کجای تاریخ ایستاده‌ایم؟

لیلی بابایی و سمیه کارگر

نامه‌ی بهاره هدایت با عنوان «ما لیبرال‌ها کجای میدان براندازی ایستاده‌ایم؟»در تاریخ ۳۰ دی ماه ۱۴۰۲ منتشر شد. او در این نامه به نسبت نیروهای لیبرال با صحنه‌ی براندازی جمهوری اسلامی می‌پردازد و سعی دارد طرحی از خطوط سیاسی ایده‌ی لیبرال در ایرانارائه کند. هدایت در خلال این بحث روایت خود را از گذشته‌ی تاریخی به خصوص خیزش ضدسلطنتی سال ۵۷ و جابه‌جایی رژیم شاه با رژیم جمهوری اسلامی ارائه می‌کند. همچنین با نیروهای سیاسی موجود در اپوزیسیون جمهوری اسلامی به‌ویژه طیف «چپ‌ها» مرزکشی می کند. تمام مسائل مطرح‌شده موضوعات بسیار مهمی هستند. از همین رو، ما همواره از نوشته‌شدن چنین مطالبی که حاوی برنامه‌های سیاسی طیف‌های گوناگون‌اند استقبال می‌کنیم و محتوای نامه‌ی بهاره هدایت را امکانی می‌دانیم برای بحث و نقد آرای لیبرالیسم و اپوزیسیون پروغرب سرمایه‌داری-امپریالیستی. نوشته‌ی پیش رو پلمیکی با نظرات بهاره هدایت در آن نامه و به طور کلی‌تر با لیبرالیسم کلاسیک است که در سه سطح تاریخی، معرفت‌شناختی و سیاسی ارائه می‌شود. ابتدا با مقدمه‌ای آغاز می‌کنیم که کلیاتی از خطوط پلمیک ما را دربردارد.

مقدمه

دیدگاه

پلمیک ما با این نوشته نه فقط پلمیکی با بهاره هدایت به عنوان فرد بلکه در یک افق وسیع‌تر، پلمیک با جهان و دیدگاهی است که او و بسیاری از نظریه‌پردازان چپ و راست از آن دفاع می‌کنند. مساله تقابل دنیای نو و دنیای کهنه است؛ تقابل دنیایی که ما کمونیست‌ها نمایندگی می‌کنیم و هدف مطلوب و ضروری و در عین حال به شدت واقع‌بینانه‌ی ریشه‌کن‌کردن هر شکل از ستم و استثمار را دارد، با جهان‌بینی و برنامه‌ای که می‌خواهد ستم و استثمار را با رنگ و لعابی متفاوت حفظ کند. در این نوشته، به شیوه‌ی تفکر هدایت نیز خواهیم پرداخت. زیرا نمونه‌ی تلخ اما خوبی است برای نشان‌دادن این‌که چگونه نشاندن ایده‌آلیسم و مفاهیم پیشینی به جای ماتریالیسم دیالکتیک به ذهنی‌گری و قطع ارتباط با واقعیت می‌انجامد.

ایده‌آلیسمِ هدایت باعث می‌شود مقوله‌ی لیبرالیسم را پدیده‌ای در خود و تعیین‌کننده‌ی نهایی قلمداد کند که جهان حول آن می‌چرخد و با تحقق آن تمام مسائل و معضلات ایران که به شکل دم‌بریده برمی‌شمرد از بین می‌رود. فارغ از این‌که بهاره هدایت با چه ظنی خود را لیبرال می‌خواند، واقعیت آن است که لیبرالیسمی که جان لاک و توماس هابز انگلیسی بنیان‌گذارانش بودند، روبنای فکری، سیاسی و حقوقیِ دولتِ سیستم اجتماعی کلانی به نام سرمایه‌داری است که بیش از سیصد سال است قدرت سیاسی دارد و قریب به دویست سال است بر جهان سلطه داشته و جهت آن را تعیین می‌کند.

لیبرال‌دموکراسی، شکل عمده‌ی دولت در نظام سرمایه‌داری (که امروز نظام سرمایه‌داری جهانی یا امپریالیسم نام دارد) بوده است. هرچند در بزنگاه‌هایی، بورژوازی، حاکمیت را به جناح فاشیست خود سپرده است. اما اکثریت عمده‌ی فجایع تاریخ سرمایه‌داری از دوره سرمایه‌داری اولیه، تا کولونیالیسم و امروز امپریالیسم، تحت حاکمیت جناح لیبرال و با تبیین لیبرالی در نظام قانونی و نظام سیاسی اتفاق افتاده است: از فقر و فلاکت کشنده‌ی حاکم در میان چند میلیارد انسان در «جنوب جهانی» تا ورود بیش از صد میلیون کودک به کارهای خطرناک، گسترش حریق‌وارِ فرهنگ نفرت از زن و ال‌جی‌بی‌تی‌کیوهراسی، جنگ‌های ویرانگر، فجایع محیط زیستی، ظهور بنیادگرایی دینی، عروج فاشیسم، تاریک‌اندیشی و ضدیت با علم، خطر جنگ هسته‌ای، آوارگی، مهاجرهراسی و….

این بیلان اعمال و نتایج کارکرد نظام سرمایه‌داری (امروزه، سرمایه‌داری جهانی) را می‌توان ادامه داد. اما ما نمی‌خواهیم کسی را فقط با نتایج حاصل از کارکرد یک نظام اقتصادی اجتماعی و تاثیرات جهان‌بینی سیاسی و حقوقی و اخلاقی آن نظام، قانع کنیم. چون اغلب اوقات پایه‌ی قانع‌شدن بر مبنای نتیجه سست است و ظهور نتایجِ به‌ظاهر متفاوت در این مقطع یا آن مقطع، برای این یا آن قشر، در این یا آن کشور، آدم‌ها را که در این دنیا با شیوه تفکر سطحی و پراگماتیستی تعلیم می‌بینند، گیج می‌کند. مثلا در دهه نود میلادی و فرو ریختن بلوک «شرق»، عده‌ای تصور کردند، حالا دیگر آمریکا و اروپا بدون ترس از «کمونیسم»، رفاه و رژیم حقوق دموکراتیک حاکم در آمریکا و اروپای غربی را به تمام جهان تسری خواهند داد. اتفاقی که نیفتاد و نمی‌توانست بیفتد.

پایه‌ی شناخت علمی از معضل و راه حل، برخلاف باورمندان به «عقل سلیم» (common sense یا «ادراک عمومی» به بیان بهاره هدایت) و پراگماتیسم، نتیجه‌محور نیست. ما از مارکس یاد گرفته‌ایم برای بررسی پدیده به بنیان آن برگردیم و با کشف چگونگی هستی و کارکرد پدیده، از آن شناخت به دست بیاوریم. معرفت‌شناسیِ علمیِ مارکسیسم پدیده‌ها را نه در سطح بلکه در درک قانونمندی‌ها و شناخت تغییراتِ نامأنوس و عجیب‌و‌غریبِ همان پدیده تحلیل می‌کند.

این نامأنوس و غریب‌بودن می‌تواند گیجی و ابهام ایجاد کند. برای رهایی از این ابهام و گیجی، ابزار علم وجود دارد اما بهاره هدایت پیشاپیش با محروم‌کردن خود و مخاطبانش از آن و جایگزین‌کردن ادراک عمومی و پراگماتیسم، دریچه‌ی ارتباط با واقعیت و در نتیجه شناخت آن را بسته است.[۱] همین مساله مهم‌ترین ضعف و علت اصلی نادرستی تحلیل او از اوضاع و چرایی و چگونگی شرایط در ایران و جهان است. برخلاف این شیوه‌ی معرفتی، ما می‌خواهیم با تکیه بر واقعیت ببینیم لیبرالیسم چیست و چگونه توسط نظریه‌پردازان کلاسیک آن برای اداره‌ی جامعه‌ی سرمایه‌داری تئوریزه شد.

نظریات کلاسیک لیبرالیسم، مفاهیمی مانند آزادی و نیکبختی عمومی را بر شالوده‌ی مالکیت خصوصی بر ابزار تولید تبیین می‌کند. نیکبختی اکثریتی که از این مالکیت محروم هستند هم بر اساس نیکبختی اقلیت دارای مالکیت تبیین می‌شود. اگر اکثریت، این «نیکبختی» را نپذیرد، جامعه از مکانیسم‌های خود برای قبولاندنش استفاده می‌کند. این مکانیسم‌ها عمدتاً عبارتند از: یک، منضبط‌کردن از طریق سرکوب (اخراج، زندان، شکنجه، اعدام، تبعید و…)؛ دو، آموزش‌دادن و مغزشویی. سخنان اخیر ایلان ماسک با رئیس جمهور اسرائیل به‌خوبی احکام لیبرالیسم در حکومت‌داری را نشان می‌دهد. ماسک به رئیس جمهور اسرائیل گفت: «روشن است که باید آن‌ها را بکشید ولی فراموش نکنید که در کنارش آموزش هم بدهید تا کودکان یاد بگیرند در آینده قاتل نباشند.»[۲] کامن سنس! این‌ها چهارچوب‌های لیبرالی اداره‌ی جامعه‌ی سرمایه‌داری است. ایلان ماسک می گوید: آزادی یعنی اجازه بدهی حرف‌هایی را که دوست نداری زده شود، آدم‌هایی که خوشت نمی‌آید حرف بزنند. ولی اگر از «خط قرمز» عبور کنند «البته که باید آن ها را کشت!»

بهاره هدایت دنیا را درگیر جنگ تمدن می‌داند. اما این هم یک تبیین ذهنی است. دنیا را از دریچه‌ی ساختارمندی نگاه می‌کند که پیشاپیش تعبیه شده است. ما کمونیست‌ها ماتریالیست هستیم؛ یعنی ذهنیات خود را بر واقعیت خارج از ذهنمان تحمیل نمی‌کنیم بلکه پایه‌ی انسجام ذهنی‌مان بازتاب کمابیش صحیحِ واقعیت بیرون از ذهن (تا حداکثر ممکن در هر مقطع) است. ماتریالیسم دیالکتیکی‌ای که مارکس و انگلس بنیان گذاشته‌اند، همین است. نظریه‌ی ما، حتی بر مبنای منافع طبقاتی ما که انجام انقلاب پرولتری است، شکل نمی‌گیرد، بلکه نگاه علمی به واقعیت، منافع طبقاتی ما را بیش از هر چیز تأمین می‌کند. واقعیت بیرون از ذهنمان به ما می‌گوید که تمدن سرمایه‌داری باید به پایان برسد و این بزرگترین ضرورت زمانه است. خود این سیستم، با فجایعی که می‌آفریند، فریاد می‌زند که باید به پایان برسد. ضدیت ما با این فجایع به این خاطر نیست که ما جانبدار طبقه‌ای به اسم پرولتاریا هستیم. البته که طبقه‌ی پرولتاریا، خصم درجه‌ی اول طبقه‌ی بورژوازی است، زیرا سرمایه‌داری با استثمار پرولتاریا می‌تواند سرمایه‌داری باشد. اما پرولتاریا تنها قربانی کارکرد سیستم سرمایه‌داری نیست. بله، این پرولتاریاست که چرخش دنده‌های سیستم حیاتش را می‌مکد، اما این موقعیت صرفاً دیرَکی است برای پهن‌کردن چادر ستم و استثمار و سلسله‌مراتب اجتماعی و تخاصمات اجتماعی و بالاخره نابودیِ محیط زیست بر سر تمام بشریت. بنابراین، همه ذی‌نفع هستند که این فریاد پایان‌دادن به فجایع را بشنوند.

لیبرالیسم فقط آمال بهاره هدایت و همفکرانش نیست. اکثریت «چپ» ایران هم چنین افقی را دارند. حتی زمانی که با نام‌های دیگری مانند دموکراسی، سوسیال‌دموکراسی و… بیان می‌شوند در واقع یک محتوا را شریک هستند. یکی از عناصری که روشنفکران کشورهای تحت‌سلطه را شیفته‌ی این سیستم می‌کند ضدیت با فئودالیسم است. این گرایش، حتی وقتی آمال محقانه‌ای را بیان می‌کنند، «واپس‌مانده» است؛ «واپس‌مانده» به این معنا که آمال و آرزوی خود را از گذشته‌ای به عاریت می‌گیرد که هرچند زمانی به نسبت ماقبل خود مترقی بود، اما دیری است که زمانش گذشته و منسوخ شده است. اگر هر کسی، از جمله بهاره هدایت، دل در گرو مردمی دارد که در خیزش ژینا از زاهدان تا مهاباد پشت رژیم را به لرزه انداختند و حتی اگر دل در گروی آن اقشاری دارند که «متمدنانه» در حاشیه‌ی این خیزش ایستادند و امروز در مقابل نسل‌کشی اسرائیل در غزه سکوت کرده‌اند، باید از نظام سرمایه‌داری گسست کنند که روبنای سیاسی‌اش در هر شکل و نامی، حافظ سرمایه‌داری و کارکردش است. افق‌ها و راه‌های تاریخ گذشته را باید دور ریخت و آزادانه برای ساختن آینده‌ای رهایی‌بخش پرواز کرد.

Ad placeholder

سطح تاریخی: ۵۷، نقطه‌ی شروع ویرانی یا امتداد آن؟

بهاره هدایت در تعیین تکلیف با ۵۷ فقط به آن چیزی می‌پردازد که از ۵۷ نتیجه شد و نه به آنچه زمین و الزامات زمینی و مادیِ آن را فراهم کرد. به همین دلیل، تحلیل تاریخی هدایت منقطع است و واقعیت رشد اسلام‌گرایی و در نهایت تأسیس اولین دولت تئوکراتیک مدرن را بازتاب نمی‌دهد. او تاریخ را بر مبنای هدفی ازپیش تعیین‌شده بازنویسی می‌کند و آن را از واقعیت عینی‌ای که بیرون از ذهن هر کس وجود و جریان دارد، منفک می‌کند. در نتیجه، روایتش به شدت ایدئولوژیک می‌شود؛ گویی عروج و گسترش نفوذ اسلام‌گرایی ربطی به تغییر و تحولات اقتصادی و اجتماعی جامعه‌ی ایران بر بستر مقطع مشخصی از تاریخ جهان (در صد سال گذشته) نداشت و پدیده‌ای خلق‌الساعه بود. او، در پی این نگرش تک‌بعدی، به طرز مضحکی قدرت‌گرفتن بنیادگرایان اسلامی در سال ۱۳۵۷ را به «ائتلاف چپ و اسلام‌گرایی» منتسب می‌کند. فعلاً از این‌که «چپ» را نیز ابزارگرایانه در یک گونی می‌ریزد می‌گذریم.[۳]

بهاره هدایت حتی نقش انکارناپذیر و مستندشده‌ی قدرت‌های امپریالیستی غرب (قدرت‌هایی که بر اهرم‌های حیاتی رژیم شاه، کنترل اعمال می‌کردند) را در جابه‌جا کردن رژیم شاه با رژیم خمینی نمی‌بیند؛ در واقع، نمی‌خواهد ببیند. این را نمی‌دانیم که آیا این ندیدن به خاطر رویکرد ایدئولوژیک است یا به خاطر فقدان ذهنیت پرسشگر؟ اما نمی‌خواهد ببیند!

ادعاهای شگفت‌انگیز و بی‌پایه را ببینید: «ائتلاف چپ و اسلام‌گرایی در ۵۷ یک ائتلاف استثنایی نبود. این دو در اقصی نقاط جهان بر سر استراتژی ضدیت با غرب همدل و هم‌پوشان بوده‌اند.» بهاره هدایت عزیز! از آن‌جا که «اقصی نقاط جهان» اسلام‌گرایی ندارد که «چپ» با آن «ائتلاف» کرده باشد، بهتر است بر همین خاورمیانه و شمال آفریقا تمرکز کنیم. بنا به اسناد غیرقابل انکار:

  • از زمان کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ تا جابه‌جایی رژیم شاه با رژیم خمینی، اسلام‌گرایان با غرب متحد بودند.
  • رژیم پهلوی، در ازای سرکوب طیف‌های گوناگونِ «چپ»، سیاست پر و بال دادن به اسلام‌گرایان را داشت. این سیاست مختص و محدود به رژیم شاه نبود، بلکه سیاست قدرت‌های امپریالیستی غرب برای رژیم‌های دست‌نشانده‌ی دیگرشان در خاورمیانه نیز بود. این سیاست محصول دو ترس بود: ترس از انقلاب کمونیستیِ واقعی و ترس از نفوذ شوروی که تازه‌واردی در جرگه‌ی قدرت‌های سرمایه داری-امپریالیستی دنیا بود و «در اقصی نقاط جهان» از جمله در خاورمیانه با قدرت‌های سرمایه‌داری-امپریالیستی غرب برای کسب مناطق نفوذ سیاسی و اقتصادی رقابت می‌کرد.[۴]
  • ایالات متحده از سال ۱۹۷۹ تحت ریاست‌جمهوری کارتر در افغانستان «جهاد علیه کفار کمونیست» را شروع کرد و به سازماندهی گروه‌های نظامی جهاد اسلامی علیه حکومت حزب خلق و حزب پرچم پرداخت که وابسته به شوروی بودند (و بنابراین، طبق لغت‌نامه‌ی بهاره هدایت «چپ» محسوب می‌شوند). آمریکایی‌ها از جمله به سازمان‌یافتن گروه «القاعده» توسط اسامه بن لادن کمک کردند. جنگی خونین و ویرانگر که در یک طرف حکومتِ به اصطلاح «چپ و سکولار دموکراتیک» افغانستان و ارتش شوروی و ارتش کوبا قرار داشتند و در طرف دیگر، اسلام‌گرایان و کشورهای غرب از آمریکا تا سوئیس! یک ژانر جدید در هالیوود به راه افتاد که موضوعش جنگ اسلام‌گرایان «شجاع» علیه «کفار کمونیست» بود.[۵]
  • بنا به اسناد جمهوری اسلامی و اسناد درز کرده از مکاتبات سفارت جمهوری اسلامی ایران، در جنگ آمریکا علیه بازمانده‌های رژیم بعث و جریان‌های سنی در عراق (از جمله داعش) جمهوری اسلامی از متحدین «میدانی» ارتش آمریکا بود و از این ائتلاف، بسیار قدرتمند بیرون آمد زیرا، لشگری از خبرچینان و جاسوسانی که در مکتب ارتش آمریکا تعلیم یافته بودند به استخدام سپاه قدس و اطلاعات جمهوری اسلامی درآمدند.[۶]

حالا بیاییم به ائتلاف‌های ضد کمونیستی آمریکا با جریان‌های مختلف «چپ» نگاه کنیم:

  • آمریکا پس از این که در سال ۱۹۷۳ از ویتنام شکست خورد و از آن کشور خارج شد، برای مقابله با حکومت جدید در ویتنام با خمرهای سرخ در کامبوج متحد شد، زیرا می‌خواست از دعواهای ملّی‌گرایانه و قومی میان کامبوجی‌ها و ویتنامی‌ها برای تضعیف حکومت جدید ویتنام استفاده کند. در سال ۱۹۷۵ کیسینجر به وزیر امور خارجه‌ی تایلند گفت که هرچند خمرهای سرخ اوباش هستند اما این نکته، مانعی در راه اتحاد ما با آن‌ها نیست!
  • پس از احیای سرمایه‌داری در شورویِ سابقاً سوسیالیستی در اواخر دهه‌ی ۱۹۵۰، آمریکا و تمام اروپای غربی با شوروی علیه چین سوسیالیستی مؤتلف شدند.
  • پس از احیای سرمایه‌داری در چین از سال ۱۹۷۶ به بعد، آمریکا و چین به اصطلاح «کمونیست» مهم‌ترین ائتلاف سیاسی و اقتصادی پس از جنگ جهانی دوم را علیه شوروی ایجاد کردند و پس از فروپاشی شوروی، دو ستون جهانی‌سازی سرمایه‌داری شدند.

همه‌ی سیاست‌های فرصت‌طلبانه‌ی امپریالیسم آمریکا، منطبق بر همان رویکرد «پراگماتیسم» انجام شده‌اند که در نامه‌ی بهاره هدایت هم به عنوان ستون فکری ایده‌آل جلو گذاشته شده است. البته این پراگماتیسم، در بسیاری مواقع، برای آمریکا تبدیل به تف سربالا شده است؛ مانند تبدیل بنیادگرایی اسلامی از متحد سابق به چالشگر کنونی‌اش. در عین حال، همه‌ی این وقایع و تلاطم‌های جهانی که تأثیرات قطعی بر تک‌تک کشورهای دنیا از جمله ایران داشته است، تاریخ‌نویسی بهاره هدایت را به سخره می‌گیرد و نشان می‌دهد که با سطحی‌‎نگری نمی‌توان چراییِ تحولاتِ متغیر و پیچیده‌ی جهان را درک کرد که ایران در نیم‌قرن گذشته از بخش‌های بسیار مهم آن بوده است. این تحولات را به واسطه‌ی یک روش و رویکرد علمی می‌توان شناخت و با تاریخ‌نگاریِ کوته‌نظرانه و تک‌بعدی هرگز نمی‌توان آن را درک کرد، چه برسد به تغییر جهت آن به سمت مثبت برای ستم‌دیدگان و استثمارشوندگان جهان و تمام بشریت.

شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری، خاک حاصل‌خیز برای بنیادگرایی اسلامی

بنابراین، یکی از چالش‌های ما با بهاره هدایت این است که نقش تعیین‌کننده‌ی امپریالیست‌ها را در رشد اسلام‌گرایی ببیند. در این‌جا منظورمان فقط دیدن فکت‌های سیاسی که در بالا گفتیم نیست، بلکه اساسی‌تر از آن، دیدن دینامیک‌های سرمایه‌داری امپریالیستی است که خاک حاصل‌خیزی را برای گسترش نفوذ این جریان در میان فقیرترین و محروم‌ترین لایه‌های مردم در کشورهای خاورمیانه و شمال آفریقا به وجود آورد. در واقع، گسترش بنیادگرایی اسلامی مدیون نحوه‌ی توسعه‌یافتن نظام سرمایه‌داری امپریالیستی به‌ویژه پس از جنگ جهانی دوم در کشورهایی مانند ایران و دیگر کشورهای منطقه است. این توسعه پیامدهای اقتصادی و اجتماعی وحشتناکی داشت که در ترکیب با سیاست‌ها و اعمال جنایتکارانه‌ی امپریالیست‌ها، به‌شدت گفتمان «مدرن» و «دموکراسیِ» آنان را بی‌اعتبار کرد و در غیاب یک جنبش کمونیستی انقلابیِ مؤثر، اسلام‌گرایی را به عنوان یک جواب ارتجاعی به یک نظام ارتجاعی تولید کرد.

هرکسی واقعاً تمایل داشته باشد چراییِ پایه‌گرفتن نیروهای بنیادگرای اسلامی را در ایران و خاورمیانه بفهمد، نیاز خواهد داشت که نظری بیافکند به چند دهه قبل و دینامیک‌هایی که خاک حاصل‌خیزی را برای گسترش نفوذ این جریان تولید کرد؛ چیزی که آشکارا دغدغه‌ی هدایت نیست.[۷]

در ایران با تثبیت هژمونی امپریالیسم آمریکا، صدور سرمایه‌ی غربی به این کشور موجب رشد سریع سرمایه‌داری به ویژه از دهه‌ی ۱۳۴۰ به بعد شد – نه رشد سرمایه‌داری از آن نوع که در خود کشورهای غرب بود بلکه یک سرمایه‌داریِ مَفصل‌دررفته و جزیره‌وار و وابسته به تزریق دائمی سرمایه‌ی خارجی. محصول اجتماعی این نوع توسعه، آن‌طور که پهلوی‌چی‌‎ها دوست دارند نشان دهند، فقط زیاد شدن صنایع و کارگر صنعتی و به وجود آمدن یک قشر متوسط مدرن شهری و نظام آموزش و بهداشت مدرن و غیره نبود، بلکه یکی از شاخص‌های برجسته‌ی آن، باد کردن حاشیه‌ی زاغه‌نشین شهری بود. میلیون‌ها دهقان از زمین و اقتصاد معیشتی کنده شده و به درون زاغه‌ها پرتاب شدند، جایی که در اقتصاد شهری ادغام نشدند. پیشروی «پیروزمندانه‌ی» مدرنیسم امری پوشالی، و برای اکثریت، به معنای درهم شکسته‌شدن آرزوها و تحقیر بود.

هم‌زمان، جنگ ویتنام و بی‌رحمی هارگونه‌ی اسرائیل علیه فلسطینی‌ها و لشگرکشیِ شاه به ظفار و امنیتی‌شدن دبیرستان‌ها و دانشگاه‌ها، به مردم یادآوری می‌کرد که ماهیت این سیستم و اخلاقیاتشان اساساً ستمگرانه و عوام‌فریبانه است. اما این زیربنای اقتصادی-اجتماعی به خودی خود نمی‌توانست موجب رشد اسلام‌گرایان شود. فاکتورهای مهم و تعیین‌کننده سیاسی هم در کار بودند که به آنان امکان بذرپاشی در این خاک حاصل‌خیز را داد: درهم شکسته‌شدن نیروهای کمونیست انقلابی و روشنفکران سکولار به دست رژیم امنیتی نظامی شاه، اتحاد تلویحی رژیم شاه با اسلام‌گرایان در دهه‌ی ۱۳۵۰، به علاوه‌ی ورشکسته از آب درآمدن سیاست جبهه‌ی ملی و حزب توده در ایران و ناسیونالیسم عرب در جنبش فلسطین و کشورهای عرب خاورمیانه، و در نهایت از همه مهم‌تر، سرنگون‌شدن دولت دیکتاتوری/دموکراسی پرولتاریا در چین سوسیالیستی و احیای سرمایه‌داری در آن‌جا از تابستان ۱۹۷۶ (درست دو سال و نیم پیش از بهمن ۱۳۵۷). این واقعه‌ی آخر عملاً تمام‌شدن موج اول انقلاب‌های کمونیستی را که از کمون پاریس (۱۸۷۱) شروع شده بود، رقم زد. هنگامی که فرآیند انقلابی در ایران آغاز شد، نه تنها هیچ کشور سوسیالیستی‌ای در جهان نبود که به عنوان مثال و الگو و پایگاه آزادشده عمل کند، بلکه کمونیست‌های انقلابی هنوز در گیجی از این ضربه به سر می‌بردند و خودشان بسیار جوان و کم‌تجربه بودند (میانگین سنی رهبری اتحادیه‌ی کمونیست‌های ایران زیر ۳۵ سال بود).

جمهوری اسلامی ادامه‌ی همان ستم و استثمار در زمان پهلوی بود و به ویژه دستگاه سرکوبش که ستون فقرات دولت طبقاتی قبل را به ارث برد، اما روبنای تئوکراتیک جدیدی را در تضاد با روبنای «غربی» پیشین بر آن مستقر کرد. با وجود این، همان روندهای اقتصادی ادامه یافت. سرمایه‌داری امپریالیستی، پس از تمام‌شدن «جنگ سرد» و فروپاشی شوروی، آزادی عمل وسیعی در رشد به همه‌ی نقاط جهان و کشیدن همه‌ی اقشار دنیا به گرداب سرمایه و همچنین نابودکردن هرچه بیشتر محیط زیست پیدا کرد. در ایران، از اواخر دهه‌ی ۱۳۶۰ (دوران «سازندگی») در پیوند با جهانی‌سازی و نئولیبرالیسم دور جدیدی از توسعه‌ی سرمایه‌داری و برهم‌خوردن ترکیب جمعیتی سابق شروع شد و در نتیجه‌ی آن، باز هم انباشته‌شدن زاغه‌های اطراف شهرها از جمعیتی که برای سرمایه «اضافه» و «غیرقابل استخدام» هستند و با مشاغل بی‌ثبات و آینده‌ای بی‌ثبات‌تر درگیرند، شدت گرفت.

نزاع بنیادگرایی و امپریالیسم، نزاع دو نیروی تاریخاً منسوخ یا «نزاع تمدن‌ها»؟

باید گفت در اوایل به قدرت رسیدن جمهوری اسلامی، در میان کمونیست‌های انقلابی هم درک غلطی وجود داشت که ضدیت جمهوری اسلامی با قشر حاکم در آمریکا را به حساب «ضد امپریالیست» بودن می‌گذاشتند. این انگاره‌ی غلط خیلی زود اصلاح شد اما کنکاش در ریشه‌های این درک غلط بسیار اهمیت داشت و مرتبط بود با این هشدار لنین در اثر معروفش «امپریالیسم به مثابه آخرین مرحله‌ی سرمایه‌داری» که نباید امپریالیسم را از شالوده‌ی سرمایه‌دارانه‌اش جدا کرد و آن را به سیاست استعماری تقلیل داد. امپریالیسم یعنی سرمایه‌داریِ جهانی و قدرت‌های سرمایه‌داری-امپریالیستی اساساً از طریق ادغام اقتصادی کشور‌های مختلف در خدمت شبکه‌ی انباشت سودآور سرمایه‌های امپریالیستی، هژمونی خود را اعمال می‌کنند.

تحلیل ماتریالیستی دیالکتیکی باب آواکیان در مورد خصلت و حرکت تضاد میان بنیادگرایان اسلامی و امپریالیست‌ها، معروف به «دینامیک دو منسوخ»، فوق‌العاده مهم است. آواکیان تحلیل کرد که بنیادگرایی اسلامی یک واکنش یا پاسخ ارتجاعی به یک نظام ارتجاعی است و تضاد میان بنیادگرایی و امپریالیسم در‌واقع، تضاد میان «دو قشر منسوخ است: یکی در میان بشریت تحت ستم و مستعمره‌زده و دیگری، قشر حاکمِ تاریخاً منسوخِ نظام امپریالیستی. این دو قطب ارتجاعی در همان حال که ضد هم هستند اما یکدیگر را تقویت می‌کنند. سمت‌گیری با هر یک از این “منسوخ”‌ها در‌ نهایت هر دوی آن‌ها را تقویت خواهد کرد.» و هر درک سطحی و یک طرفه‌ی دیگری از دینامیک بین این دو نیرو، فقط به تشدید و تکرار فلاکت مردم در بین این دو نیرو دامن می‌زند.

همان‌طور که در بالا گفتیم، رشد بنیادگرایی اسلامی در‌نهایت مرتبط با تغییراتی است که در نتیجه‌ی نحوه‌ی رشد سرمایه‌داری امپریالیستی در کشور‌های «جنوب جهانی» به وجود آمده است. با شروع «جهانی‌سازی»، در سی سال گذشته این‌روند شدید‌تر شد. این رشد و پیامد‌های آن در جنگ‌های نامحدود منطقه‌ای و نابودی محیط‌زیست و نابودی کشاورزی معیشتی، بخش‌های بزرگی از مردم جهان را نسبت به کارکرد سرمایه‌داری، «اضافه» و «غیر قابل استخدام» کرد. این تحولات برای بسیاری که امکان دربه‌دری و مهاجرت نداشتند راهی نگذاشت جز درگیر شدن در ارتش‌ها و باند‌های ارتجاعی و ارتش‌های بنیادگرای اسلامی. این وضع به گسترش جنایت انسان‌ها علیه هم پا داده است، اقشار عظیمی از زنان را به شبکه بردگی تن فروشی رانده است، خرید‌و‌فروش کودکان را احیا کرده، ارتش‌های ارتجاعی و باند‌های شبه‌نظامی جنایتکار را رونق داده و….

آواکیان تأکید می‌کند که سرمایه‌داری روش زندگی گذشته‌ی مردم را درهم شکسته است اما به‌جای آن چیز معتبری به آنان نداده است. باور‌های کهنه که قطعیت و تسلی می‌داد جای خود را به باور دیگری نداده است که مستحکم‌تر، معنا‌دار و اخلاقی و شرافتمندانه باشد. استمرار در رشد جریان‌های مختلف بنیادگرایی مذهبی در خاورمیانه و شمال آفریقا را باید در این چارچوب گذاشت.

بر اساس تز «دینامیک دو منسوخ» باب آواکیان، تضاد میان بنیادگرایی و سرمایه‌داری امپریالیستی تضاد میان دو قشر منسوخ است. این دو قطب ارتجاعی در همان حال که ضد هم هستند اما یکدیگر را تقویت می‌کنند. سمت‌گیری با هر یک از این «منسوخ»ها در‌ نهایت هر دوی آن‌ها را تقویت خواهد کرد.

نزاع میان جمهوری اسلامی و غرب بر خلاف گفته‌ی هدایت یا آن‌طور که هانتینگتون[۸] در نظریه‌ی برخورد تمدن‌ها تبیین کرد، نزاع تمدن‌ها نیست. اگر هدایت همه‌چیز را به نزاع تمدنی بین اسلام و غرب فرو می‌کاهد، چگونه به گسترش بنیادگرایی مسیحی در دل ایالات متحده آمریکا – این به اصطلاح «خانه‌ی روشنایی تمدن غربی» – پاسخ می دهد؟ چرا تمدن غربی خود به ارزش‌های مذهبی نیاز داشته و حتی نیاز بیشتر پیدا کرده است؟ آواکیان از اندرو سولیوان[۹] نقل می‌کند که «به نظر رابرت بورک و دیگر محافظه‌کاران، جامعه‌ی آمریکا نیاز به چسب بنیادگرایی مذهبی دارد که آن را از فروپاشی نجات دهد؛ در غیر این صورت با بحران رکودی بزرگ و نگران‌کننده‌ای روبه‌رو خواهیم شد یا هر دو. سولیوان می‌نویسد: علت آنکه دیوید فروم[۱۰] طرفدار “حکومت محدود” است بخاطر آن نیست که آزادی‌های فردی بسط یابد بلکه به خاطر آن است که امنیت مالی از روی طبقه‌ی میانی برداشته شود و برای آنان چاره‌ای جز بازگشت به آداب و رسوم اجتماعی دهه‌ی ۱۹۵۰ نماند.»[۱۱]

اوضاع خطیر است…

اوضاع در خاورمیانه به‌طور‌ کلی به‌شدت برای ایالات متحده و متحدین آن که بخش عظیمی از ثروت و قدرتشان وابسته به کنترل این منطقه است، خطرناک شده است. به‌ویژه آن‌که تشدید رقابت با امپریالیست‌های چین و روسیه بر سر خاورمیانه، چارچوب و بستر انفجاری‌تری به تضاد آن‌ها با اسلام‌گرایان داده است. بسیار محتمل است که رخداد‌ها از کنترل همه‌ی آن‌ها خارج شود و به سوی بی‌ثباتی فزاینده و جنگ‌های بیشتری برود.

تراژدی و مشکل بزرگتری که در این واقعیت نهفته است اما لیبرال‌هایی مانند بهاره هدایت متوجه آن نیستند این است که نیرو‌های سیاسی اپوزیسیون با تقسیم‌شدن میان این دو نیروی ارتجاعی، مردم را هم به‌دنبال خود به سمت این یا آن می‌برند و در نتیجه، امروز پرچم ضدیت با امپریالیست‌ها، عملاً و بیش از‌ اندازه به لحاظ برنامه‌ای و ایدئولوژیک، به‌طور فزاینده‌ای در دست قطب منسوخ اسلام‌گرایی قرار‌گرفته است. سرنگونی انقلابی جمهوری اسلامی وابسته به این است که این چیدمان سیاسی در صحنه‌ی جامعه عوض شود. در غیر این صورت کماکان امپریالیست‌ها و اسلام‌گرایان حین نزاع با هم یکدیگر را تقویت خواهند کرد و این وضعیت می‌تواند مدت مدیدی جریان یابد. فقط باز شدن راه جنبشی برای انقلاب که کمونیست‌های انقلابی باید نقش مؤثری را در جهت سیاسی و سازمانی آن بازی کنند می‌تواند این قفل منحوس را شکسته و امواج رهایی‌بخش را جهش‌وار در ایران رشد داده و بر کل خاورمیانه و مردم تحت ستم و استثمار آن تأثیر بگذارد.

سطح معرفت‌شناسی: ادراک عمومی یا علم؟

بهاره هدایت در این نامه در توضیح تکیه‌گاه‌های لیبرالیسم برای اعاده‌ی خیر عمومی می‌نویسد: «سه‌گانه ادراک عمومی (common sense)، عملگرایی (pragmatism)، و اخلاق».

از این سه ما موظفیم حداقل به اولی به‌عنوان نوعی معرفت‌شناسی (اپیستمولوژی) ضدعلمی بپردازیم تا فاصله‌ی «کامن سنس» (با ترجمه بهاره هدایت «ادراک عمومی» و با ترجمه معمول‌تر «عقل سلیم») را از واقعیت و درک علمی از آن مشخص کنیم. ارسطو اولین فیلسوف شناخته‌شده‌ای بود که در مورد «عقل سلیم» بحث کرده است، و آن را به‌عنوان توانایی حیوانات (از جمله انسان‌ها) در پردازش ادراکات حسی، خاطرات و تخیل به‌منظور رسیدن به بسیاری از انواع قضاوت‌های اساسی توصیف کرد. فلسفه‌ی «عقل سلیم» مکتب فلسفی قرن ۱۸ و ۱۹ است (شامل تاماس رید، آدام فرگسون، داگلاس استوارت) که این انگاره را به این شکل قالب‌بندی کرده است: ادراک حسی انسان میانگین و تحصیل‌نکرده، صرفاً افکار یا درک‌های ذهنی نیستند بلکه خود باوری را حمل می‌کنند. عقل سلیم یک کیفیت تعلیم‌دیده یا روشی برای تولید باور‌ها نیست. بلکه یک نوع باور خاص است که به خاطر ملموس و دم‌دست و واضح بودنش به طور عموم در دسترس همه است.

فلسفه کامان سنس، محصول رشد علم بود. اما علمی که هنوز درگیر با ماتریالیسم مکانیکی بود. این فلسفه میان ادراکات حسی انسان و درک تعقلی و مفهوم‌سازی تئوریک، دیواری غیرقابل‌نفوذ می‌کشد. در‌حالی‌که اداراکات حسی بخشی از آگاهی انسان است اما تقریباً همیشه خلاف واقعیت است. زیرا واقعیت فقط ظاهر نیست. در طول قرن‌ها، بحث درباره‌ی تمایز میان ظاهر و واقعیت یک پدیده (یا فرآیند) در‌نهایت به تمایز میان علم و ضد علم می‌رسد.

سرکوب‌های سیاسی و جنگ‌های امپریالیستی، حمایت از سنت‌ها و ارزش‌های منسوخ مانند خانواده‌ی سنتی و جایگاه سنتی زن و ال‌جی‌بی‌تی‌کیوهراسی تماماً بر مبنای عقل سلیم توجیه می‌شود. همچنان که شوونیسم ضد ملل تحت ستم کاملاً قابل توجیه با مکتب عقل سلیم لیبرالیسم است. اگر به بررسی مقایسه‌ای آرای اخلاقی و امنیتی و اجتماعی رهبران جمهوری اسلامی با فیلسوفان لیبرالیسم بپردازیم متوجه سازگاری و بهره‌گیری آنان از این مکتب خواهیم شد.

مکتب لیبرالیسم و فلسفه‌ی عقل سلیم، فرد را فردِ مجرّد – نه تاریخاً مشروط و اجتماعاً متعیّن – در نظر می‌گیرد و از همین‌رو، ذات یا ماهیت انسان را تغییرناپذیر می‌داند. در حالی‌که با تغییر و تحول نظام اقتصادی اجتماعی در اعصار مختلف، هم ماهیت یا ذات بشر و هم تفکر رایج عامه تغییر کرده است. در دوران جامعه‌ی برده‌داری، برده‌داری بخشی از افتخارات و درجه بندی بالا در جامعه بود، در حالی که امروز به عنوان ننگ بشر محسوب می‌شود – هرچند سرمایه‌داری نیز به نوبه‌ی خود برده‌داری را ادغام کرد و خرید و فروش بدن زنان و کودکان را رواج داد. به‌طور کل، تغییرات در روابط اجتماعی و همچنین فهم بشر از خود، جامعه و محیط اطرافش دگرگون شده و دگرگون خواهد شد. هیچ پدیده‌ای ایستا و منجمد نیست بلکه تغییر و حرکت، شکلِ بودن هر پدیده است. این‌جاست که بهاره هدایت انسان «تراز نوین» کمونیست‌ها را به مثابه ایده‌ای توتالیتاریستی می‌فهمد؛ زیرا ذات بشر را تغییرناپذیر می‌داند. اما همان‌طور که مارکس نشان داد، ماهیت یا ذات بشر با تغییرات اجتماعی تغییر می‌کند و هر عصر دارای ذات بشری خودش است.

تصویری از بهاره هدایت
بهاره هدایت

عقل سلیم کاملاً و شدیداً در ضدیت با روش علمی قرار دارد. روش علمیِ بازرسی و تحقیق در مورد واقعیت پدیده‌ها، به حداکثر ممکن تمام اداراکات حسی و احساسات انسان را در مورد این‌که هر بخش از هستی (از کهکشان تا جامعه و ماهیت ویروس‌ها و علل بیماری‌های مختلف و غیره) چطور به وجود آمده، چطور کار می‌کند یا باید بکند، کنار می‌گذارد و به جای آن مکانیسم‌هایی را کشف می‌کند که تعیین‌کننده‌ی وجود و حرکتشان هستند و این کار را از طریق مشاهده، آزمایش‌های مکرر، تحریک پدیده‌ها و مشاهده‌ی نتایج، تکرار، ابطال، تثبیت و غیره انجام می‌دهد. زمانی که این مجموعه به‌دقت به کار برده شود، آن‌گاه به ما درک بهتری از واقعیت می‌دهد و همواره این واقعیت بر خلاف ادراک عمومی یا «کامن سنس» از پدیده است. اما بهاره هدایت نمونه‌های ادراک عمومی در ایران را نه تنها قابل‌اتکا می‌داند که استدلالی بر درستی نظراتش می‌شمرد. او با اشاراتی به خیزش زن زندگی آزادی و خواست عمومی آزادی‌های لیبرالی و همچنین موضع‌گیری عمومی مردم علیه فلسطین با وجود نسل‌کشی وحشیانه و غیرانسانی ۲۵ هزار غیرنظامی متشکل از کودکان، به این نتیجه می‌رسد که عقل سلیم، درست و تکیه‌گاه خیر عمومی است! در حالی‌که دقیقاً برعکس، این مثال‌ها تجلی‌ای از آن‌اند که چقدر ادراک عمومی می تواند غیر واقعی و حتی غیرانسانی باشد. مثلاً خواست «زندگی نرمال» را این گونه معنا می‌بخشد که ما هم مثل «مردم عادی» زندگی کنیم – احتمالاً به معنای مردم شمال جهانی. باید پرسید میلیون‌ها بشریت تحت ستم و مردم فلسطین مردم غیرعادی‌اند که حتی حق زندگی از آنان سلب می‌شود تا پایگاه‌های نظامی آمریکا پابرجا بماند و «تمدن غربی» حفظ شود؟

برخلاف عقل سلیم، معرفت‌شناسی علمی فقط یک دغدغه دارد: شناخت واقعیت. واقعیت، پدیده‌ای خارج از ذهن ماست و آنچه ما در موردش فکر می‌کنیم، بازتاب ذهنیِ یک وجود مادی یا عینی است. این «بازتاب» می‌تواند وارونه و تحریف‌شده باشد یا بازتاب صحیح و واقعی واقعیت باشد. بازتاب واقعیت یا انطباق ذهنیت ما با واقعیت، تنها می‌تواند نسبی باشد و نه مطلق، زیرا واقعیت مادی یا عینی، همواره در حال تغییر است و ابزار ما در شناخت همه‌جانبه از آن نیز در هر مقطع زمانی مشخص، امری نسبی است و با گذشت زمان کامل‌تر شده و برای ما امکان بازتاب صحیح‌تر واقعیت عینی و کشف حقایق عمیق‌تر آن را فراهم می‌کند. این واقعیتی است که در طول تاریخ در رابطه با واقعیت‌های مربوط به حرکات طبیعت یا جامعه دیده‌ایم. اما «نسبی» بودن شناخت از پدیده‌ها کاملا با نسبی‌گرایی فرق دارد. نسبی‌گرایان، هرگونه استفاده از مفهوم حقیقت عینی را مترادف با زورگویی و استبداد فکری دانسته و به همین علت، مارکسیسم را متهم به «اقتدارگرایی» می‌کنند. اما این نسبی گرایان هستند که ذهنیات خود را با پشتوانه‌ی قدرتی که نظام سرمایه‌داری به این شیوه تفکر می‌دهد، جایگزین واقعیت می‌کنند. بر خلاف آن‌ها، «ما از دنیای واقعی شروع می‌کنیم. در ارتباط متقابل با آن هستیم، ایده‌هایمان را در ارتباط با دنیای واقعی محک می‌زنیم و بر اساس شواهد، از الگوهایی که در دل واقعیت ظاهر می‌شوند و از طریق انباشت شواهد، حقیقت را سنتز و جمع‌بندی می‌کنیم و به نتیجه‌گیری‌های علمی می‌رسیم.»[۱۲]

Ad placeholder

سطح سیاسی: تمدن غربی؟

چارچوب بحث سیاسی بهاره هدایت را نگاهش به «تمدن غرب» و «جهانی که غربی است» مشخص می‌کند. او در تحلیل از چرایی وضعیت فلاکت‌بار مردم تحت حکومت جمهوری اسلامی، یک پاسخ ساده دارد: «حرکت ایران به سمت ویرانی نتیجه‌ی انتخاب خامنه‌ای برای جنگ تمدنی با غرب است.» هرچند دستگاه فکری اسلام‌گرایان در ضدیت با روبنای فکری و فرهنگی‌ای پایه‌ریزی شد که «روشنگری» به همراه آورده بود اما نه برای بازگشت به عصر ماقبل‌سرمایه‌داری-امپریالیسم بلکه برای یافتن جایی در آن، همراه با «هویتی» خاص خودش. درک این مساله مهم است زیرا آنچه به سادگی «ضدیت با غرب» توصیف می‌شود، دو وجه متضاد دارد: یکی سیستم سرمایه‌داری امپریالیستی با مرکزیت غرب و فرماندهی آمریکا و دیگری روبنای فکری-فرهنگی روشنگری که در غرب شکل گرفت. جمهوری اسلامی درون اولی زیست می‌کند و با دومی ضدیت می‌ورزد. در مورد خود روشنگری نیز همان‌طور که آواکیان می‌نویسد، باید دو وجه را در نظر گرفت:

از یک سو، مارکسیسم در چارچوبی اساسی با اصل مرکزی روشنگری متحد می‌شود. یعنی قبول دارد که مردم باید به دنبال فهم دنیا توسط ابزار منطقی و ابزار علمی باشند. از سوی دیگر، ما دو تفاوت بنیادین داریم: اولاً، فکر نمی‌کنیم که حقیقت به‌خودی‌خود شما را آزاد می‌کند؛ حتی با وجود این که حقیقت، حقیقت است و یک خصلت طبقاتی ندارد. این‌که حقایق را در هر جامعه، طبقاتی به مثابه حقیقت به رسمیت بشناسند به مبارزه میان طبقات ربط دارد. و این چیزی است که در مورد مقوله دگرگشت (انواع) می‌توانیم ببینیم. به علاوه، ما با روشی که از روشنگری به مثابه بهانه و توجیهی به نفع امپریالیسم استفاده می‌شود موافق نیستیم. یعنی همان بحث جان استوارت میل که برخی خلق‌ها برای ورود به دنیای مدرن به کمک تمدن‌ساز سلطه‌ی امپریالیستی نیاز دارند. اینک می‌بینیم که چگونه این بحث به کار گرفته می‌شود. اولاً توسط کلینتون که بیان تئوریک آن را تدوین کرد و در مناطقی مانند یوگسلاوی به اجرا درآورد، بعد از آن هم توسط بوش و شرکا در یک سطح دیگر.[۱۳]

علاوه بر آن، درباره‌ی روشنگری باید این را نیز خاطر‌نشان کرد که در جواب به ضرورت‌های سرمایه‌داری، دو عقب‌نشینی اجتماعی و فکری بسیار مهم داشت: یکی دین و دومی پدرسالاری. روشنگری هر دو را، با تغییراتی، در سوخت‌وساز فکری و سیاسیِ نظام سرمایه‌داری ادغام کرد چرا که رهایی زنان پتانسیل رفتن به ورای سرمایه‌داری را داشت و روشنگری درباره‌ی مساله‌ی زنان، محافظه‌کار در‌آمد. ادغام پدرسالاری در اصول روشنگری حتی نسبت به سازش آن با دین مهم‌تر است و تا حدود زیادی برای در بند نگه‌داشتن زنان بود که به مذهب و دین نیاز داشت. بنابراین چیزی که بسیاری اوقات به اشتباه به نوعی «ضد امپریالیسم» و «استقلال» و «ضد غرب» بودن جمهوری اسلامی تعبیر شده است، در‌ واقع تنها ضدیت با برخی از جنبه‌های مثبت روشنگری بوده است.

بهاره هدایت همچنین نمی‌پرسد چرا خامنه‌ای و طبقه‌ی حاکمه‌ی جمهوری اسلامی چنین «انتخابی» کردند؟ حکومت دارای روابط حسنه با «تمدن غربی» که پیش از ۵۷ برای دو نسل سر کار بود، چه بر سر مردم آورده بود که اسلام‌گرایی با تکیه بر ضدیت با غرب توانست روی موج نارضایتی مردم سوار شود؟ ثانیاً آیا ریشه‌ی معضلات متعدد و غیرقابل‌حل مردم در جمهوری اسلامی همچون ستم بر زنان، ستم ملی، سرکوب و زندان، تخریب محیط زیست و فقر و بیکاری، همه و همه در ضدیت با غرب نهفته است؟ همه‌ی این معضلات به اشکال و در سطوح متفاوتی قبل از جمهوری اسلامی و سیاست ضدغربی‌اش نیز وجود داشت و حتی امروز در «تمدن‌های غربی» نه‌تنها موجودند بلکه در حال شدت‌یافتن هستند. ریشه‌ها را باید جای دیگری جست و به روش دیگری غیر از «ادراک عمومی» کاوش کرد. ثالثاً، پیش‌فرض‌های هدایت را نیز باید مورد پرسش قرار داد. آن‌جا که از «جهانی که غربی است» می‌نویسد. زیرا اکنون چند دهه از پایان «جنگ سرد» و سلطه‌ی بی‌رقیب آمریکا و نظم جهانی غربی بر سراسر جهان می‌گذرد و در این چند دهه، جهان دچار تغییرات بسیاری شده است. آن سلطه به چالش گرفته شده و آن نظم از درون پاره‌پاره شده است. طرفداران غرب، در کمک‌گرفتن از غرب چند دهه دیر جنبیده‌اند! قبل از آن‌ها این گوی را اسلام‌گرایان برده‌اند.

هدایت، با این پیش‌فرض‌هایش به این نکته می‌رسد: «ضدیت با غرب در جهانی که غربی است، به تمامیت‌خواهی و جنگ می‌انجامد.» او برای این نتیجه‌گیری، همه‌ی دیکتاتوری‌های نظامی و حکومت‌های استبدادی را که غرب در «جنوب جهانی» تقویت و تأمین کرده است، نادیده می‌گیرد. دقیقاً به همان سان که پروپاگاندای غربی آن‌ها را بخشی از «جهان آزاد» محسوب می‌کند و در مورد محمدرضاشاه هم می‌گفتند: «درست است که دیکتاتور است اما دیکتاتور ماست!» بدتر این‌که چنین استدلالی می‌تواند تمام جنگ‌هایی را توجیه کند که آمریکا و ناتو به راه انداخته و به کشتار‌ها و تخریب‌های عظیمی منجر شده است: اصلاً تقصیر خود ویتنام و کوبا و آنگولا و افغانستان و عراق و… بود و می‌بایست منافع غرب را تأمین می‌کردند تا جنگی در نمی‌گرفت. اما باز هم برای چنین نتیجه‌گیری‌کردن، هدایت باید جنگ جهانی دوم را نادیده بگیرد که در ابتدای امر جنگی امپریالیستی بین دولت‌های غربی برای تعیین فرمانده کل نظام سرمایه‌داری جهانی بود. این‌ها نمونه‌هایی از برخورد ابزارگرایانه به فکت‌ها و واقعیت است. پراگماتیسم لیبرال آن بخش‌هایی از واقعیت را که به نفعش است نگه می‌دارد و بقیه را دور می‌ریزد تا واقعیت اندازه‌ی تئوری ذهنی‌اش شود.

روشنگری هرچند اندیشه‌ی علمی را بنیاد گذاشت، در جواب به ضرورت‌های سرمایه‌داری، دو عقب‌نشینی مهم کرد: یکی در زمینه‌ی دین و دومی در زمینه‌ی پدرسالاری، و هر دو را با تغییراتی، در سوخت‌وساز فکری و سیاسیِ نظام سرمایه‌داری ادغام کرد.

آزادی

بحث محتوای آزادی یکی دیگر از موضوعات مهمی است که بهاره هدایت بر آن انگشت می گذارد و باید در آن به کنکاش بپردازیم. این محتوا و کنکاش در آن، نه فقط برای ما کمونیست های انقلابی بلکه برای تمام اقشار مردم خواهان «آزادی» اهمیت دارد. او می نویسد: «چپ‌گرایی (در قالب‌هایی همچون کمونیسم، اداره شورایی، دموکراسی رادیکال و…) محتوایی از آزادی را هدف قرار داده که بیرون از مرزهای تمدن جاری در جهان است و بنابراین از دالان جنگ و ضدیت با غرب می‌گذرد، بهشتی ناآزموده و نامحقق که متولیانش در قامت «انسان‌های تراز نوین» قرار است ما را به زور داغ و درفش به وصال آن بهشت نائل کنند.»

قبل از هرچیز باید پرسید این «آزادی» در درون مرزهای تمدن جاری در جهان چه مختصاتی دارد و در خارج از آن چه مختصاتی می‌تواند بیابد؟ کدام آزادی؟ آزادی برای چه کسانی و آزادی در چه چیزی؟ هرچند هدایت کلامی از سیستم سرمایه‌داریِ امپریالیستی که در آن زیست می کنیم نمی‌گوید، اما مرزهای آزادی تمدن جاری در جهان را همین سیستم مشخص می‌کند. مساله داشتن یا نداشتن آزادی نیست، مساله این است که آزادی افراد و جامعه در هر مقطع مشخص توسط چه چیزی تعیین و محدود می‌شود؟ توسط ایدئولوژی اسلامی یا توسط فردمحوری لیبرالی؟ معمول‌ترین تعریف از آزادی همان است که در اعلامیه‌ی حقوق بشر آمده است: «آزادی عبارت است از قدرت انجام هر کاری که به دیگران آسیب نزند.» به قول مارکس «آزادی مورد پرسش، آزادی انسانی است که چون ذره‌ای یگانه و مجزا به درون خود خزیده است»[۱۴] و از همین‌رو، دیگر انسان‌ها را به مثابه مانعی در برابر آزادی خویش می‌بیند. این نوع از حق آزادی مبتنی بر حق مالکیت است، یعنی حق برخورداری و مصرف دارایی شخصی بر طبق میل خود و مستقل از جامعه. این مبنای مادی آزادی و برابری در جامعه‌ی سرمایه‌داری از ابتدا تاکنون بوده است.

پدران لیبرالیسم چون هابز و دیگر نمایندگان روابط بورژوایی، روابط اقتصادی و سیاسی جامعه‌ی سرمایه‌داری مثل آزادی فردی و برابری را آرمانی می‌کنند. باب آواکیان از هابز-شناس معروفی به نام مک‌فرسون چنین نقل می‌کند:

مدل او (هابز) قادر به بازتاب مدل بازار تملک‌گرا است که در آن طبقاتی هستند که از نظر سیاسی بسیار نا‌برابرند. او جامعه را این‌طور می‌دید که در آن همه‌ی افراد ضرورتاً به‌واسطه‌ی مبارزه‌ی هر یک برای قدرت‌گرفتن بر دیگری در حال رقابت هستند، جامعه‌ای که چنان پاره‌پاره است که در آن همه در ناامنی برابر هستند. او نمی‌توانست ببیند همان مشخصات اجتماعی که رقابت هر فرد برای قدرت بر دیگری را بی‌وقفه می‌کند، جامعه را به طبقات نابرابر تقسیم می‌کند. فقط در جامعه‌ای که نیروی انسان‌ها در آن همچون کالا‌های قابل‌مبادله است، رقابتِ بی‌وقفه‌ی هر کس برای پیشی‌گرفتن بر دیگری وجود دارد و در هر جا که تمام قوای انسان‌ها کالا هستند الزاماً تقسیم جامعه به طبقات نابرابر هست.[۱۵]

این به آن معنی است که هر آنچه مبنای برابری و آزادی را فراهم می‌کند، مبنای جامعه‌ی طبقاتی و استثمار و ستم را نیز فراهم می‌کند.

این آزادی در یک معنای وسیع‌تر و در کاربست خود در دولت، آزادی طبقه‌ی حاکمه‌ی سرمایه‌دار (مذهبی یا سکولار) در اعمال دیکتاتوری بر طبقات دیگر در راستای حفظ منافع طبقه‌ی خود است. آیا ما می‌خواهیم و می‌توانیم خارج از این چارچوب‌ها، آزادیِ کیفیتاً متقاوت و بهتری برای انسان‌ها خلق کنیم؟ بله. اما خلق این آزادی، نه ناآزموده است و نه نامحقق و قدر مسلم با زور محقق نخواهد شد. هرکس که به طور جدی خواهان تغییر و آزادی است، باید با سوال‌های فوق مواجه شود و در معنا و محتوای آزادی در جامعه سرمایه‌داری – آزادی‌هایی که امروز در پایگاه خانگی خود در کشورهای شمال جهانی نیز یکی پس از دیگری نقض می‌شوند – در مقایسه با جامعه‌ی سوسیالیستی کنکاش کند. یک سند مهم در این رابطه پیش‌نویس پیشنهادی قانون اساسی جمهوری سوسیالیستی نوین در ایران است.[۱۶]

واقعیت لیبرالیسم

بهاره هدایت لیبرالیسم خود را نیز نمی‌تواند تعریف کند. در حالی‌که لیبرالیسم نیز بر حسب روابط بنیادینی که شالوده‌ی جامعه‌ی بشری را تشکیل می‌دهد، قابل تبیین است و در‌واقع، روبنای مهمی از نظام اقتصادی اجتماعی سرمایه‌داری است. به نسبت تغییر در سیستم سرمایه‌داری (که بزرگ‌ترین تغییر از سرمایه‌داری به سرمایه‌داری امپریالیستی بوده است)، لیبرالیسم هم خود را تغییر داده و مرتباً خود را با کارکرد‌های سیستم سرمایه‌داری منطبق کرده است – نه‌فقط بر حسب منافع طبقه سرمایه‌داری که لیبرال‌ها نمایندگان سیاسی و فکری و عملی آن هستند، بلکه همچنین بر حسب معرفت‌شناسی «عقل سلیم» و رویکرد «پراگماتیسم» و بدین طریق، نئولیبرالیسم به وجود آمده است. لیبرالیسم، به طور عام، به‌دنبال آن است که قدرت حکومت را بر مبنای حقوق طبیعی و خدادادی توجیه کند؛ مثلاً حق زندگی، آزادی، مالکیت خصوصی، آزادی بیان، تجمعات و دین، حکومت انتخاباتی، برابری در برابر قانون و آزادی وجدان و…. در زمینه‌ی اقتصاد سیاسیِ سرمایه‌داری نیز لیبرالیسم این انگاره را بنیان گذاشت که نیک‌بختی جوامع در گرو آن است که هر فرد منافع خود را در سیستم اقتصادی مالکیت خصوصی بر ابزار تولید و رقابت در بازار پیش ببرد، بدون این‌که دولت یا منافع «انحصاری» آن را کنترل کنند.

تبلیغات لیبرال‌ها و همین‌طور باور رایج، آن است که اصول حکومت‌داری لیبرالی، مترادف با نرمش و تساهل با مخالفین سیاسی و قانون‌شکنان یا «مجرمین» است، در حالی‌که چنین نیست. بررسی اصول حکومتی و قضایی و به‌اصطلاح «دادگستری» لیبرالیسم که جان لاک از شارحان کلاسیک آن است، هم در نظریه و هم در پراتیک گویای چیز دیگری است: اعدام برای مالکیت خصوصی سرمایه‌داری.

درک این حقیقت، به‌خصوص امروز که در بحبوحه تشدید اعدام‌ها در جمهوری اسلامی هستیم اهمیت دارد. جان لاک می‌نویسد: «من قدرت سیاسی را حق وضع قوانینی با مجازات اعدام و نتیجتاً مجازات‌های کمتر، برای تنظیم و حفظ اموال و به‌کارگیری قدرت جامعه در اجرای چنین قوانینی می‌دانم… و تمام این‌ها صرفا برای منافع عمومی است.»[۱۷] پیتر لینه‌با[۱۸] در لندن بالای دار تاریخ سرکوب پرولتاریای بی‌چیز تحت عنوان تاریخ «سازندگان» و «خلع‌یدشدگان» را در دورانی مستند می‌کند که بورژوازیِ تازه به قدرت رسیده در تلاش بود قدرت سیاسی و نظم اجتماعی‌اش را بر مبنای مالکیت خصوصی سرمایه‌داری تحکیم کند. او نشان می‌دهد که این سرکوب توده‌ای از طریق اعدام و تبعید، بر اساس آرای بنیان‌گذاران لیبرال نظام سرمایه‌داری پیش رفت. به‌عبارت‌دیگر، او حرکت «ایده» به «عمل» و به «منافع عمومی» را نشان می‌دهد. لینه‌با با مستندکردن زندگی هزاران نفری که در لندن بالای دار برده شدند، نشان می‌دهد که اکثریت آن‌ها کارگران بی‌چیزی بودند که به علت جیب‌بری یا «برداشتن چیز‌هایی که مال دیگران» بود بالای دار رفتند. برخی اوقات، تنبیه برای آدم‌کشی «انتقال به قاره‌ای دیگر» بود. اما برداشتن یک سیب اعدام داشت. لینه‌با، با تحلیل مارکسیستی از انگلستان قرن هیجدهم می‌گوید که بورژوازی انگلستان که دارایی‌های سابقاً قانونی را غیرقانونی کرده و از صاحبان کوچک زمین و پیشه‌وران، خلع مالکیت می‌کرد، با انبوهی از بی‌چیزان شهری عصبانی مواجه بود، هم‌زمان در مستعمرات غارت و چپاول می‌کرد، و برای تثبیت خودش، با سیاست حلقه‌ی دار حکومت می‌کرد. لینه‌با، نام این حکومت را «تاناتوکراسی» (Thanatocracy) می‌گذارد: حکومتی که بر پایه‌ی مرگ حکومت می‌کند.[۱۹] این بود مقابله‌ی حکومت لیبرال با توده‌ی بی‌چیزان پرولتر شهری برای تثبیت مالکیت خصوصی سرمایه‌داری.

در واقع، اعدام‌های بی‌وقفه‌ی جمهوری اسلامی و اخیراً «دفاعیه‌ی» پرویز ثابتی رئیس ساواک رژیم شاه از اعدام و زندان در آن رژیم، تضادی با اصول حکومت‌داری لیبرالیستی سرمایه‌داری ندارند. تلاش برای وارد کردن باورهای دینی‌ای که حاکمیت مطلق بر نظام جنایی و قضائی دوران فئودالیسم داشت به درون نظام جنایی و قضائی سرمایه‌داری از سوی لیبرال‌ها، شبیه آن چیزی است که در جمهوری اسلامی انجام شده است، هرچند هدایت بر حکومتی «مطلقاً سکولار» تأکید بگذارد. استفاده از آیین‌ها و اصول دینی در اعدام‌های حکومت‌های لیبرالی قرن ۱۷ و ۱۸ مستمر بود.[۲۰] علت این شباهت‌ها دقیقاً در شباهت ماهیت اساسی نظام طبقاتی حاکم است – طبقه‌ای که به لحاظ اقتصادی بر ابزار تولید حیاتی جامعه مالکیت و کنترل دارد، از قدرت سیاسی برای اعمال «بایدها» و «نبایدها» جهت حفظ این سلطه و کنترل استفاده می‌کند.

هدایت به وضوح نگران آن است که خشم و نارضایتی مردم به سمت دیگری جز حفظ سیستم ستم و استثمار کنونی کانالیزه شود و تا آن جا پیش می‌رود که خطاب به لیبرال‌ها با ادبیات جمهوری اسلامی می‌پرسد: «این میراث (میراث خیزش‌های اخیر) را به که می‌خواهید واگذار کنید؟ به بی‌وطن‌ها؟! به تجزیه‌طلب‌ها؟!…» البته استفاده از این کلمات برای ترساندن قشر میانی جامعه جای تعجب ندارد، چرا که هدایت، هم در نامه‌های پیشین و هم در این نامه، بر تمامیت ارضی ایران تأکید کرده و گفته است مساله‌اش «ایران» است. در رابطه با «وطن» هم هدایت قادر نیست مساله را درست تعریف کند. هیچ مساله‌ای را نمی‌توان دلبخواهی تعریف و نسبت خود را به‌طور ذهنی‌نگرانه با آن تعیین کرد. «بی‌وطن»بودن یا «جهان‌وطن»بودن فقط یک موضع اخلاقی نیست، بلکه ریشه در این واقعیت دارد که حال و آینده‌ی ایران جدا از حال و آینده‌ی بشریت تحت ستم و به عبارتی کلیت بشریت نیست. در جهانی که به کشورهای امپریالیستی و تحت سلطه تقسیم شده و شکاف بین این دو دسته هر دم افزون‌تر می‌شود، مساله نه محدود به مرزهای ساختگی بلکه مربوط به کلیت جهانی است که در این روابط و تقسیم کار ستمگرانه گیر افتاده است.

از این قرار، نوشته‌ی هدایت چالشی به لیبرال‌هاست که مرکزی درست کنند و در «صحنه» باشند تا آن را به لولوی «تجزیه‌ی» ایران توسط «تجزیه‌طلبان» و مدافعین تجزیه‌طلبان واگذار نکنند! منظور از «تجزیه‌طلبان» هم مردم تحت ستم کورد و بلوچ و عرب است و منظورش از مدافعین تجزیه‌طلبان، ما کمونیست‌ها و دیگرانی است که قائل به حق ملل در تعیین سرنوشت خود هستیم و اگر جابه‌جایی مرزها به رهایی میلیون‌ها انسان از هیولای اقتصادی-اجتماعیِ سرمایه‌داری خدمت می‌کند، ما نیز به آن خدمت خواهیم کرد. مگر مرزها در طول تاریخ به خاطر منافع طبقات برده‌دار، فئودال و بالاخره سرمایه‌دار جابه‌جا نشده‌اند؟ مگر خط‌کشی‌های صاف مرزهای کشورهای خاورمیانه را نمی‌بینید؟ چرا نمی‌پرسید این‌ها را کی و برای چه کشیده است؟

طنز آن‌جاست که «حق ملل در تعیین سرنوشت» اتفاقاً از انگاره‌های تبیین‌شده از سوی پدران لیبرالیسم است، اما لیبرال‌های ایرانی ملل تحت ستم ایران را از آن مستثنی می‌کنند. البته این استثناها در طول تاریخ لیبرالیسم بیشتر از قاعده‌هایش بوده است. در تفکر لیبرالی، همه‌ی فردیت‌ها و حقوق فردی «فطری و طبیعی» به رسمیت شناخته می‌شوند مگر حقوق فردی زنان، بومیان آمریکا، برده‌های سیاه، مردم مستعمرات و نومستعمرات. اما در مورد کمونیست‌ها و تجزیه‌ی ایران یک واقعیت را هرگز فراموش نکنید: اگر در سال ۱۹۱۷ انقلاب بلشویکی در روسیه نشده بود، ایران به مستعمره‌ی بریتانیا و روسیه تزاری تبدیل می‌شد. قرارداد ترکمانچای را لنین ملغا کرد.[۲۱]

هدایت از انگلستان و آمریکا به عنوان مدل‌های رایج، موفق، و پایدار حکمرانی نام می‌برد، باز هم بدون آن‌که خاطر خود را با واقعیت جاری در این کشورها مکدر کند! آن جریان منصفانه‌ی قدرت که هدایت آن را ایده‌آلِ دموکراتیک لیبرال می‌داند، در حال حاضر با موانع جدی روبرو شده است، هنجارهای «نرمال» برای جابه‌جایی مسالمت‌آمیز قدرت بین بخش‌های مختلف طبقه‌ی حاکمه در آمریکا به هم ریخته است و بخشی از این طبقه‌ی حاکمه‌ی سرمایه‌داری یعنی فاشیست‌ها دیگر حاضر به پذیرش آن هنجارها و پروسه‌ها نیستند و اگر نتوانند از طریق انتخابات به قدرت برسند (آن چنان‌که در شماری از کشورهای اروپایی رسیده‌اند)، از طریق خشونت‌آمیز این کار را خواهند کرد و برای آن سازماندهی و پایه‌هایی در میان اهالی سفید آمریکا دارند. پس آن بهشت لیبرال وعده داده‌شده، هم بر پایه‌ی استبداد و فوق‌استثمار جنوب جهانی بنا شده و هم در پایگاه‌هایش کرم‌خورده است و از درون به فاشیسم و بنیادگرایی مسیحی پا داده است.

در عوض، کمونیسم «بهشت» نیست. یک علم زنده، یک نظام اجتماعی و یک جنبش انقلابی برای تحقق آن است و ما کمونیست‌های انقلابی وعده‌ی «بهشت» نمی‌دهیم. ما ضرورت عاجلی را که مقابل بشریت است تشخیص می‌دهیم و بر روی این ضرورت و امکان آن کار می‌کنیم:

آرزو و آرمان محو ستم از زمان شکل‌گیری جامعه‌ی طبقاتی همواره با بشر بوده است. اما با ظهور نظام سرمایه‌داری، ضرورت و پایه‌های عینی و مادی ایجاد جامعه‌ی کمونیستی، برای نخستین‌بار در تاریخ بشر به وجود آمد. بیش از ١٥٠ سال پیش، کارل مارکس راز نظام سرمایه‌داری را در کتاب سرمایه بر ملا کرده و ویژگی‌ها و قانونمندی‌های حاکم بر این نظام را تحلیل و تبیین کرد و در آثار متعددش راه از بین بردن آن از طریق انقلاب کمونیستی را نشان داد. مغز استخوان نظام سرمایه‌داری، استثمار کارمزدی و تولید ارزش اضافه است که بدون تولید آن در مقیاس هرچه فزون‌تر و بسط یابنده‌تر، سرمایه‌داری بقا نمی‌یابد. این فرآیند، طبقه‌ی پرولتاریا را به وجود آورده که بر خلاف طبقات تحت استثمار پیشین (برده و دهقان)، ظرفیت آن را دارد که ستون فقرات یک انقلاب بنیاداً متفاوت در تاریخ بشر باشد. انقلابی که برای همیشه سازمان اجتماعی جامعه‌ی طبقاتی را همراه با تمام ملازمات اجتماعی و فکری‌اش محو کرده و جامعه‌ی کمونیستی را در جهان مستقر کند.[۲۲]

کمونیسم بر شناخت علمی از جامعه بنا شده و در واقع تنها جامعه‌شناسیِ علمیِ جامعه است. هم نقدش از جامعه کنونی روشن است و هم طرحش از جامعه‌ی ضروری و ممکن و مطلوب آینده که تحقق آن بشریت را از فجایع کنونی رها می‌کند (از شکاف طبقاتی و تمایزات اجتماعی و تخاصم مستمر میان انسان‌ها، تا نابودی محیط زیست و خطر نابودی کل بشریت توسط جنگ هسته‌ای).

این واقعیت که شالوده و اساس شکل‌گیری و حرکت جامعه و تمایزات میان شکل‌های مختلف جوامع، در نهایت وابسته به روابط زیربنایی اقتصادی (شیوه تولیدی) است و سیستم‌های سیاسی (دولت و قانون) و روابط اجتماعی و افکار (از افکار سیاسی و قانون و فلسفه تا هنر) – با وجود این‌که دارای دینامیک‌های مستقل و خودمختاری هستند – تجلی این شالوده‌ی اقتصادی و سازگار با آن هستند، به همان اندازه‌ی نظریه‌ی دگرگشت داروین به‌طور علمی اثبات شده و هنوز معتبر است – هرچند که مانند هر علم دیگری مرتباً تکامل یافته و نادرستی‌ها را از خود زدوده است. جهان خوفناک است. اضطرار زیست‌محیطی اکوسیستم این سیاره را تهدید می‌کند. جنگ‌های نو-استعماری امپریالیسم غرب، مرگ و ویرانی و از جا کنده‌شدن انسان‌ها را تولید کرده است. سوء تغذیه و گرسنگی یک میلیارد از بشریت را طعمه‌ی خویش کرده است. زنان، به‌عنوان نیمی از بشریت به شیئ تقلیل یافته‌اند، بدنشان را در کفن می‌پیچند، قاچاق می‌شوند و کرامتشان لگدمال می‌شود. توسعه‌ی فن‌آوری و انباشت دانش توسط انسان جامعه‌ی بشری را به آستانه‌ای رسانده است که اکنون می‌توان همه‌ی این دهشت‌ها را پایان بخشید و یک زندگی مادی شایسته و حیات فرهنگی غنی را برای آحاد بشر تأمین کرد اما نظام سرمایه‌داری جهانی که سود در فرماندهیِ آن قرار دارد، این ظرفیت را خفه و سرکوب می‌کند. همه‌جا خیزش‌هایی مثل «زن، زندگی، آزادی» هست که در واقع شورش در مقابل نظم حاکم است. راه برون‌رفت از درد و رنج و جنون این جهان انقلاب کمونیستی است؛ و جار زدن اندیشه‌های ضد کمونیستی به عنوان اندیشه‌های نو، چیزی نیست مگر زنجیر کردن مردم به درد و رنجشان.

Ad placeholder

نتیجه‌گیری

هدایت به سیاق آرنت در جای جای مقاله سعی در یکی‌کردن راست افراطی و چپ «افراطی» (فاشیسم و کمونیسم) دارد و نیروی لیبرال را در تضاد با این دو به عنوان آلترناتیو واقعی تعریف می‌کند هرچند که دلمشغولی اصلی او، باز هم به سیاق آرنت، کمونیسم است. او مشاهده‌گر دقیقی است، می‌بیند که لیبرالیسم به‌سختی قادر است قطب مستقلی درست کند و نیروهایی که فکر می‌کند به طور بالقوه لیبرال هستند، در حال تجزیه میان دو سر رادیکال‌اند. اما او چراییِ این واقعیت را نمی‌تواند تحلیل کند. در حالی‌که این مسئله، مشتق این واقعیت است که به لحاظ عینی در شرایط امروز جهان دو راه حل رادیکال مقابل بشریت است: رادیکال وحشتناک یا رادیکال رهایی‌بخش. و همان‌طور که باب آواکیان تحلیل کرده است:

به موازات تکامل این وضعیت، این حقیقت عمیق هرچه آشکارتر شده و با قدرت بیشتری خود را به نمایش خواهد گذاشت: بحران و شکاف‌های عمیق در جامعه فقط به واسطه‌ی روش رادیکال می‌تواند حل شود: چه روش رادیکال ارتجاعی که به شدت جنایتکارانه و سرکوبگرانه و به واسطه‌ی ابزار ویرانگر پیش خواهد رفت یا از طریق رهایی‌بخش انقلابی.[۲۳]

خبر بد برای هدایت و لیبرال‌هایی که آرزوی ایران دموکراتیک و مرفه مثل کشورهای شمال جهانی را دارند، این است که این آرزو برای کشورهای تحت سلطه‌ای چون ایران که در تقسیم کار جهانی، مسئولیت تأمین نفت و کارگر آموزش‌دیده‌ی ارزان را دارند، در چارچوب همین روابط و سیستم موجود هرگز به تحقق نمی‌پیوندد. «تمدن» غرب که این همه از آن صحبت شده و جمهوری اسلامی علیه آن داد سخن می‌دهد، یک سرمایه‌داری جهانی است که مدارهای انباشت بین‌المللی‌اش، جمهوری اسلامی و نظام سرکوب آن را هم در بر گرفته و از آن استفاده می‌کند. شبکه‌ی تولیدات جهانی مبتنی بر فوق‌استثمار در کارگاه‌های عرق‌ریزان جهان، و کار کودک و استخراج نفت و دیگر مواد خام در «جنوب جهانی»، کشاورزی‌های تجاری غربی (agro-business) که کشاورزی دهقانی را نابود می‌کنند کاملاً با اتکا به دولت‌های محلی مانند جمهوری اسلامی پیش می‌روند. روی دیگر وجود حکومت‌های «لیبرال دموکراسی» در غرب، وجود حکومت‌هایی مانند جمهوری اسلامی، عربستان، مصر و اندونزی و گواتمالا، مکزیک و غیره بوده است.

اما خبر خوب برای همه‌مان این است: حتی بهترین الگوهای سوسیالیسم در گذشته که بهترینش چین سوسیالیستی از ۱۹۴۹ تا ۱۹۷۶ تحت رهبری مائو تسه دون بود، الگوی ما کمونیست‌های انقلابی کمونیسم نوین نیستند. آلترناتیوی بسیار رهایی‌بخش‌تر از آن الگو موجود است که از تمامی آن تجارب، از مثبت و منفی‌اش جمع بندی کرده، از اشتباهات آنان گسست کرده و دستاوردهایشان را در سطح بالاتری سنتز کرده و تکامل داده است تا نه تنها مردم در نبرد با جمهوری اسلامی شانس واقعی برای پیروزی داشته باشند، بلکه به یک معنای وسیع‌تر و تاریخی بتوانند «پیروز» شوند. آلترناتیو جمهوری سوسیالیستی نوین ایران برای پیروز شدن مردم بر هزاران سال روابط ستمگرانه و استثمار انسان از انسان و طبیعت بنا شده است تا مردم در جریان تغییر خود و جامعه، به سروران حقیقی سرنوشت بشریت تبدیل شوند.

در این راه نیاز خواهیم داشت که هر چه تعداد فزاینده‌ای از مردم، روش و رویکرد علمی را به دست بگیرند و حقیقت را تا هرکجا که رهنمون شود، دنبال کنند. اما ما به دیگران تحمیل نمی‌کنیم که چه باید باشند. باب آواکیان به این تضاد در نوشته‌ی «پرندگان نمی‌توانند تمساح بزایند، اما انسان می‌تواند افق‌ها را در نوردد» می‌پردازد، به‌ویژه به شکلی که در جامعه‌ی سوسیالیستی اتفاق می‌افتد: تضاد میان منافع و نیازهای توده‌ها از یک طرف و از طرف دیگر، تمایلات و خواسته‌های آدم‌های مختلف یا گروه‌های مختلفی از جامعه. در هر مقطع معین و چالش‌های حل این تضاد با تمام پیچیدگی‌هایش به گونه‌ای که پیشروی به سوی کمونیسم ادامه یابد و هم‌زمان اساساً بر خود مردم با تمام تنوع آرا و اختلاف‌هایی که با حکومت سوسیالیستی دارند، تکیه شود که این مبارزه را آگاهانه پیش ببرند.

آثار متنوع کمونیسم نوین، کنکاش‌های غنی در مورد تضادهای کلیدی و پیچیدگی‌های درگیر در انقلاب و انجام انقلاب در هر کشور خاص است – به عنوان مجموعه‌ای که در کل جهان باید به سمت گذر کردن از رودخانه‌ی روبیکان (به معنای، گذر بی‌بازگشت) سرمایه‌داری و جامعه‌ی طبقاتی و رسیدن به جهان کمونیستی حرکت کنند. بله، این انقلاب شامل کسب قدرت سیاسی است و دولت سوسیالیستی، مشکلات استثمار و ستم اجتماعی را با اعمال جبر (دیکتاتوری) حل خواهد کرد. اما این اعمال جبر در رابطه با ممانعت از روابط اقتصادی و اجتماعی‌ای است که موجب تمایزات طبقاتی و اجتماعی می‌شود. بله، این دولت سوسیالیستی هم مانند دولت‌های دیگر می تواند علیه شهروندان دست به سرکوب بزند و شهروندان باید از طریق آیین‌های دادرسی و غیره در برابر آن مصونیت داشته باشند. اما، مهم‌ترین کار این دولت آن است که «زوال» خود را تدارک ببیند و ضرورت وجودی خود را از میان بردارد. یکی از مهم‌ترین کارهای این دولت، تبدیل‌کردن نارضایتی و مخالفت و تشویق آن در خدمت به کشف راه‌ها و وسایل از بین بردن تمام نابرابری‌ها و ستم‌ها و شکاف‌هایی است که نتیجه‌ی هزاران سال جامعه‌ی طبقاتی است.

این جامعه‌ی آلترناتیو بهشت نیست. هم ساختن انقلاب و هم ساختن این جامعه، مبنای مادی و واقعی دارد. مساله این است که شما در رابطه با این امکان واقعی، کجا ایستاده‌اید؟

Ad placeholder

پانویس‌ها:

[۱] معرفت‌شناسی علمی پدیده‌ای متاخر و مربوط به‌بعد از قرن ١٧ است. دو هزار سال قبل از آن، متفکرینی مثل ارسطو هم مدعی «معرفت‌شناسی علمی» و محک زدن نظریه توسط «فکت‌های قابل مشاهده» بودند اما در‌واقع، بینش و پروسه‌های معرفت شناسیِ پیشا-علمی داشتند. منظور آنان از فکت‌های قابل مشاهده چیزی بود که هر فردی در جهان اطرافش می‌توانست با حواس پنج‌گانه مشاهده کند. اما فکت‌های مورد نظر علم مدرن و ابزار‌های کسب فکت‌ها و آزمایش‌هایش کاملا متفاوت است. در‌واقع، بیشتر به‌دنبال کشف دینامیک‌ها و حرکات غیر‌قابل مشاهده در پدیده هاست تا ماهیت آن‌ها و ساختار درونی‌شان را دریابد. به طور خلاصه علم و روش علمی چیست:

خط تمایز اساسی این است که پدیده‌ها و فرآیند‌های هستی، مادی هستند و نه خیالی و با واقعیت آن طور که هست باید مواجه شد. همراه با این خط تمایز اساسی، نکته مهم این است که تمام پدیده‌ها و فرآیند‌ها (واقعیت) در حال حرکت و تغییر و دگرگونی از طریق جهش‌ها، از یک وضعیت مادی به وضعیت دیگری از ماده (یا به شکل دیگری از آن) هستند. شناخت علمی شناختی است که از طریق به‌کاربست سیستماتیک روش علمی (در ضدیت با روش ایمانی) کسب شده و راستی‌آزمایی شده است. روش علمی، دست زدن به پژوهش در مورد واقعیت، از طریق مشاهده و آزمایش کردن، برای انباشت فکت هاست. سپس، این فکت نظم داده شده و تبدیل به نظریه (تئوری) می‌شوند. نظریه (تئوری) یعنی این که این فکت‌ها چه وجه اشتراکی دارند؛ چه انگاره‌هایی را آشکار می‌کنند و خصلت ماهوی پدیده مورد بررسی چیست. سپس برای راستی‌آزمایی، این نظریه به‌کاربرده می‌شود و مشاهدات منتج از این عمل، بررسی می‌شود که آیا نتایج حاصل از به‌کاربست نظریه با خود نظریه خوانایی دارند یا خیر. اگر نتایج به‌دست آمده در تضاد با نظریه باشند و مثلا نتایجی حاصل شود که این نظریه پیش‌بینی می‌کرد ممکن نیست، آنگاه باید نتیجه گرفت که نظریه غلط یا حداقل دارای ضعف‌های جدی است و یا جوانبی از آن غلط است. (منبع: آواکیان، «جهش ایمانی و جهش دانش عقلانی: دو جهش کاملا متفاوت، دو جهان‌بینی و متد بنی‌ادا متفاوت» و «بدون خدایان! رها کردن ذهن و تغییر بنیادین جهان» به‌ویژه بخش «خرد مطلقا ضروری است اما کافی نیست» در بخش چهارم، «خدا موجود نیست ما نیازمند رهایی بدون خدایان هستیم).

[۲] ٢٠٢٣. ملاقات ایلان ماسک با رئیس جمهور اسرائیل در یوتوب

[۳] همه را «چپ» خواندن تحریف واقعیت است: هرکس خود را درگیر شناخت از تاریخ واقعی کمونیسم و طیف‌بندی متنوع «چپ» نکند، هرگز مختصات رویداد‌ها و وقایع سیاسی مهم عصر کنونی و تحولاتی را نخواهد فهمید که جامعه بشری از سر می‌گذراند. از زمانی که مارکس و انگلس، کمونیسم علمی را بنیان گذاشتند، «چپ» بر مبنای جواب به ضرورت گذر کردن از سرمایه‌داری، و جواب به این ضرورت، مرتبا شاخه‌شاخه شده است. کافیست آثار دوران مارکس مانند «نقد برنامه گوتا» و «فقر فلسفه» را بخوانید. تمام انترناسیونال دوم کمونیستی در مواجهه با جنگ جهانی اول، فروپاشید و اکثریت احزاب آن به بورژوازی‌های خود پیوستند به جز حزب بلشویک به رهبری لنین که موفق شد انقلاب کمونیستی در روسیه را به پیروزی برساند. احزاب سوسیال دموکرات در اروپای امروز، محصول فروپاشی انترناسیونال دوم کمونیستی هستند. انشعاب بزرگ بعدی، به‌واسطه احیای سرمایه‌داری در شوروی به وجود آمد. شکل‌گیری «جنبش نوین کمونیستی ایران» علیه حزب توده مربوط به این انشعاب بزرگ و در جواب به فراخوان مائوتسه دون به کمونیست‌های جهان بود که اعلام کرد، شوروی دیگر کمونیستی نیست و احزاب کمونیستِ طرفدار آن نیز کمونیست نیستند و باید جنبش کمونیستی نوینی را به وجود آورد. و در سال ۱۹۷۶ با قدرت‌گیری حاکمان کنونی چین در آن کشور و سرنگونی سوسیالیسم، یک شکاف دیگر در میان کمونیست‌ها به وجود آمد. در فاصله این رخداد‌های جهانی مهم، گروه‌بندی‌های مختلفی از روشنفکران و نظریه پردازان که تلاش می‌کردند این وقایع و معضلات مسیر را بفهمند و حلاجی کنند، نظریه‌پردازی‌های گوناگون با نحله‌های مختلف فکری کرده‌اند که هر یک غنای خاص خود را دارند. تمام این تاریخ، از زمان مارکس و انگلس تا همین امروز توسط باب آواکیان در زمینه تئوری و پراتیک جمع‌بندی شده است. مشخصا رجوع کنید به کتاب «تاریخ واقعی کم‌ونیسم» به قلم ریموند لوتا.

ایجاد ابهام توسط بهاره هدایت و درست کردن واژه عام برای خلق «درک عمومی» در مورد این که «چپ» چیست و کیست و چه می‌گوید، کودک کردن مردم است که به‌جای دنبال کردن هر برنامه سیاسی و منافع طبقاتی پشت هر یک، آن‌ها را عادت دهد که با برچسب‌ها و کلید واژه‌ها قضاوت کنند.

[۴] تمام این مسائل، تاریخ ثبت و مستند شده است که در دنیای آکادمیک غرب ده‌ها هزار تز و رساله و کتاب در مورد آن نوشته‌اند و اسناد محرمانه برملا شده‌ی قدرت‌های غربی است.

[۵] Charlie Willson’s War

[۶] Intercept: How Iran Won the US War in Iraq—a trove of secret intelligence cables obtained by the Intercept reveals Tehran’s political gains in Iraq since 2003

[۷] نه‌تنها دغدغه بهاره هدایت نیست، بلکه اصولاً معرفت‌شناسی ایده‌آلیستی و ضد علمی اش (ضد ماتریالیسم دیالکتیکی اش) اجازه نمی‌دهد که بتواند میان نیرو‌های سیاسی و ایدئولوژیک قدرتمند در جامعه با خصلت زیربنای اقتصادی -اجتماعی جامعه و تقسیمات طبقاتی حاصل از آن رابطه‌ای برقرار کند. به‌ویژه که این عامل تعیین کننده نهایی، یک رابطه سر راست و یک به یک و یک طرفه نیست. همین‌جا باید دوباره تذکر دهیم که بسیاری از «چپ»‌ها و حتی کمونیست‌ها به همین صورت خام و مکانیکی آن را می‌بینند. اما این دیدگاه مکانیکی ربطی به مفهوم زیربنا- روبنا ندارد که از مفاهیم مهم کمونیسم علمی است. باب آواکیان نه‌تنها هسته صحیح و اصلی این مفهوم مارکسیستی را از زیر آوار بیرون آورده بلکه آن را بسط داده و تاکید کرده است که هرچند زیربنای اقتصادی عامل تعیین کننده نهایی در شکل‌گیری روبنای سیاسی است و روبنای سیاسی باید سازگاری با آن زیربنا داشته باشد اما روبنای سیاسی دارای حرکت خودمختار خود نیز هست. و تاکید می‌کند، میان این «زیربنای اقتصادی» و تاثیراتی که بر زندگی اقشار مردم می‌گذارد و این که این وضعیت در افکار مردم چطور منعکس می‌شود یک رابطه خام یک به یک و مکانیکی وجود ندارد. ورود این وضعیت زیربنایی اقتصادی-اجتماعی به قلمروی ایده‌ها و فرهنگ از مجاری و واسطه‌های گوناگون رد می‌شود. ولی عامل تعیین کننده نهایی است. (آواکیان. هزینه «پیروز شدن در جنگ سرد»، از: موعظه بر مبنری بنا شده بر استخوان)

[۸] او در سال ۱۹۹۳ پس از پایان جنگ سرد گفته بود جنگ آینده میان کشورها نخواهد بود بلکه «میان فرهنگ‌ها» خواهد بود و «تمدن اسلامی» بزرگترین خطر برای سلطه غرب بر جهان خواهد بود.

[۹] یک روزنامه‌نگار محافظه‌کار بسیار معروف و مهم

[۱۰] یک نویسنده محافظه‌کار مطرح دیگر

[۱۱] آواکیان. هزینه « پیروز شدن در جنگ سرد»، از: موعظه بر مبنری بنا شده بر استخوان

[۱۲] باب آواکیان. کمونیسم نوین. «اپیستمولوژِی و اخلاقیات/ حقیقت عینی و مزخرفات نسبی گرایانه»

[۱۳] باب آواکیان: دیدی كمونیستی از كمونیسم: اصل كانتی، جامعه، مناسبات اجتماعی و افراد

[۱۴] درباره مساله یهود، کارل مارکس، صفحه ۳۵

[۱۵] دموکراسی: آیا بهتر ازآن نمی توانیم؟ فصل دوم، باب آواکیان

[۱۶] قابل دسترس در سایت حزب کمونیست ایران (مارکسیست لنینیست مائوئیست) cpimlm.org

[۱۷] جان لاک، رساله دوم در باره حکومت فصل اول. نقل شده در «لندن بالای دار» نوشته پیتر لینه با.

[۱۸] Peter Linebaugh, London hanged: Crime and Civil Society in the Eighteenth Century

[۱۹] A government that rules by the frequent exercise of the death penalty

[۲۰] Randal McGowen, He Beareth Not the Sword in Vain:Religion and the Criminal Law in Eigteenth Century England

Randal McGowen, The Changing Face of God’s Justice, in Criminal Justice History 63, 64

مک گوین در «خدا بی‌جهت شمشیر در دست ندارد: مذهب و قانون جرم در انگلستان قرن هیجدهم، می‌نویسد: «موعظه و خطابه‌ها به ما یادآوری می‌کند، آنچه یک مراسم دولتی بود در‌واقع هنوز به‌شدت مراسمی مذهبی نیز بود…. هدفشان این بود که تلقین کنند که این عدالت، مقدس است». عبارت «خدا بی‌جهت شمشیر در دست ندارد» بخش ١٣:٤ از انجیل رومی است و معنی اش این است که حکومت انسانی به نیابت از سوی خدا، کسانی را که اعمال شیطانی مرتکب می‌شوند را مهار‌زده و تنبیه می‌کند و مسیحیان باید مالیات‌های خود را برای این بپردازند که کار خدا پیش برود و آن‌هایی که به مسیح احترام می‌گذارند باید به اقتداری که خدا در کف او نهاده احترام بگذارند.

مک گوین در «تغییر چهره عدالت الهی» می‌نویسد: «اصول دینی نقش مهم و مستقلی در تاثیر‌گذاری بر تاریخ حقوق از‌جمله تاریخ قانون اعدام در انگلستان داشت».

[۲۱]حکومت بلشویکی طی قرارداد ۱۹۲۱ حق حاکمیت صددرصدی روسیه بر دریای خزر را که با قرارداد ترکمانچای به ایران تحمیل شده بود، ملغا کرد. دولت شوروی سوسیالیستی اعلام کرد پیمان‌های استعماری روسیه تزاری با کشورهای مختلف جهان را ملغی می‌کند. نتیجه‌اش برای ایران عقد «پیمان دوستی روسیه و ایران» بود که در ۲۱ فوریه ۱۹۲۱ بسته شد. در این قرارداد، بسیاری از پیمان‌های سابق میان ایران و روسیه تزاری ملغی شد. شوروی و ایران هر دو حق کشتیرانی کامل و مساوی در دریاچه خزر را یافتند. بخش‌هایی از ایرانِ آن زمان مانند نواحی قفقاز، گنجی، نخجوان، بخش‌هایی از ارمنستان و غیره به ایران بازگردانده نشدند، زیرا در آن نواحی انقلاب سوسیالیستی جریان داشت و با این انقلاب به رهایی ملی و رهایی از ستم و استثمار فئودالی و سرمایه‌داری دست یافته بودند و «بازگرداندن» این نواحی به ایران، به معنای بازگرداندن آنان به چارچوب نظام ارتجاعی حاکم بر ایران و وابستگی به امپریالیست‌ها بود. (انقلاب بلشویکی و تاریخچۀ رژیم حقوقی دریاچه خزر. رکسانا خرم نژاد. از نشریه حقیقت شماره ۸۳ شهریور ۱۳۹۷)

[۲۲] مانیفست و برنامه انقلاب کمونیستی در ایران، حزب کمونیست ایران (مارکسیست لنینیست مائوئيست)

[۲۳] باب آواکیان: آینده‌ای بسیار وحشتناک یا حقیقتا رهایی‌بخش

Ad placeholder

0 FacebookTwitterPinterestEmail

پیام بگذارید

پیام

گالری

ما را دنبال کنید! ​

تماس

  Copyright © 2023, All Rights Reserved Payaam.net