زنگ خورد. دیدم آشنای من است. گفت که رسیده و آنجاست. به سرعت خودم را رساندم. بعد از سلام و احوالپرسی و حرکت، از ماجراها پرسید. گفتم که الان نمی توانم حرف بزنم و تا رسیدن به مقصد خوابم برد. بعد از رسیدن به آلمان حدود یکسال را در کمپ های پناهندگی مختلف زندگی کردم. کمپ های که در سالن های ورزشی بود، صدها نفر در آنها زندگی می کردند و هیچ محدوده شخصی وجود نداشت. چندین ماه طول کشید تا به سلامتی جسمی رسیدم. شهرام چندین ماه در زندان کشورهای اروپای شرقی بود و بعد از حدود یکسال به آلمان رسید. ریبین نیز اکنون در فرانسه زندگی می کند.

همیشه باور داشتم که کلمات می‌توانند انسان‌ها را تحت تأثیر قرار دهند: آنها می‌توانند چیزها را تغییر دهند، می‌توانند یک انقلاب ایجاد کنند. کلمات می‌توانند تصاویر نادرست را نابود کنند، می‌توانند میزان رنج و درد افراد تحت ستم، تحقیر شده و پناهندگان را نشان دهند. و در نهایت اگر این اتفاق نیفتد، حداقل این داستان ‌بیرحمی انسان‌های این دوران برای آینده باقی خواهد ماند. البته امیدوارم که بشریت در آینده به سطحی از شناخت و آگاهی رسیده باشد که نیازی به بازبینی این داستان‌های تلخ نداشته باشد.
شورش کریمی
21.12.2024

0 FacebookTwitterPinterestEmail

پیام بگذارید

پیام

گالری

ما را دنبال کنید! ​

تماس

  Copyright © 2023, All Rights Reserved Payaam.net