«من در پرانتز» نوشته فریبا صدیقیم: فاصله بین آزادی تا تسلیم

مسعود کدخدایی

آنچه که می‌خوانید:

به تازگی رمان «من در پرانتز» نوشته فریبا صدیقیم در نشر آفتاب در نروژ منتشر شده است. این رمان روایت دختری است كه در نوجوانی مادرش را از دست می‌دهد و به آینده‌ای تاریک قدم می‌گذارد. نیلوفر از یک‌سو با سخت‌گیری‌ها و حساسیت‌های پدر و از سوی دیگر، با عشق‌های پی‌درپیِ نافرجام درگیر است تا اینکه سرانجام درمی‌یابد که او نه عشق را می‌شناسد و نه خودش را. مهاجرت هم فقط دامنه ترس و تنهایی و به یک معنا گمگشتگی او را گسترده‌تر می‌کند به‌ویژه این‌که او ایران کوچکی را با خود همراه آورده که زمینش پر از زخم و ناهمواری است. برای پيدا شدن اما بايد در ابتدا گم شد؛ شخصیت داستان در تاريخ زندگی‌اش گم می‌شود تا نجاتش را در همان تاريخ پيدا كند. نشر آفتاب می‌نویسد: «من در پرانتز» روایت‌گر سوءتفاهم‌ها و خطاهای عاطفی، گسست‌های روحی و اعتیادهای جسمانی است: راوی روان‌هایی که میان دو کمان پرانتز فروپاشیده‌اند.
مسعود کدخدایی می‌نویسد: نکته‌ی مهمی که در باره‌ی این رمان نمی‌توانم ناگفته بگذارم و به زاویه‌دید نویسنده برمی‌گردد، این است که در آن، بی آنکه مستقیم گفته شود، به خوبی نشان داده می‌شود که چگونه در جامعه‌ای که غیرت و حفظ آبروی خانواده، ترس از حرف مردم و پا بیرون‌گذاشتن از حدّهایی که پیشینیانِ عهد عتیق برای قرن‌ها پیش تعیین کرده‌اند، و نیز گذر از مرزهای مُجازی که حاکمانِ یکه‌تاز و بزرگانِ طایفه و خانواده، تخطّی از آن‌ها را برنمی‌تابند، نه تنها از کارآیی زنان می‌کاهد و نیمه‌ی زنانه‌ی جامعه را سربار و طفیلی نیمه‌ی مردانه می‌کند، در نهایت زنان را از جنبه‌ی اقتصادی نیز سربارِ جامعه می‌کند. افزون بر این‌ها، در چنین جامعه‌ای آن نیمه‌ی مردانه‌ی خودمحور و خودسِتا نیز دچار بحران و ویرانی می‌شود. و زمانی که زنانِ زندگی چنین مردانی، به هر دلیل، از زندگی آنان دور می‌شوند، این بحران و ویرانی را به خوبی می‌توان دید. بر پایه‌ی رابطه‌های ناعادلانه، بی‌شک طرفی که خود را برنده می‌داند، در طرف مقابل احساس‌های بدِ خشم و انتقام‌جویی برمی‌انگیزد که در نهایت شاید به زیان هر دو طرف تمام شود.

Ad placeholder

رمان «من در پرانتز» اولین کاری‌ست که از فریبا صدیقیم خوانده‌ام: یک رمان پرکشش با زبانی ویژه و صمیمی، پر از مثال‌های دل‌نشینی که تازگی دارند.

اگر این قول را بپذیریم که زیر این آسمان کبود همه‌چیز گفته شده، پس انتظار ما از یک داستان، می‌شود اینکه ببینیم آن داستان چگونه گفته می‌شود. همین «چگونگی» است که رمان «من در پرانتز» را خواندنی می‌کند، اگرنه داستان دخترکی که مادرش می‌میرد و در نوجوانی عاشق می‌شود و علیه پدری که از فرط مهربانی زندانبانش می‌شود تا او را از گزند زمانه محفوظ دارد و سپس همین دختر سر به شورش برمی‌دارد و از قفس می‌گریزد، چندان تازگی ندارد. پس فضاسازی، زبان و لحن، شخصیت‌پردازی و دیگر عنصرهای تشکیل دهنده،‌ در هر داستانی اهمیّت بسیار دارند و باید بگویم که در این داستان، به خوبی به آن‌ها توجه شده است.

در رمان «من در پرانتز»، با گوش کردن به نجوای درونی نیلوفر، دخترکی کم سن و سال، آهسته آهسته به زندگی او وارد می‌شویم و با پی‌گیریِ نثر پرکشش و روان نویسنده، بالیدن او را در فضا و شرایطی دنبال می‌کنیم که گویی برا‌ی بریدن بالِ پرواز او ساخته شده و ما در هر صفحه، منتظریم ببینیم که او با آن زندگیِ تحمیلی چه می‌کند.

یکی از راه‌هایی که این دختر برای تحمل زندگی برمی‌گزیند، همان کاری‌ست که شاید برای همه‌ی ما آشنا باشد و به‌ویژه در کودکی، ای بسا به‌وقت احساس تنهایی و شکست، آن را آزموده‌ایم و این همانا نیاز به حرف‌زدن به‌وقتِ احساس تنهایی، و پناه‌جستن به‌وقتِ احساس بی‌پناهی‌ست که هر کدام به گونه‌ای خاصِ خود، با آن برخورد کرده‌ایم.

نیلوفر از همان کودکی، از جمله به سقف، آن «مخاطب صبور» پناه می‌برد و باید پَستی بلندی‌های بسیاری درنوردد تا به این نتیجه برسد که عاقبت روزی باید سقف را طلاق بدهد. وقتی پدر، آن نمادِ قدرتِ قاهرِ جامعه‌ی مردسالار به دخترش می‌گوید “خودم پیشِتَم تا ابد”، دختری که نه خانواده و نه جامعه این اجازه را به او داده که «من» باشد و هویتی مستقل داشته باشد که بتواند از آن دفاع کند، می‌گوید:

این کلمه همین‌طور نوشته می‌شود و می‌چرخد روی سقف. سقفی که دیگر فقط بالای سرم نیست و همه‌جا با من است، این‌جا روی غذایی که می‌خورم، توی فضا؛ راه می‌روم، راه می‌رود. سقف قسمت‌های مربع‌شکل دارد؛ مربع مربوط به پدر یک دهان گرسنه است که گاه می‌تواند تمام مربع‌های دیگر را ببلعد.

Ad placeholder

اما اگر بسیار و پی در پی، از سوی حکومت و جامعه و خانواده مورد بی‌عدالتی و ستم واقع شده باشی، گلیم بختت چنان سیاه بافته می‌شود، که دیگر آن را به این آسانی‌ها، به آب زمزم و کافور هم سفید نتوان کرد و چنین است که نیلوفر به دردل می‌نشیند و می‌گوید:

[از پدر] دور شدم بی‌خبر از اینکه او در خونم جا خوش می‌کند و به زندگی‌اش ادامه می‌دهد. بی‌خبر از اینکه با یک ترانه می‌آید، با بادی که در پرده می‌وزد می‌آید، با اعدام‌های خیابانی در تهران بزرگ می‌آید، با یاد مادر و با شنیدن صدای شوم هواپیما و حتا در آغوش سکرآور مانی می‌آید. خونش را درونی خودم کرده بودم.

فریبا صدیقیم که احترامِ جمله‌ها را نگه می‌دارد و جایگاه‌آن‌ها را در متن می‌شناسد، این توانایی را دارد که مثال‌ها را مصوّر کند. او به این ترتیب، برجستگیِ شخصیّت‌ها را با تصویرهایی به یاد‌ماندنی نشان می‌دهد. چند نمونه:

خاله سرور پس از مرگ مادر هنوز در حرف‌زدنش با پدر طوری احتیاط می‌کرد که انگار بخواهد ظرفی شکستنی را روی میز بگذارد. نگران بود و جمله‌هایش بیشتر گزارشی بودند و خبری.

پدر افسرده‌ی نیلوفر پس از مرگ مادر او، در به روی خویش می‌بندد و روز و شبش را در تنهایی می‌گذراند و آوازهای غم‌انگیز شجریان گوش می‌دهد. دختر که نگران است، برای ما تصویری به‌یادماندنی از آن پدر مصیبت‌دیده می‌پردازد:

دستم را بردم طرف دستگیره و آرام چرخاندم و از چیزی که دیدم یک قدم عقب کشیدم. مردی که یک‌وری افتاده بود روی دسته‌ی مبل و آن را چنان بغل کرده بود که اگر رهایش کند پرت می‌شود توی درّه‌ای عمیق…

و در سطرهای نانوشته‌ی رمان می‌توان خواند مادری که در جامعه‌ی مردسالار، همواره زیر سایه زیسته، چون نه آموخته و نه فرصت تجربه به او داده‌اند، نمی‌تواند با تنها دخترش بنشیند و بی‌واسطه و روشن، از تجربه‌ی زندگی و احساس‌هایش حرف بزند. او به همین دلیل طبیعت را واسطه قرار می‌دهد و درخت و گل و گیاه را شاهد می‌گیرد تا این پیام را به او بدهد که اگر زیر سایه‌ی مردان بمانی، از روشنایی محروم می‌شوی:

مادر گفت مردها عاشق درخت‌هایی‌اند که مثل چتر خانه را از نگاه غریبه‌ها حفظ کنند. منظورش از مردها حتماً پدر بود. مادر گفت درخت‌ها هم مثل آدم‌ها شخصیت‌های مختلفی دارند. گفت که سبزی‌ها و گل‌ها را نباید زیر سایه‌ی درخت‌ها کاشت چون آفتاب بهشان نمی‌رسد.

زمانی که مادر نیلوفر بر تخت بیمارستان در حال ترک این جهان است، می‌گوید:

… خیره شویم که با هم یک کلمه هم حرف نزنیم، خیره شوم که به صورتش نگاه نکنم و نبینم که چطور تخت دارد آرام آرام می‌بلعدش.

و نیلوفر هنگامی که در حال بازگشت به ایران است، به‌جای زیاده‌گویی، احساسش را در شکل هواپیما متجلی می‌کند:

هواپیما پرنده‌ی بیماری بود با بال‌های خاکستری.

و در باره‌ی حیاطی که دیگر مادر در آن نیست می‌خوانیم:

[حیاط] چقدر تنها بود و نوک بلند درخت کاج آن بالا چقدر تنها بود.

و این پدری که «هروقت جدی می‌شود، کلاه پاسبانی را سر می‌گذارد»، به نمادی برای نشان دادن اعتقاد پدران و حکومت‌گرانِ سرزمینِ نرینه‌سالاری تبدیل می‌شود که در باره‌شان می‌گوید:

این «پدرها» قانون را توی دست‌های بزرگشان نگه داشته‌اند، چه مهربانانه می‌خواهند فرزندانشان را از گزند و آسیب این زمین نکبتی محافظت کنند؛ در دستان من کشته شو تا در امان بمانی، تا بخشوده شوی، من تو را از گناه محافظت می‌کنم…

نیلوفر می‌خواهد خیلی چیزها را فراموش کند، اما چه کند که:

فراموشی پودری است که زنان می‌زنند به صورت پر از لک و پیسشان اما شب و آینه همچنان هستند. شب‌ها باید پودر را پاک کنند و صورت‌شان را بشویند. آن وقت دوباره لکه‌ها بیشتر از همیشه خودنمایی می‌کنند.

Ad placeholder

نکته‌ی مهمی که در باره‌ی این رمان نمی‌توانم ناگفته بگذارم و به زاویه‌دید نویسنده برمی‌گردد، این است که در آن، بی آنکه مستقیم گفته شود، به خوبی نشان داده می‌شود که چگونه در جامعه‌ای که غیرت و حفظ آبروی خانواده، ترس از حرف مردم و پا بیرون‌گذاشتن از حدّهایی که پیشینیانِ عهد عتیق برای قرن‌ها پیش تعیین کرده‌اند، و نیز گذر از مرزهای مُجازی که حاکمانِ یکه‌تاز و بزرگانِ طایفه و خانواده، تخطّی از آن‌ها را برنمی‌تابند، نه تنها از کارآیی زنان می‌کاهد و نیمه‌ی زنانه‌ی جامعه را سربار و طفیلی نیمه‌ی مردانه می‌کند، در نهایت زنان را از جنبه‌ی اقتصادی نیز سربارِ جامعه می‌کند. افزون بر این‌ها، در چنین جامعه‌ای آن نیمه‌ی مردانه‌ی خودمحور و خودسِتا نیز دچار بحران و ویرانی می‌شود. و زمانی که زنانِ زندگی چنین مردانی، به هر دلیل، از زندگی آنان دور می‌شوند، این بحران و ویرانی را به خوبی می‌توان دید.

بر پایه‌ی رابطه‌های ناعادلانه، بی‌شک طرفی که خود را برنده می‌داند، در طرف مقابل احساس‌های بدِ خشم و انتقام‌جویی برمی‌انگیزد که در نهایت شاید به زیان هر دو طرف تمام شود. نیلوفر برای نجات خود از قفسی طلایی که پدر برایش ساخته، عاشق مانی می‌شود، یا بهتر است گفته شود چون همیشه زیر سایه زیسته، در حقیقت خود را از زیر سایه‌ی پدر به زیر سایه‌ی یک مرد دیگر می‌کشاند و می‌گوید:

تمام هفده‌سالگی‌ام را سپرده بودم به او، به بدن گرم و سبزه‌اش و به دست‌هایش که از جنس الکتریسیته بود. گذاشتم که آن «گوهر» را باز کند و هفده‌سالگی‌ام را تمام و کمال تسخیر کند. و کرد. این سرمایه آرام آرام داشت از دست پدر بیرون می‌رفت. پدر داشت ورشکست می‌شد. از پدر آزاد و تسلیم مانی شده بودم.

در پایان اضافه می‌کنم بهرام مرادی و مریم مردانی در پادکست «زاویه‌دید: نگاهی به کتاب‌های داستانی نویسندگان مهاجر» به جنبه‌های دیگری از این رمان اشاره کرده‌اند که شنیدن دارد.

تهیه کتاب

0 FacebookTwitterPinterestEmail

پیام بگذارید

پیام

گالری

ما را دنبال کنید! ​

تماس

  Copyright © 2023, All Rights Reserved Payaam.net