بهار مشرقی
آپارتاید یعنی جداکردن، تفکیک، دیوار کشیدن؛ اینجا بر اساس جنسیت. یعنی پارچهای به سر زنها کردن برای مشخصکردن آنها از جنس اول: مرد، و سرکوب زن و هرکسی که در وسط این مرزبندی قرار میگیرد؛ کوییر.
این پارچه یعنی حجاب اجباری، تنها یکی از ابزارهای آپارتاید جنسیتیست.
هربار زنی* از خشونتی که در این آپارتاید به او میرود، سخن میگوید، نور میتاباند به اینکه تو به عنوان یک زن در حالت «عادی» در این جامعه حتی حق نداری برای موهایت تصمیم بگیری. حتی اگر در خانهای زندگی کنی که موی توی مسئله نباشد، بیرون آن خانه مسئله است. در درون خانه هم بدن تو مسئله است و کنترل میشود. جمعی به نام خانواده و فردی تحت عنوان پارتنر/شوهر برای بدنت تصمیم میگیرد.
کتک زدن و تحمیلکردن «قانون» مردسالار به زن «خودرأی» که زیر بار زور نمیرود، او را با خود بردن برای مجازات بیشتر بهخاطر مقاومت و سرپیچی از فرمان پدرسالار – که گاهی علی خامنهایست، گاهی گماشته یا مامور او اما گاهی همان پدر، برادر، شوهر یا حتی مادر که عزیزترین کسان تو هستند – اینها را مگر افراد جامعه با کاری که گشت ارشاد میکند بهعنوان خشونت بهرسمیت بشناسند و گرنه این روند تجربهایست که هر روز زنها زندگیاش میکنند.
آن مجازاتِ سرپیچی، گاهی گرفتن جانشان و ریختن خونشان است چون به پدرسالار بزرگ یا مردی که میشناسند، نه گفته اند.
این تصویرها و صداها و روایتهایی که از آن شنبه موعود نیروی انتظامی جمهوری اسلامی -نهادی که دستش آلوده به خون ژینا امینیهاست – منتشر میشود، نور میتاباند به یک زخم چرکین جمعی؛ مثل چراغ قوهای عمل میکند که گوشهای از یک اتاق تاریک پر از ابزار شکنجههای جسمی و روانی را به شما نشان میدهد که گستره آن به همه جای ایران میرسد، از جمله شهرها و روستاهایی که هرگز نامشان را در خبرها نمیبینید و تاریکی این اتاق در بسیاری از آن مناطق، چندلایه است.
Ad placeholder
من و زن
اگر آدم آگاهی باشید اولین چیزی که ممکن است به ذهنتان برسد این است که من اگر زن نیستم، احتمالاً فقط شاهدم. من اگر مَردم هر روز صبح که میخواهم از خانه بیرون بیایم لازم نیست به این فکر کنم که موهای سرم را چطور بپوشانم یا نپوشانم و تبعات آن برای من چیست. لازم نیست به این فکر کنم که اگر در ماشین شخصیام پارچهای به سرم نباشد، ماشینم را میخوابانند؛ که اگر دستم برسد خودم باید رفع توقیفش کنم، اگر نرسد باید نگران این باشم که پدر، برادر، شوهر،… خبردار شوند و چه واکنشی نشان میدهند. لازم نیست برای اینکه یک تکه پارچه زوری را روی سرم یا بدنم نمیخواهم، با خانوادهام، همکارم، رئيسم، راننده تاکسی، مغازدهدار، کارمند بانک، عابری که از کنارم رد میشود، کسی که بلیطم را چک میکند، مسافر اتوبوس/مترویی که سوارش هستم و ماموران این نظام که حقوق میگیرند که آن پارچه روی سر من باشد بجنگم یا به کسی جواب پس بدهم.
اگر یک درجه آگاهتر باشید به این فکر میکنید که شاید من بیشتر از صرفاً یک شاهدم. – چون آپارتاید فقط جدا نمیکند، تقابل دوگانه ایجاد میکند. به یکی در قبال محرومیت دیگری امتیاز میدهد. زنها را جدا میکند و ابزار کنترل آنها را حتی در قانون بهدست شما میدهد. از زنها دیگری میسازد و شما میآموزید و با آن مدام تهدید میشوید که اگر خشن نباشید، شبیه زنها میشوید و اگر شبیه زن باشید ضعیفید و جایتان در آن اتاق تاریک است و خشونت و تبعیض بر شما رواست. – اگر آگاهی پیدا کنید به این فکر میکنید که شاید من هم این ابزارهای خشونت را دانسته یا نادانسته بهکار گرفتهام. رابطه من با موی زنی که با او زندگی میکنم چیست؟ چقدر موی او و بدن او و فکر و خواسته او و حرکت و رفتوآمدش را کنترل میکنم؟ چقدر به این پیمان نوشته یا نانوشته همگانی مردسالاری که من بیشتر از او قوه خرد و فهم دارم و مسئول کنترل او هستم که مبادا پا را از «آبرو»ی منِ مَرد فراتر بگذارد دامن میزنم. چقدر به او فضا دادهام در این اتاق انزوا؟ در این سیستمی که همه ما را – اعم از زن و مرد و دیگر جنسیتها – شبیه هم ترسو و ترسخورده میخواهد، کجاها بر مبنای ترسهای خودم زندگی را بر این زن تلخ کردهام؟ چقدر مامور گشت ارشاد به نظرم هیولا آمده ولی خودم در خلوت هیچ وقت به آینه نگاه نکردهام که ببینم چقدر شبیه آن مأمور فکر و عمل میکنم و اگر حتی متوجه شباهتی شدم آنرا توجیه کردم.
یک درجه دیگر از آگاهی دیدن جاهای تاریک آن اتاق است که «عادیسازی» در ظلمات نگهشان داشته و گاهبهگاه بعضی زنهای جانبهلبرسیده به آن نور میتابانند؛ زنهایی مثل ماهو بلوچ، شلیر رسولی، ژینا امینی، آرمیتا گراوند. زنهایی مثل یکتا ناصر، آزاده نامداری. زنهایی مثل آن مادر قمی که بر سر آن آخوند فریاد کشید. زنهای نامدار و بینامی که میخواستند دنبال علایق حرفهایشان را بگیرند، کار کنند و خرج زندگیشان را دربیاورند اما هوس قضیب مردهای همکار یا بالادستشان نگذاشت. زنهایی که به آنها تجاوز شد اما از ترس تاریکی و خطرهای این اتاق پنهانش کردند و حرف ناگفته و تحقیری که دیدند در بدنشان به بیماری و در روانشان به افسردگی تبدیل شد. زنهایی که پس از بارداریهای -بعضاً ناخواسته- و زایمان و تبعات آن بر بدن و روانشان، بار پرورش کودکشان، زندگی حرفهای آنها را گرفت. زنهایی که با مردی که او را نمیخواهند در یک ازدواج نابرابر گرفتار شدهاند و نه حق طلاق دارند و نه استطاعت آن را. زنهایی که مدام به آنها یادآوری میشود که جایشان در آشپزخانه و رختخواب مرد است و حق حضور در هیچ مکان دیگری را ندارند. زنهایی که بازار کار مردانه آنها را به بیرون هل میدهد و هر موجی از بحرانهای اقتصادی فقیرترشان میکند، فقیرتر از مردها. کوییرهایی که از ترس تاریکی و خطرهای اطرافشان جرئت ابراز جنسیتی علنی زن بودن را ندارند.
در ایران میلیونها انسان در این اتاق تاریک جداسازیشده، که شکنجهگران و زنکُشان در آن مصونیت قانونی نسبی دارند و با مفهومهای جمعی مثل «ناموس» و «ناموسپرستی»، و به بنبست رساندن هرگونه تلاش برای تغییر قوانین کنترل میشود زندگی میکنند.
هر روز برای زندگی تقلا و تلاش میکنند.
هر زمان که خامنهای به هر دلیلی مامورانش را علیه زنها بسیج میکند، با مقاومت زنان نوری تابانده میشود به این تاریکی مطلق عادیسازیشده. برای دیدن اینکه چقدر وضعیت زنان و مردان متفاوت است در این اتاق تاریکی که نظام جمهوری اسلامی از روز نخست ساخته و جامعه مردسالار مذهبی در پستوی آن به شکنجه زنان* مشغول است.
اما هربار هم که جمهوری اسلامی شدت برخورد با حجاب زنها را کم و زیاد میکند، ناگهان نظرها درباره وضعیت زن در ایران تغییر میکند. هیچ چیز این وضعیت که در آن حقوق انسانی زنها به اسم قانون و عرف و شرع گرفته شده، عادی نیست. حتی اگر طرح «نور»ی درکار نباشد و گشت ارشاد از خیابانها جمع شود و اجرای لایحه تصویبنشده حجاب و عفاف متوقف شود.
سختترین و مهمترین کار برای تغییر این وضعیت دیدن ردپاییست که هر کدام از ما در این اتاق تاریک از خودمان بهجا گذاشتهایم. فیل حاضر در این اتاق [اشاره به واقعیتی که کسی تمایل به اشاره به آن ندارد] ماشین زنکشیست و دارد بیشتر از هر جنگ و درگیری نظامی خون زنها را میریزد. این اتاق تاریک سیستمیست که ما در درون آن قرار داریم، جزئی از آنرا تشکیل میدهیم و اگر به نفعمان بوده با اجزای آن خو گرفتهایم. برای برخی حتی این سیستم زنستیز زنبیزار دایره امنی شده که نمیتوانند غیر آن را تخیل کنند. باید جلوی آینه بایستیم و با نقشی که تاکنون در این سیستم ایفا کردهایم و وظیفهمان روبرو شویم. وظیفه انسانی ما از کار انداختن این سیستم است.
Ad placeholder