اهمیت تحلیل انتقادی تاریخ بخش نخست: (تاریخ ارزیابی نشده و بازتولید سلطه)

جمشید عبدی

“نمی‌توانم ادامه دهم، ادامه خواهم داد” #ساموئل_بکت

مطلب از این قرار است، ادمه دهم یا به سکوت پناه برم. این عبارت پارادوکسیکال وضعیت اراده رنج کشیده، بی هدف ، دچار شک و تردید شده یِ اکنون من(من به مثابه ی سوژه ای در آستانه) است. اما بکت میگوید که باید ادامه دهم چرا که ” ادامه دادن” نوعی مقاوت در برابر بی معنایی است. ممکن است از روی عادت این کار را میکنم یا سرسختی، یا اینکه راهی جز ادامه دادن نیست.

عقل نقاد از آن رو که به حقیقت وفادار است نمی تواند در برابر هیچ امری اعم از سنت، تاریخ و حتی ارزشها و به شکل رادیکال تر بنیان های خود عقل نقاد سکوت پیشه کند. ادامه دادن با تعهدِ به حقیقت، مستلزم کنشی پویا در مقابل بداهت هایی است که به اندیشه در نیامده، اما پذیرفته شده اند. عقل نقاد و نقد نقادانه، نه به معنای انکار و نابود کردن، بله همیشه به دنبال افق هایی تازه  برای گشودن است. شکاکیت نقادانه با وقار ترین شکل صداقت است. من به دنبال آن دریچه روشنی هستم که شاملو می گفت در انتهای اندوه گشاده است.

بدون ‌پرسش، نه شناختی حاصل می‌شود و نه رهایی بخشی ممکن است. اگر فضای اندیشه از پرسش خالی شود، نه تنها درهای فهم بسته می ماند، بلکه میراث فکری گذشتگان، با تمام کج ‌فهمی‌ ها، اوهام و تحریفاتش، بی هیچ پالایش و بازاندیشی، دست‌ نخورده به نسل‌های بعد منتقل خواهد شد. تاریخی که مورد ارزیابی انتقادی قرار نگیرد، محکوم به تکرار خویش است. در سنت دیالکتیکی مارکس، تاریخ نه چون رشته ‌ای از رویدادهای منفرد و تصادفی، بلکه به مثابه روندی قانونمند از مبارزه‌ طبقات و تحولات اجتماعی و اقتصادی فهمیده میشود. از این منظر، هر دوره ی تاریخی محصول تضادهای درونی زمانه ی خویش است. بنابراین، عدم تحلیلِ انتقادی تاریخ به معنای ناتوانی در درک این تضادها و دینامیسم ‌های درونی ساختار است ویقینا به بازتولید “همان ساختارهای سلطه”، همان مناسبات استثمار و همان اشکال “ازخودبیگانگی” محکوم می شود.

آگاهی بشر از تاریخ خود و مناسبات اجتماعی عینی و ساختارها و نهادهایی که به جامعه قوام می دهند، یک ضرورت انکار ناپذیر است. اگر این مناسبات تحلیل نشود و به نقد کشیده نشود، جامعه گرفتار تقدیری کور از بازتولید سلطه در لباسی دیگر می شود. معنای دم دستی ” از خود بیگانگی” همین است که مردم به جای اینکه آگاهانه تاریخ خویش را بسازند، همچون یک سوژه فعال، به ابژه ی منفعل در دل پروسه ای بدل می شوند که بر آن تسلط و آگاهی ندارند. به تعبیر دیگر تاریخ ارزیابی نشده، جوامعی را شکل می دهد که از روی عادت و نه “جستن، یافتن و به اختیار برگزیدن”، سیر خود را طی میکند و اینگونه است که عبور از خود بیگانگی به سوی یک آگاهی رهایی بخش به محاق می رود و چرخه ی سرکوب و استثمار تکرار میشود. این عبارت مارکس مشهور است که می گفت، تاریخ دوبار تکرار می شود یکبار به صورت تراژدی و یک بار به صورت کمدی، این یک بداهه پردازی یا یک عبارت شیک از جانب او نبود چرا که مارکس تجربه ی انقلاب فرانسه و لویی بناپارت(ناپلئون سوم) را داشت و می دید که هنگامی که عدم تلاش برای درک و سنجش تاریخ و درس گرفتن از رویدادها در جامعه وجود نداشته باشد، انقلابی که قرار است جامعه را جامه ای نو بپوشاند و به مرحله ی بالاتری ببرد، می تواند به بازتولید اشکال عقب ماندهِ ی تاریخی سوق دهد و درانقلاب فرانسه این روی داد و چرا که نقدِ تجربه های گذشته در میان انقلابیون غایب بود و این غیاب همیشه به مضحکه ی فجایع در قالبی بیمعنا، اما دردناک می انجامد. همچنان که برای “انقلاب بهمن” در ایران این فاجعه تکرار شد. انقلابی که با آرمان های رهایی بخشی چون آزادی و استقلال زاده شد اما در فقدان نهاد سازی و بی اعتنایی به کثرت گرایی و رواداری، به تدریح به مسیری سوق یافت که در آن خشونت، طرد و بازتولید استبداد غلبه یافت. در این پیچ های تاریخی است که خوانش صحیح تاریخ تفکر برای تحلیل این رویدادها به مدد ما می آیند، چنانکه پیشترها هگل هشدار داده بود که آزادی هنگامی که “بی واسطه و مطلق” مطالبه شوند، خود به ابزاری برای خشونت بدل می گردنند، زیرا هرکس با این “ایده” که به صورت مطلق بیان شده مخالف باشد یا همدل نباشد، دشمن تلقی می شود و باید حذف شود. و در عمل، به ابزار سلطه‌ای نو بدل خواهد شد.  روایت انقلاب بهمن به روشنی نشان می دهد آنچه ما شور و نوعی سرمستی انقلابی می خوانیم، چگونه قربانی منطق حذف گرایانه ی قدرت شد، چگونه بعد از مدتی روزنامه ها بسته شدند، احزاب سرکوب و خاموش شدند و حتی بسیاری از کنشگران اصلی و اولیه ی انقلاب از صحنه بیرون رانده شدند. زیرا آزادی هنگامی که تنها از منظر یک گروه تبین و تعریف می شود، معنایی جز حذف دیگران ندارد.

شاید بد نباشد که اندکی در این مفهوم “بی واسطه” مکثی داشته باشیم، چرا که هم در فهم دستگاه فکری هگلی ضروری است و هم برای بحث ما و مهمتر از آن تحلیل شرایط تاریخی اکنون ما بسیار راهگشاست. در فلسفه هگل هر گاه در جایی از مفهوم “بی واسطه” استفاده می شود یک بار منفی دارد و به مرحله ای خام و ناپخته اشاره دارد چرا که هنوز در فرایند عقلانی و به میانجی عقل به شناخت درنیامده است به زبان هگلی با “دیگری خود” مواجه نشده، هنوز ساحت های تضاد و رفع این تضاد را طی نکرده است از اینرو نمی تواند به تنهایی حامل حقیقت باشد.

پس با این تعریف “آزادی بی واسطه”، شکلی از خواست آزادی است بدون عبور از سیر تکامل نهادهای میانجی، مناسبات و روابط اجتماعی، تاریخی و عقلانی که این آزادی بایستی درون آنها تحقق یابد. این چنین است که این شکل از آزادی ناپایدار است و اغلب به نفی “دیگری” منتهی می شود و توان تحمل و آشتی را ندارد. به این مفهوم در ادامه دوباره باز میگردیم و اهمیت آن  بیشتر روشن می شود.

اگر نقدِ نقادانه تجارب تاریخی به سخره گرفته شود و اهمیتی که شایسته آن است را به آن ندهیم. از این رو، در پرتو دیالکتیکی که مارکس همچون متد از هگل برگفته بود و در قالبی نو به انضمامی کردن آن در مناسبات جهان مادی مبادرت ورزید، می توانیم  بگوییم که جامعه ای که ابژه  تحلیل ماست، با همه  تاریخ و مناسبات موجود در آن چون طبقات، جامعه مدنی ، دولت و نهادها و احزابی که درآن موجود هستند باید در تحلیلی انتقادیِ قرار بگیرند و این ، نه یک امر انتزاعی، بلکه ضرورتی عینی برای گذار از وضعیت بیگانگی به آگاهی، و از استثمار به رهایی است. تنها از این رهگذر است که آنچه ما مصلحتا پروژه ی رهایی بخشی می نامیم به سرمنزل مقصود می رسد.

پرسش گری مداوم به جای قبول پاسخ های قطعی و آنهم در بستر هر دوره تاریخی مشخص و جامعه مشخص که این زمینه ها نیز در سیالیتی مستمر قرار دارند، یکی از اصلی ترین مشخصه های نقدِ نقادانه است. منظور از این مفهوم کارکردی این است که تحلیل و ارزیابیِ دقیق، عمیق و مبتنی بر منطق و شواهد از یک اثر، پدیده یا ایده است، به گونه ای که فراتر از توصیف سطحی برود این فراروی وجه ممیزه این نوع نقد است و ابعاد گوناگون ابژه خود را با رویکردی تحلیلی مورد بررسی قرارمی دهد. در این نوع نقد، هدف تنها یافتن کاستی‌  یا ستایش جنبه‌ های مثبت نیست، بلکه مهمتر از آن، روشن کردنِ معنا، ساختار، زمینه و تأثیر آن پدیده است، که در اینجا نقدِنقادانه تاریخ مدنظر است و رسیدن به یک “تاریخ فکر شده” نه بازگویی خام از وقایعی که با این رویکرد و متد برسی و سنجش نشده است.

ما با معضلی به نام “چپ میان مایه” روبرو هستیم (که به گمانم میان مایگی از اصطلاحی مناسب است) که این رویکرد نقادانه و تفکر را در حالت عمومی تر ، موضوعی انتزاعی می داند و آن را از دستور کار خود خارج می کند و ملتفت نیست که تغییر جهان هنگامی که نتواند با رویکردی همه جانبه در تفکر نقاد، شاکله پخته خویش را بازیابد، نه به تغییر که به تخریب جهان منتهی می شود. مشکل ما با رویکرد این افراد و سو گیری نظری آنان در این است که ایشانِ خردِ انتقادی را به حالت تعلیق درآورده اند. این تفکرِ”میان مایه”، صورتی فروکاسته و اخته، ازسوژه ی تاریخی است، فاعلی که در هیئتِ “چپِ مقلد” سربرآورده بی آنکه از دیالکتیک میان نظریه  و عمل آگاه باشد و درک کند، و از ساحت انتزاع به عینیت تاریخی روی بیاورد. این “سو گیری مخرب”، تفکرِ انتقادی یا نقدِنقادانه را به مثابه امری حاشیه ای و بعضا مزاحم قلمداد می‌کند.(این درد را کجای دلمان بگذاریم) و تو گویی می شود تامل نظری را از تغییر انقلابی تفکیک کرد. برای این “سو گیری مقلدانه” فتوای دیرینِ “مسئله ی ما، تفسیر جهان نیست، بلکه تغییر آن است” را به غلط راهبر و تصدیق گر نفی تفسیر نقادانه قرار میدهند.

و با این بار کج خویش را از بارِ تأملِ نظری رها می‌سازند، باری که ثابت شده به مقصد نمی رسد.  نمیخواهند بپذیرند که هر تغییرِ اصیلی، تنها از رهگذرِ شکستنِ گفتمان‌ های مسلط و استنطاقِ دانش‌های مستقر حاصل می‌شود. و این مهم، جز با بازگشتِ مداوم به تفکرِ نقاد و نقادی سیال نه ساکن و بی حرکت، ممکن نیست. در اینجا فراموش می شود یا به قصد انکار میشود که در غیابِ  یک پراتیکِ نظری ژرف، یا دقیق تر “پراکسیس در معنای مارکسی” که کنشی آگاهانه و عملی مبتنی بر اندیشه است نمیتوان نه به مناسبات سلطه فایق آمد و نه از دل این تغییر چهره های مداوم ابژه ی مورد مناقشه، که در اینجا تاریخ به فکر درآمده از مجرای نقدِنقادانه است، نقشه ای مشخص برای رهایی ترسیم کرد. در بهترین حالت این “دگماتیسم میان مایه” نقش هایی تازه بر گرده همان مناسبات خواهد زد و در لوای عمل رهایی بخش قفسی تازه بنیان می نهد. چرا که آنچه در این گفتمان غایب است و مانع عبور از خود بیگانگی می شود، عدم  فهم تاریخی از “دیگری” نه به عنوان یک بیگانه یا خصم بلکه به عنوان یک جزء ضروری برای نیل به خودآگاهی است. اینجا دیگر حذف دیگری یا خصم دانستن آن شکستن پلهایی است که فرایند تاریخی رسیدن به خودآگاهی را میسر میکند و شکاف میان هستی انتزاعی و انضمامی را با قبول  دیگری از کنش اراده گرایانه نجات می دهد.

این باید در مایی که خود را فعال سیاسی می دانیم نهادینه شود که تفکر نقاد، رادیکال‌ ترین شکلِ مبارزه‌ ی انقلابی است. نه بدان سبب که بانگ برمی آورد، بلکه از آن رو که می‌ تواند نشان دهد آنچه بدیهی انگاشته شده، شاید چندان بدیهی نباشد. تفکر باید بتواند بر آن مواضع و اصولی که سال ها است در سایه‌ ی عادت، ترس یا مصلحت ‌اندیشی خاک خورده و برای مردم به یک اصل بدیهی و امری ثابت تبدیل شده نوری بیفکند. و غبار کج فهمی ها را کناری بریزد.در جهانی لبریز از تکرار و تقلید، جسارت اندیشیدن، گام نهادن به میدان خطر است. جسارت اندیشدن و به قول کانت خروج از ضعارت خودخواسته، امری حیاتی و ضروری است. نقطه عزیمت ما بایستی نقدِ نقادانه، انضمامی و همه شمول باشد و این مسیر است که می تواند جامعه مطبوع ما را مطلوب هم بگرداند.

پایان بخش نخست. 2025-05-05

1 FacebookTwitterWhatsappTelegramEmail

پیام بگذارید

رویدادهای مهم

پیام

گالری

ما را دنبال کنید! ​

تماس

  Copyright © 2023, All Rights Reserved Payaam.net