شیوا موسیزاده
غرب حقیقی عنوان نمایش نامهای است از سام شپرد که در سال ۱۹۸۰ همزمان با تحولات اقتصادی-سیاسی در آمریکا نگاشته شده و آینه تمام عیاری است از روی حقیقی جهان بینی رویای غربی/آمریکایی در ساحت اتوپیایی دست یافتنی که در انواع مدیاهای جریان اصلی به کشورهای شرقی مخابره میشد.
نویسنده این نمایشنامه نقش تحولات سیاسی دهه ۶۰ و ۷۰ از جمله دخالتگریهای نظامی و استعمارگری آمریکا در کشورهای آمریکای لاتین، جنگ ویتنام، جنبشهای ضدنژادپرستی و وضعیت جامعهی آن زمان بر آثار خود را در نسبت رویای آمریکایی و ریشههای وجودی آن چنین توضیح میدهد:
نمیدونم این رویای امریکایی چیه؟ ولی اینو میدونم که این مفهوم به جاش نمیرسه. یعنی کارایی نداره. یعنی نه تنها کار نمیکنه که چنان خلع فوقالعادهای آفریده که باعث انحراف و سرگردونی ما میشه. ولی خیلی جالب میشه که بتونیم تاریخ امپریالیسم اروپایی رو تو امریکا دنبال کنیم، یعنی این عقیده که نه تنها خداوند این سرزمین رو به ما بخشیده، بلکه به ما این اجازه رو هم داده، که هر کاری دلمون می خواد با این سرزمین بکنیم. اگر شما یادداشت های روزانه لوئیس و کلارک رو خونده باشید، حیرتآوره که چطور و به چه شکلی این آقایان محترم با سرخپوستان ساده دل برخورد کردن. توشون رخنه میکردن، گولشون میزدن، بهشون تیر می زدن… اگه اسطوره رویای آمریکایی قراره اونطوری استقرار پیدا کنه، پس ما تو گُه عمیقی فرو رفتیم.
کودک مدفون وغرب واقعی، سام شپرد، ترجمه داریوش مهرجویی
این اظهارات شپرد اشاره دارد به مساله گسترش استعمار سرزمینهای بومیان آمریکا توسط اروپاییان و سلب مالکیت آنها در قرن ۱۶ بهبعد. در واقع عظیمترین فرآیند خصوصیسازی و حصارکشی زمین که در قاره آمریکا رخ داد، و با دستگیری بیخانمانها و کشتار آنان، تجارت برده و بردهداری که برای رشد سرمایهداری اولیه حیاتی بود. استعمار ۹۵درصد از جمعیت بومی را نابود کرد و باقی مانده را به شکل تجارت برده بهخود گرفت. سرمایهداری هرگز نمیتوانست بدون استعمار اراضی بومیان آمریکا و خون و عرقی که برای دو سده از کشاورزی به اروپا جریان داشت، شکوفا شود.
این استعمارگریهای تاریخی پیش شرط ظهور نظام سرمایهداری امروز در شکل هار اقتصاد نولیبرالی است که برای اولین بار در مکتب اقتصادی شیکاگو در دهههای ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ توسط فرانک نایت و هنری سیمونز بنیانگذاری شد و در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ زمینه خود را هر چه تمامتر توسعه داد و در دهه ۷۰ با اشغال نظامی شیلی، به هدف اولین آزمایشگاه نولیبرالیسم مبدل شد. خشونت علیه مردمان شیلی، کشتار و شکنجه و تجاوز به شکل بیشرمانهای به نقض فاحش «حقوق بشر» دامن زد و وقایع پس از آن و فلاکتهای ناشی از سیاستهای خصوصیسازی، خیلی بیشتر جان انسانها را گرفت.
درواقع برای رسیدن به اهداف مزبور شاید شکنجه تنها راه ممکن باشد و این سوال عمیقتری را مطرح میکند؛ «آیا ایدئولوژی نولیبرالیسم ذاتا خشونتبار است؟ و آیا اهداف نولیبرالیسم دارای چنان ویژگیهایی است که چرخهای از پاکسازیهای سیاسی بیرحمانه و متعاقب آن، عملیات تطهیر «حقوق بشر» را می طلبد؟»
Ad placeholder
کمی بعد همین سیاست در سایر کشورهای آمریکای لاتین اعمال شد. استفن هگارد، استاد شدیدا نولیبرال علوم سیاسی کالیفرنیا به این حقیقت اسفبار معترف بود که «برخی از متنوع ترین تلاش های اصلاحی در عرصه اقتصاد در جهان رو به توسعه در پی کودتاهای نظامی شکل گرفت.» – علاوه بر کشورهای واقع در قیف جنوبی آمریکای لاتین و اندونزی، او ترکیه، کره جنوبی و غنا را نیز به این فهرست افزود. در اوایل دهه۱۹۸۰، برای نمونه، حتا یک مورد دموکراسی چند حزبی نمیشد یافت که با سرعت تمام مسیر بازار آزاد را در پیش گرفته باشد. مدتهاست که چپگرایان اینچنین استدلال میکنند که دموکراسی راستین، در اقتصادی که مبتنی بر بهرهمندی قطره چکانی طبقه فرودست از منافع سرمایهداران باشد، تحقق نخواهد یافت. در تعریف فریدمن (از رهبران مکتب شیکاگو) از دموکراسی، آزادیهای سیاسی در قیاس با آزادی بیقید و شرط بازرگانی، امری فرعی و حتا غیر ضروری است و این دیدگاه به خوبی عرصه اقتصاد را به روی مالکیت خصوصی و مصرفگرایی میگشاید و در عین حال عنان قدرت را در چنگ خود همچنان حفظ میکند. در شیلی، آرژانتین و اروگوئه، کودتاچیان نظامی عملیات پاکسازی ایدئولوژیک وسیعی را به راه انداخته و کتابهای فروید، مارکس و پابلو نرودا را سوزاندند، صدها روزنامه و مجله را بستند، دانشگاهها را اشغال و اعتصابها و گردهماییهای سیاسی را ممنوع کردند. در سانتیاگو، ویکتور خارا، خوانندهی فولکلور افسانهای چپگرا در میان آنهایی بود که برای شکنجه به استادیوم شیلی منتقل شدند. رفتاری که با او کردند تجسم عزمی جنون بار برای خاموشی یک فرهنگ بود. بهگزارش کمیسیون حقیقتیاب، سربازان ابتدا هر دو دستش را شکستند تا نتواند گیتار بزند و بعد او را با شلیک چهل و چهار گلوله کشتند.
در کشورهای واقع در امریکای لاتین -به عنوان نمونه- یعنی نخستین جایی که کیش معاصر «بازار آزاد» از دانشگاه شیکاگو بیرون زد، و در جهان واقعی امکان عمل یافت، نه فقط مردم سالاری به همراه نیاورد، که استقرار آن به سرنگونی مردم سالاری در کشوری بعد از کشور دیگر منوط بود. کیش مزبور صلح که به همراه نیاورد هیچ، به کشتار نظام مند ده ها هزار نفر و شکنجه بین صد تا صدوپنجاه هزار انسان نیاز داشت. همچین سرنوشتی کشورهای آسیایی و افریقایی را نیز درگیر خود کرد، نمونه آن انقلاب ۱۹۷۹ ایران که با خواست برابری و آزادی سربرآورد و بعد به بیراهه کشید و سیاست های نولیبرالی که در برنامه ریزی اقتصادی شاه جای گرفته بود، توسط جمهوری اسلامی ادامه یافت.
در سال ۲۰۰۳ با حمله آمریکا و حمایت اروپا از جمله انگلستان و ایتالیا، همین نهضت تهاجمی به اشکال دیگر سرزمین های مردمان عراق را اشغال کرد و حدود یک میلیون نفر قربانی گرفت. درسه سال و نیم اول اشغال، نیروهای آمریکایی نزدیک به ۶۱۵۰۰ عراقی را عمدتا با روشهای ویژه، توقیف و زندانی و شکنجه کردند. در بهار ۲۰۰۷ تقریبا ۱۹۰۰۰ نفر در بازداشت، عمدتا به روشهای ویژه شوک الکتریکی، تحت انواع شکنجهها بودند. سه دهه پیش از اشغال عراق و افغانستان، نهضت تهاجمی نولیبرال با همین سازوکارها آغاز شد و تا کنون با عملیات نظامی در فلسطین، سوریه، لبنان ادامه دارد. امروز جنگ و کشتار هرچه تمامتر بر مردمان خاورمیانه سایه افکنده است. از ۷ اکتبر ۲۰۲۳ تا همین حالا بیش از ۳۰۰۰۰ فلسطینی در غزه و شهرهای اطرافش توسط دولت آپارتاید اسرائیل کشته شدهاند، حمله به بیمارستانها، تجاوز به زنان و کشتار کودکان، قحطی و گرسنگی سرسامآور ناشی از جنگ همچنان دولت آمریکا را راضی به آتش بس نکرده است. دولت آمریکا و غرب از انتقال موادغذایی و کمکهای بشردوستانه به فلسطین ممانعت میکند و ملتی را در خانهشان اسیر کرده و در حال بمباران تمام زندگی شان است. این ها فقط نمونههایی از تهاجم غرب متمدن[!] به کشورهای جنوب جهانی است و در این مقال فرصت نیست تا به بردهداری در قاره افریقا و دیگر سرزمینهای آسیایی و استعمار منابع آن در ابتدای نظام سرمایه تا قرن بیست و اشغال دیگر کشورها از جمله بولیوی، آرژانتین، اروگوئه، افغانستان و غیره تا قرن ۲۱ پرداخته شود. غرض از توضیح موردی بومیان آمریکا، شیلی و عراق، به دست دادن شکلی از نظام سرمایهداری و رشد آن از آغاز تاکنون بوده که هرچه تمامتر هارشدگی خود را در زمینه نقض فاحش حقوق دموکراتیک ملتها عیان میسازد. همچنین در کشورهایی غربی روز به روز خصوصی سازی، مردم را به مالکیت خود درآورده، و زندگی و معیشتشان را به خطر میاندازد و مهاجران بیسرمایه را به بیگاری در ازای دستمزدهای نصف به کار وا میدارد، دموکراسی و جامعه دموکراتیک چه مفهومی خواهد داشت زمانی که فرصتهای برابری برای تمام اجتماع وجود نداشته است؟
Ad placeholder
شکاف طبقاتی روز به روز به گسست مردم از طبقه حاکم منجر میشود. در این شرایط مردمان جهان دست به تظاهرات و راهپیمایی علیه این نسل کشی تاریخی دولت اسرائیل زده، تمام نهادهای حقوق بشری و مجامع بین المللی نتوانسته این اشغالگری و بحران را متوقف کند، دولتهای اروپایی از جمله آلمان سلاحی را به اسرائیل معامله میکند که کودکان و مردم غیرنظامی را بمباران کنند؛ دولت امریکا به هیچ وجه حاضر به رای آتش بس نیست و در این جنگ با اسرائیل و اروپا هممنافع است. در میانه فاجعهآفرینیهای یکی پس از دیگری غرب، افرادی چون مسیح علینژاد به کنفرانس امنیتی مونیخ دعوت میشوند تا از غرب درخواست کمک برای آزادی ایران کنند؛ هم چنین نامهای از جناح لیبرال ایرانی در بخشی از این کنفرانس قرائت می شود؛ کنفرانسی که تاسیس آن با هدف حفظ منافع غرب در پس همین بحرانهای نظام سرمایه داری نولیبرال است. سران قدرتهای جهان گرد هم میآیند تا عملیات سفیدشویی غرب و بازنمایی چهره بشردوستانهای را در رسانههای جریان اصلی به جهان مخابره کنند. متن این نامه از این قدرت ها درخواست حمایت دارد و عنوان پارادوکسیکال «کشورهای دموکراتیک» را به کار می بندد تا هرچه زودتر صدای مردمان به ستوه آمده ایران باشند و فکری به حال ایشان کنند. نکته این جاست غربی که در حال اضمحلال و فروپاشی اخلاقی است و نتوانسته سایه جنگ را از میان بردارد و آرای مخالفانش هیچ اثری بر سیاستهای خونریزانه و نژادپرستانه نداشته، چگونه صلاحیت برقراری دموکراسی در ایران را خواهد داشت؟ و چگونه الگوی یک نظام سرمایهداری نولیبرال، چون «رویای آمریکایی» اتوپیای لیبرالهای وطنی میشود و در پس آن به عملیات تطهیر فجایع کشتار در کنار دیگر بازیگران و سران قدرتها میپیوندد؟ آیا جز این است که روابط قدرت در تمام ابعاد ریشه دوانده و اندیشهای را باب کرده که خود به منبعی از قدرت بدل شده است؟ واژه «آزادی» که از زبان این افراد دخیل بسته به غرب مداوما در حال تکرار است، در زیرمتن خود دقیقا چه مفهومی از «آزادی» را در خود پنهان کرده که تاکنون نه تنها هیچ کشوری را نتوانسته به سر حد مقصود برساند، بلکه با دخالتگریهای استعمارگرانه تنها جنگ و خونریزی و استثمار منابع انسانی را برجای گذاشته است. در این اندیشه متصل به قدرت، یگانه ماهیت ثابت را نظام سرمایهداری غرب در غایتی متافیزیکی دانسته و معنای رویدادهای عینی را در رویا و خلع و نه در صحنه زندگی امروز میجوید.
آیا مردم در تقابل با قدرتها معنا پیدا میکنند؟ بله، اما در موقعیتی که عنصر بیرونی قدرت متخاصم، خواه هر طبقه و دولتی که باشد بیرون کشیده و مورد نقد صریح قرار بگیرد. خواه قدرتی که کل روابط اجتماعی در جهان را مستعمره خود ساخته و مفهوم خود را از «آزادی» تحمیل میکند. آخر به قول بدیو، ایدئولوژی مسلط بر زمانه ما «ارسطویی» است؛ ایدئولوژی که از برتری نظامی هم دفاع کرد و به هیچ وجه مشروعیت سیاسی نداشته است. به نظر می رسد امروز دیگر «آزادسازی» در سیاق ظلم و جور استعماری و تجاوز تحملناپذیر، هر چه تمامتر «رهایی بخشی» مردمان را از معنا تهی کرده است. آیا جز این است که باید با اتکا به قدرت جمعی مردمان و نیروهایی که در برقراری دموکراسی و برابری تولید میکنند پیش رفت و این امید واهی به قدرت های سیاسی برتر، از غرب تا شرق را طوری رسوا کرد که جایی برای دخالت در امر انقلابی مردمان و تکرار تاریخ نماند؟