محمد حسن مشیری
ادبیات کارگری در ایران
داستاننویسی معاصر ایران به ویژه از سالهای دهه ۱۳۷۰ به این سو، همزمان با نهادینه شدن سانسور در جمهوری اسلامی و رشد نقدینگی در جامعه و پیدایش مشاغل کاذب، هر چه بیشتر از محیطهای کارگری دور شده و به فضاهای بسته و عوالم درون روی آورده است. با اینحال ادبیات کارگری در ایران پیشینهای دراز و نویسندگانی بسیار شاخص دارد. ناصر تقوایی با «تابستان همان سال» (۱۳۴۸) فضای عاطفی و اجتماعی در محیطهای کارگری را آشکار میکند. در این داستانها با کارگرانی خسته و سرخورده آشنا میشویم که یا در سوانح کار ناقص میشوند، یا دستگیر و اخراج میگردند و یا به فاحشهخانهها و میکدهها پناه میبرند. آنها برای حفظ آرمانهای خود تلاش میکنند اما سرانجام از پا درمیآیند.
ناصر مؤذن در «شبهای دو به چی» (۱۳۴۹) تیرهروزی کارگران صنعت نفت را در تقابل با زندگی مالکان تازه به دوران رسیده نشان میدهد. جنوب در آثار او سرزمین کار و عرق تن است.
حسین دولتآبادی در رمان «کبودان» (۱۳۵۷) زندگی کارگران مهاجر در بنادر و جزایر خلیج فارس را توصیف میکند. نسیم خاکسار نیز در سالهای قبل از تبعید در «گیاهک و نان و گل» (۱۳۵۷) زندگی مردمان محروم، از جمله کارگران بیکار را روایت میکند.
در سالهای اخیر اما ادبیات کارگری بعد از یک دوره طولانی مجدداً مطرح شده است. از قبادآذرآیین و از میان جوانترها میتوان از الاهه علیخانی و نرگس قدیسیان نام برد. علیخانی در داستان «خدیجه» روایتگر زندگی پردرد و رنج یک زن کارگر حاشیهنشین است.
در این میان خود کارگران هم دست به قلم شدهاند. هرچند که به دلیل دورافتادگی آنها از فضای نشر کشور، و البته بیتوجهی روشنفکران و روزنامهنگاران فرهنگی هنوز آثار آنان در دسترس همگان قرار ندارد، اما نخستین خیزشها برای ثبت زندگی روزانه کارگری در جمهوری پر از تبعیض اسلامی اتفاق افتاده است. گزارشگر ما در گزارش پیش رو به یکی از این حلقههای کارگری سر زده است.
هر دوشنبه، چهار کارگر در خوابگاهی دورافتاده دور هم جمع میشوند و برای هم داستان میخوانند. هر چهار نفر پا به میانسالی گذاشتهاند و چنان که خودشان میگویند، هیچ سرگرمی دیگری ندارند و از جلسهی داستانخوانی دوشنبهها بسیار لذت میبرند. آنها هر دوشنبه یک داستان را میخوانند و دربارهی آن حرف میزنند. میپرسم تا حالا نقد داستان خواندهاید؟ یک نفر میگوید سالها قبل مجلههای ادبی را دنبال میکرده و نقد داستان را توی آن مجلهها دیده است. سه نفر دیگر تا کنون نقد داستان نخواندهاند. هر چهار نفر با صادق هدایت و «بوف کور» او آشنا هستند و هر یک داستانهای دیگری هم از او خواندهاند. غیر از هدایت، احمد محمود با «همسایهها»، بزرگ علوی با «چشمهایش» و جلال آلاحمد با «مدیر مدرسه» هم برای یکی دو نفر از جمع، نویسندههایی شناخته شدهاند. سه کارگر نویسنده، با هیچ نویسندهی بعد از انقلاب آشنا نیستند و کارگری که پیش از این نقد داستان میخوانده، یکی دو نویسندهی بعد از انقلاب را میشناسد. هر چهار نفر نزدیک یک سال است که دوشنبهها در این جمع کارگری داستان میخوانند. همین اجبار موجب شده که هرکدام بالغ بر ۲۰ داستان نوشته باشند. سوالی که به ذهن میرسد این است که آیا تا حالا به فکر نیفتادهاند که داستانهایشان را برای چاپ به جایی عرضه کنند؟ پاسخ منفی است. یک نفر از آنها با واسطهی یکی از دوستانش با ناشری در تهران تماس گرفته و ناشر به او گفته که فقط با سرمایهی خود نویسنده میتواند داستانهایش را منتشر کند. حرف ناشر، خیال چاپ داستانها را از ذهن آنها پاک کرده است. در یک بعد از ظهر گرم از سر اتفاق به مجلس داستانخوانی چهار کارگر دعوت شدهام و قرار است هر یک داستانی بخوانند. آنها به سیاق گذشته، داستان خود را روی کاغذ نوشتهاند.
Ad placeholder
رحمان خسته است
حالا دیگر روشن است که هر نویسنده بنا به رابطهای که با محیط برقرار میکند، جهانی را که در آن قرار گرفته، در اثر خود بازنمایی میکند. از روی ترتیب و تواتر کلمات میتوان به لایههای عمیقتری رخنه کرد که در نگاه اول به چشم نمیآید. هر چند از روی یک داستان میتوان به نمایی تقریبی از محیط دست یافت اما مجموعهی داستانهای یک نویسنده، بیتردید نمایانگر محیطی است که در آن زندگی میکند. کار و دشواریهای آن مضمونی تکرار شونده در چهار داستانی است که خوانده شدند. نکتهی عجیب اینکه هر چهار نفر با وجود تاکید بر اینکه علاقهای به سیاست ندارند و تا جایی که بتوانند از آن دوری میکنند، در داستانهایشان اشارههای روشنی به مسائل سیاسی میکنند. «رحمان خسته است» نخستین داستانی بود که خوانده شد. داستان دربارهی کارگری سی ساله به نام رحمان بود که با وجود داشتن کار منظم، زن و یک فرزند شش ساله که تازه به مدرسه رفته، احساس خستگی میکند و او دلیل این خستگی را نمیداند. تصاویری که در داستان ترسیم شده بود، چنان حس و انرژی شگرفی داشت که خواننده به این فکر میافتاد که نویسنده، زندگی واقعی خود را روایت کرده است، اما چنین نبود و نویسنده، کارگری در آستانهی پنجاه سالگی بود، با هفت فرزند و دو نوه:
گفت: بابا.
سرم را بالا آوردم. چشمهایش را داد پایین. با قالی بازی بازی کرد. صبر کردم که حرف بزند. همینجور صبر کردم. سرش را آهسته بالا آورد. به من نگاه کرد. دید منتظرم. دیگر به من نگاه نکرد.
گفت: چرا به مدرسه نیامدی؟
آخ… من یادم رفته بود که به مدرسهی محمد بروم. جلسهی اولیا بود. چرا مادرش به من نگفت؟ کجا بودم؟ها، یادم افتاد. توی خانه بودم. دراز کشیده بودم. سقف را نگاه میکردم.
دوباره گفت: بابا؟
زنم کجا بود؟ حالا باید کمکم میآمد و من را از دست این پسر نجات میداد. توی آشپزخانه بود. کجاست؟ چرا نمیآید. اگر بیاید چه بگوید؟
دوباره گفت: بابا؟
داد زدم: زهر مار.
داستان رحمان خسته است با لحنی به غایت تلخ موقعیت کارگری سی ساله را روایت میکند که در تارهای نامریی عنکبوتی سرمایهداری نئولیبرال اسلامی و در یک جهان پر از تبعیض گرفتار شده است. کارگر که نمیتواند به نیازهای معمولی زندگی پاسخ دهد، در نهایت زیر فشاری که بر او وارد میشود، در خود فرو میریزد.
مرا بیمه کن
با وجود رسانهها و انواع شبکههای اجتماعی، ادبیات داستانی اگر از زیر حباب بیرون بیاید و در ارتباط با زندگی مردم قرار گیرد، از مهمترین منابع شناخت زندگی اجتماعیست و گاهی هم مانند برخی از آثار در سالهای دهه ۴۰ تا ۸۰ سندیت اجتماعی دارد. شاید یکی از دلایل سختگیری حکومت هم همین باشد. در حالی که حکومت تلاش میکند تصویر مورد علاقهی خود را به دنیا نشان دهد، نویسنده و شاعر در داستان و شعر خود، تصویری بیواسطه و دقیق از زندگی امروز را نشان میدهد که با تصویر حکومت فرسنگها فاصله دارد. در جلسهی داستانخوانی کارگران، به روشنی میشد تصویر این روزهای زندگی کارگری را دید. «داستان مرا بیمه کن»، دومین داستانی بود که خوانده شد. روایت کارگری که در سالهای بسیار اینجا و آنجا کار کرده و حالا در آستانهی شصتسالگی دوباره بیکار شده است. راوی در حالی که درد شانه و بازو او را آزار میدهد، در شبی از شبهای سرد پاییزی، روی پشت بام برای کسی که در تمام داستان ساکت است و حرف نمیزند، تعریف میکند که چرا بیکار شده است. راوی به گذشته میرود و تعریف میکند که چرا مجبور بوده بعد از مدتی از کار جدا شود و به کار دیگری بپردازد. دلیل بیکاری او این بوده که هر بار تقاضای بیمه میکرده و کارفرما به همین بهانه عذر او را میخواسته است. راوی تعریف میکند که دلیل اینکه همهچیز میداند و هیچچیز نمیداند این است که او به اجبار کارهای متعددی را تجربه کرده است. راوی در داستان «مرا بیمه کن»، سرانجام از فشار زندگی به تنگ آمده، در روزی که با تولد شصت سالگی او همزمان شده، لیوان را توی سر مدیر میکوبد و بدون هیچ حرفی از دفتر مدیر بیرون میآید. با اینکه گفته میشود که وزارت کار روی بیمهی کارگران پافشاری میکند، در حالی که گفته میشود همهی قراردادهای کار باید به اطلاع ادارهی بیمه برسد، داستان «مرا بیمه کن» به خوبی نشان میدهد که چطور کارفرماها، بخصوص در کارگاههای کوچک، کارگران را از حق بیمه محروم میکنند.
Ad placeholder
سگکشی در کارگاه
حیوانآزاری مضمون یکی دیگر از داستانهای خوانده شده است. با گسترش فضای مجازی گاهی تصاویری از حیوانآزاری برجسته میشود اما حیوانآزاری موضوعی نیست که امروز پدید آمده باشد. در هر جامعهای هم میتوان رد حیوان آزاری را دنبال کرد. داستان «سگآزاری»، داستان دیگری است که خوانده میشود. فضای شوخ و پرطراوت یک کارگاه کوچک در حاشیهی شهر، در محاصرهی چالههای زبالهسوزی، پناهگاه سگی آزاردیده میشود. کارگرهایی که توی کارگاه کوچک کار میکنند، سگ را پیش خود نگه میدارند و او را تیمار میکنند تا زخمهایش بهبود پیدا کند و برایش اسم انتخاب میکنند. سگ به کارگاه حس و حال شادی میبخشد و کارگرها به سگ علاقهمند میشوند. اما آنها نگران هستند که مبادا حاجی (صاحب کارگاه)، متوجه شود که کارگرها سگی را توی کارگاه نگه میدارند. سگ بزرگ و پنهان کردنش سخت میشود. سرانجام روزی حاجی سگ را پشت الوارهای چوب میبیند و از کاسهی آب و رد مانده از چربی میفهمد که کارگرها سگ را پنهان کردهاند. او خشمگین و غضبناک سگ را تا وسط کارگاه میکشاند و وقتی میخواهد گوش سگ را ببرد، سگ دست او را گاز میگیرد. کارگرهای در دل خوشحال میشوند، اما این آخر ماجرا نیست:
جعفر گفت حاجی ولش کن. حاجی گفت خفه شو. گوش زردو را گرفت و کشید. زردو واق واق کرد. حاجی محل نگذاشت. ما هم گفتیم حاجی ولش کن بره. حاجی دوباره گفت: اینجا رو نجس کردید. زردو را محکم کشید. زردو تقلا کرد. حاجی میکشیدش. آخر سر گوش زردو را گرفت. چاقویش را گذاشت روی گوش زردو. خط انداخت. زردو تازه فهمید چه شده است. محکم زور زد و گوشش از دست حاجی درآمد و دست حاجی را گاز گرفت. ما خندهمان گرفته بود. حاجی بلند داد زد: بر پدرت لعنت. دستش را محکم زد. چاقو رفت توی گردن زردو. زردو جیغ کشید. خنده از دهن ما رفت. گیج شده بودیم. چاقو توی گردن زردو مانده بود و خون میآمد. زردو تند دوید و رفت. گردنش خونی بود. از در کارگاه رفت بیرون. فردا دیدم که کمی دورتر از دیوار کارگاه، خونش رفته و مرده است.
تو میمیری یا من
چه کسی میداند اولین داستان کی و کجا نوشته شده است؟ اصلا میتوان زندگی انسان را بدون داستان تصور کرد؟ انسان بدون تخیل و داستانپردازی چگونه میتواند زندگی کند؟ چهار کارگر در شهری دور افتاده، محصور بین کوههای سنگی و بیدرخت، با هم رنجها و دشواریهای زندگی را مرور میکنند. آخرین داستان به گونهای نمادین به داستان ازلی هابیل و قابیل اشاره داشت. دو برادر، برای دستیابی به یک موقعیت کاری رو در روی هم قرار میگیرند. یکی از مشکلات مردم نواحی دور از مرکز، کار است. بیکاری در شهرهای کوچک به شکل ترسناکی خود را به زندگی مردم تحمیل کرده است. چه تعداد کسانی که برای رهایی از بیکاری به شغلهای خطرناک و غیرقانونی رو آوردهاند اما آیا میتوان آنها را ملامت کرد؟ در داستان «تو میمیری یا من» دو برادر که میدانند آنسوی از دست دادن موقعیت کاری چه چیزی نهفته است و به این دلیل که نمیتوانند خود را راضی به انجام کارهای خطرناک کنند، تا حد مرگ با هم کلنجار میروند. داستان در حالی تمام میشود که برادر بزرگتر که موقعیت کاری را به برادر کوچکتر باخته است، تصمیم میگیرد برادر کوچکتر را به بهانهای به بیرون شهر بکشاند و او را سر به نیست کند. وقتی برادر بزرگتر به سوی خانه میرود، از فکری که به سرش زده خندهاش میگیرد. او با خود فکر میکند که اگر توانایی کشتن برادر کوچکتر را داشت، میرفت و مثل بقیه قاچاقچی میشد. به هر حال قاچاقچی شدن از کشتن برادر کوچکتر خیلی آسانتر است.
Ad placeholder
دور از دسترس
در همین محفل کوچک کارگری، در چهار متن برخی از مهمترین مشکلات کارگران ثبت شده است: تأثیر سختی کار بر زندگی خانوادگی کارگران، فروپاشی خانوادهها در اثر بحرانهای معیشتی و تداوم دور باطل فقر و خشونت از نسلی به نسل دیگر. فقدان بیمههای اجتماعی و تأثیر آن در سرنوشت مردمان زحمتکشی که عمری را به تقلا برای لقمه نانی گذراندهاند، رابطه با حیوان به عنوان یک ضرورت انسانی در محیطی متخاصم، و سرانجام تصمیمهای دشواری که گاهی فقر و نداری به انسان تحمیل میکند و او را به سمت بزهکاری و چه بسا جنایت میکشاند.
ادبیات متعالی همواره بازتابدهنده صدای انسانهای جامانده و دردمند بوده است. چند جمع دیگر در گوشه و کنار محیطهای کارگری ایران وجود دارد؟ معلوم نیست.
آنچه که از این جلسهی داستانخوانی میتوان دریافت این است که حتی اگر داستانی که نوشته میشود، غیر از دو سه نفر، مخاطب دیگری نداشته باشد، بازهم ارزش خود را خواهد داشت. به نظر میرسد چنین جلساتی بهخوبی نشان دهندهی اهمیت و ارزش داستان است و نیز نشان دهندهی عمیقترین لایههای فرهنگی این سرزمین که دست هیچ سانسورچی به آن نخواهد رسید.