بخش حقوق
یکشنبه ۱۹ فروردین / هفتم آوریل سیامین سالگرد شروع کشتار وحشتناک توتسیها بهدست هوتوها در رواندا بود. نزدیک به یک میلیون توتسی طی ۱۰۰ روز در پی نفرتپراکنی رسانهها و سکوت و انفعال قدرتهای جهانی کشته شدند.
تلاش چندینسالهی رسانههای رواندا برای انسانزدایی از توتسیها با تخریب، تحقیر و مجرمانگاری آنها سرانجام در ۷ آوریل ۱۹۹۴ به فاجعه منجر شد: هوتوها با بهرهمندی از امتیاز تسلیحاتی، به همسایههای خود حمله بردند و هرکس را بهصرف توتسی بودن به قتل رساندند.
نقش قدرتهای استعماری بلژیک و آلمان در ایجاد این موج نفرت میان اقوامی که هزاران سال در کنار هم زندگی کرده بودند، غیرقابل انکار است. همچنین فرانسه سالها پیش مسئولیتش در «همدستی در نسلکشی» با تامین سلاح و کمک نظامی به دولت حاکم در رواندا را پذیرفت.
این واقعه یک شبه پیش نیامد. الیسون د فورژ، گزارشگر دیدبان حقوق بشر از چندین سال پیش از شروع نسلکشی بهطور خستگیناپذیری تلاش کرد که قدرتهای جهان را به بحران پیش روی رواندا حساس کند؛ تلاشی که بیپاسخ ماند. کسی میل نداشت نگران وقوع فاجعهای «انسانی» در قارهی افریقا شود.
در ژانویه ۱۹۹۴، یعنی چند ماه پیش از شروع نسلکشی، پروژه ویژه تسلیحات دیدبان حقوق بشر در گزارشی ۶۴ صفحهای از فرانسه، مصر و افریقای جنوبی خواست که به دولت هابیاریمانا سلاح نفرستند. دفورژ به جامعهی بینالمللی هشدار میداد که نزدیک به ۲۰۰۰ نفر صرفا به دلیل «توتسی بودن» کشته شدهاند و تجهیز این دولت به فاجعه خواهد انجامید.
در گزارشی دیدهبان حقوق بشر آمده بود:
به هیچوجه اغراقآمیز نیست اگر بر خطر تامین سلاح اتوماتیک به غیرنظامیان تاکید کنیم. آنهم در مناطقی که ساکنانش به قتل و کشتار همسایههایشان تشویق میشوند، و حتی برای انجام آن دستور میگیرند. در سایهی سوءاستفادهی هوتوها از امتیازهای نظامی، فاجعهای رخ خواهد داد.
رسانههای رواندا نیز سالها با انسانزدایی از توتسیها به این فاجعه دامن زدند. توتسیها را «سوسک» و «مار»هایی لقب دادند که میبایست له میشدند و میگفتند که توتسیها خطری برای هویت هوتوها هستند.
دیگریستیزی در رواندا دوستان، همسایهها و خانوادهها را مقابل هم قرار داد، جان بسیاری را گرفت و دست بسیاری را به خون آلوده کرد.
حالا هم سازمانهای حقوق بشری بینالمللی نسبت به وقوع نسلکشی در غزه هشدار میدهند. دیوان بینالمللی دادگستری در لاهه وقوع آن را محتمل ارزیابی کرده و از اسرائیل خواسته از اقدامات منجر به نسلکشی دست بردارد. فرانچسکا آلبانزه، گزارشگر ویژه ملل متحد در سرزمینهای اشغالی فلسطین هم در گزارشی با عنوان «کالبدشکافی یک نسلکشی»، به وضعیت در غزه پرداخته است. شورای امنیت سازمان ملل خواهان آتشبس فوری شده است.
اسرائیل اما کماکان دست از حملههایش برنمیدارد. ایالات متحده آمریکا حامی اصلی اسرائیل در جنگ غزه است.
به همین خاطر، همزمان با وقوع فاجعه در غزه، نسلکشی در روآندا را به خاطر میآوریم. آنچه در ادامه میبینید و میخوانید، تصویرهایی از یادبود نسلکشی در روآندا، یادبود سالگرد آن در پاریس، کارتونهایی از کارتونیستهای فرانسوی در انتقاد از نقش فرانسه در این نسلکشی، و بالاخره روایت توماس کامیلیندی روزنامهنگار از فاجعه روآندا است. توماس کامیلیندی از خبرنگاران روندایی بود که در جریان قتل عام هم تحت تعقیب قرار گرفت اما جان سالم به در برد؛ گرچه دخترش به دست هوتوهای افراطی گرفتار شد و به قتل رسید.
Ad placeholder
تصویرهایی از یادبود نسلکشی در روآندا
تصویرهایی از یادبود سالگرد سیسالگی در کیگالی و پاریس
کارتونیستهای فرانسوی و انتقاد از نقش فرانسه
Ad placeholder
از آرشیو زمانه: روزنامهنگاری در روزگار نفرتپراکنی رسانهای
من مدت بیست سال است که در رواندا روزنامه نگاری میکنم وفقط در طول قتل عام سال ۱۹۹۴ بود که دست از کار کشیدم. به نظرم نخستین پرسشی که باید مطرح کنیم این است که ایا میتوان روزنامهنگاران را محاکمه کرد؟ آیا میتوان آنها را به پای میز محاکمه کشاند؟ پاسخ من مثبت است و به همین دلیل نیز تصمیم گرفتم به عنوان شاهد دادستان در دیوان بین المللی کیفری رواندا شهادت بدهم. در واقع شهادت دادم چون معتقد بودم روزنامهنگاران نیز همچون سایر اعضای جامعه، شهروند به حساب میآیند. شهروندان باید پاسخگوی اعمال خود باشند و در صورت لزوم مورد پیگرد قضایی قرار گیرند. یکی دیگر از دلایل من برای شهادت دادن این اعتقادم بود که روزنامه نگاران باید نقش مهمی در بهبود وضع جامعه ایفا کنند و البته هنگامی که به جای آن به جامعه آسیب میزنند باید پاسخگو باشند. مصایب فجیعی در کشور من رخ داد و اتفاقات ناگواری به وقوع پیوست و روزنامهنگاران در همه اینها نقش مهمی داشتند.
پیش از پرداختن به ماجرا و تجربهی خودم، به نظرم لازم است کمی درباره وضع رسانهها در رواندا توضیح دهم تا موضوع را بهتر متوجه شوید. وقتی صحبت از رسانهها به میان میآید تصور غربیها همان چیزی است که در دنیای غرب از رسانه خبری رایج است ولی در مورد رواندا موضوع به این سادگی نیست.
پیشینه رسانههای چاپی در رواندا به سال ۱۹۳۳ باز میگردد که اولین روزنامه این کشور تاسیس شد. کلیسای کاتولیک که نهادی بسیار مهم در روانداست هنوز هم این روزنامه را چاپ میکند. سپس چند دهه بعد یعنی در دههی ۶۰ میلادی، یک روزنامهی دولتی نیز منتشر شد. هر دوی این روزنامهها به زبان کینیارواندا که زبان مادری من و زبان ملی رواندا ست منتشر میشدند. سایر تلاشها برای تاسیس روزنامه تا سال ۱۹۹۱ مقطعی و ناپایدار بوده است. در سال ۱۹۹۱ که فضایی دمکراتیک بر کشور حاکم شد روزنامههای بسیاری منتشر شد.
تا پیش از تاسیس آر. تی. ال. ام در سال ۱۹۹۳ فقط یک ایستگاه رادیویی وجود داشت: رادیو ملی (دولتی) رواندا که از سال ۱۹۶۱ فعالیت خود را آغاز کرده بود. رادیو رواندا صدای حاکمیت بود و در رواندا حاکمیت مورد احترام بسیاری قرار دارد. در رواندا مردم با این تفکر پرورش مییابند که آنچه رادیو میگوید را مثل متن کتاب مقدس حقیقت محض بدانند.
در سال ۱۹۹۲ اولین شبکه تلویزیونی این کشور که تا به امروز تنها شبکه این کشور است تاسیس شد که آن هم به حکومت تعلق داشت.
آر. تی. ال. ام را در سال ۱۹۹۳ افرادی تاسیس کردند که اکثرا از نزدیکان یا عوامل رییس جمهور جوونال هابياريمانا بودند. البته آن را به عنوان یک موسسه سرمایهگذاری تجاری معرفی کردند که برای عضویت در آن هر نفر ملزم به خرید سهمی به ارزش پنج هزار فرانک رواندا بود که در ان زمان برابر با حدود ۳۰ دلار امریکا میشد. اما برنامههای آر. تی. ال. ام تجاری نبود؛ این برنامهها سیاسی بود و با تمرکز بر روی شکافهای قومیتی پخش میشد.
آر. تی. ال. ام مستقیما از خط مشی کانگورا نشات گرفته بود، روزنامهای افراطی که توسط حسن نگیز منتشر میشد. او سابقا” رانندهی اتوبوس بود. کانگورا را حامیان مالی پشتیبانی میکردند که در ارتش و دولت جایگاه خوبی داشتند. این روزنامه مخصوصا بخاطر انتشار ” ده فرمان” معروف هوتو مشهور شده بود.
هیچکس در مبارزه با این رسانههای نفرت پراکن در رواندا توفیقی به دست نیاورد چرا که این رسانهها بسیار قدرتمند و مورد حمایت صاحبان قدرت یعنی ارتش، حکومت و سرمایه داران بودند. حتی فاستین روکوگوزا، وزیر اطلاعات و خبررسانی در تلاشهایش برای تحریم یا تعطیلی این رسانههای نفرت پراکن شکست خورد. او جزو اولین کسانی بود که در صبحگاه هفتم آوریل ۱۹۹۴ به دست شبه نظامیان اینتراهاموه (شبه نظامیان هوتو) ترور شد.
به عنوان یک روزنامه نگار ساده، تنها سلاحی که در دست داشتم، گزارش دادن حقایق و آن هم فقط حقایق قابل تصدیق بود اما حتی همین هم بسیار دشوار بود چرا که مشکلات بسیاری را برایم به بار آورد.
در سال ۱۹۹۱ مرا از کارم در رادیو رواندا معلق کردند. بعدا متوجه شدم که این تعلیق قرار بوده دایمی باشد. اما بالاخره به هر ترتیب به لطف تلاشهای قانونی یک دوست که وکیل بود و همچنین بخاطر فشارهای دیپلماتیک و سیاسی بر رییس جمهور هابیاریمانا که قدرت اول رادیو رواندا محسوب میشد شغلم را دوباره به دست آوردم.
در سال ۱۹۹۲ رییس شورای اداری اورینفور – دفتر اطلاعات رواندا– که مسئول همه رسانههای حکومتی رواندا اعم از رادیو رواندا، تلویزیون ملی و مطبوعات بود مرا به دفترش دعوت کرد و به من گفت که قرار است به زودی دستگیر شوم و نمیتواند از من حفاظت کند. این اتفاق پس از پخش برنامهای افتاد که من دربارهی تلاشها برای کودتا علیه نخست وزیر وقت ساخته بودم. بار دیگر فشارهای سیاسی و دیپلماتیک جان مرا نجات داد چرا که این بار تلاشها برای کودتا کاملا واقعی بود.
برای روزنامهنگار یکی دیگر از راههای مبارزه با رسانههای نفرت پراکن نقش نداشتن در آن است. در مورد خودم من میتوانستم سهام زیادی را در آر. تی. ال. ام بخرم چرا که این رادیو اولین رایویی بود که میخواست انحصار حکومت را در هم بشکند و حمایت از آن میتوانست به مثابه حمایت از ظهور کثرت گرایی در رسانهها محسوب شود. اما من خودم را درگیر این ماجرا نکردم چرا که میدانستم حامیان واقعی این ایستگاه رادیویی چه کسانی هستند.
سردبیر آنجا گاسپار گاهیکی که پیشتر در رادیو رواندا رییس من بود بارها از من خواست به آر. تی. ال. ام بروم و با او همکاری کنم. میگفت من روزنامه نگار خوبی هستم که میتوانم اعتبار زیادی به این رادیوی تازه تاسیس ببخشم. اما من هر بار درخواستش را رد کردم چون نمیخواستم از استعداد یا نفوذ حرفهای ام برای بدنام کردن و تحقیر توتسیها استفاده کنم.
تا این که در آوریل ۱۹۹۴ قتل عام (نسل کشی) رخ داد. چه کاری از دست رسانهها بر میآمد؟ رسانهها که نمیتوانند بجنگند! اما میتوانستند با ارائه اطلاعات درست اوضاع را بهتر کنند. اما این کار نکردند. فضا را پر از تبلیغات کردند و به مردم فقط اخبار نفرت پراکن ارایه میکردند. طوری که اصلا نمیتوانید تصورش را بکنید.
مثلا در سوم مه ۱۹۹۴، مامورین امدادی سازمان ملل متحد در رواندا (UNAMIR) برای یافتن گروهی از ما به هتل میل کالینز روانه شدند. ما حدودا چهل نفر بودیم و انها میخواستند ما را از کشور خارج کنند. هنوز حتی لابی هتل را هم ترک نکرده بودیم که آر. تی. ال. ام اسامی ما را که حتی شامل دخترم و یک نوزاد هم بود اعلام کرد. آر. تی. ال. ام خطاب به گروه شبه نظامی اینتراهاموه میگفت: نگذارید این سوسکها (inyenzi – خطاب تحقیرآمیز نسبت به توتسی ها) ها از کشور خارج شوند چرا که در آن صورت «به زودی با اسلحه باز میگردند».
در واقع همین گروه اینتراهاموه در مسیر فرودگاه راه را بر ما سد کرد و بر اثر حمله آنها تعدادی از ما مجروح شدند و در آخر، پس از ساعتها مذاکره و گفتگو ماموران سازمان ملل ما را سالم به هتل باز گرداندند.
من اکنون دختری دوازدهساله دارم که در آن زمان بسیار کوچک بود و دو سال هم نداشت. یکی از آنها به او اشاره کرد و گفت: این شبیه ماره! باید بکشندش! دخترم از من پرسید: «من مار هستم؟ من مار هستم؟» آیا نقش رسانهها این است که به مردم آسیب برسانند؟
خبرنگارانی را در نظر بگیرید که با شور و هیجان زیاد جنگجویان غیرنظامی را برای اعمال خوبشان در اینجا و آنجا تحسین میکردند. خبرنگاران آر. تی. ال. ام هر زمان که یک خانواده توتسی کشته میشد دقیقا همین ستایشها را میکردند و سربازان و نظامیانی که از نظر آنها جربزه کافی برای قتل عام نداشتند را «ترسو» مینامیدند.
دوران بسیار سختی برای کار خبرنگاری بود. در واقع، به نظر میرسید تنها خبرنگارانی که در جبهه قاتلان بودند میتوانستند به راحتی کار کنند و از آنجا که من در جبهه آنان نبودم مجبور شدم از شغل خود دست بکشم با این وجود هنوز هم راههای زیادی برای خبرنگاری وجود داشت؛ کافی بود تا در مورد اتفاقات و وقایع شهادت بدهم و آنها را به گوش دیگران برسانم.
چند ماه قبل از شروع قتل عام، من از کار در رادیو رواندا استعفا دادم و ششم آوریل آخرین روزی بود که برای آنها کار کردم. هرچند از طرفی خودم میدانستم که چه چیزی در انتظار من خواهد بود. از من خواسته بودند خبرهایی را گزارش کنم که از نظر من خلاف واقع و نفرتانگیز بودند.
رادیو رواندا در واقع در خدمت رییس جمهور هابیاریمانا بود و در شرایطی که ما مکررا از طرف مقامات در مورد شیوههای خبررسانی بازخواست میشدیم بسیار سخت بود که کار حرفهای ارائه بدهیم. مقامات مرتب حتی در جملهبندی و پردازش عبارات ساده نیز مداخله میکردند.
به خاطر میآورم روزی رییس اورینفور به استودیو آمد و متنی را که از قبل نوشته بود به من داد. متن درباره جلسه کمیته مرکزی حزب رییس جمهور بود یعنی ام. آر. ان. دی (نهضت جمهوریخواه ملی برای دموکراسی و توسعه) که در آن زمان تنها حزبی بود که اجازه فعالیت داشت. او انتظار داشت که من آن را کلمه به کلمه بخوانم اما من تغییراتی در آن دادم. هنوز استودیوی خبر را ترک نکرده بودم که زنگ تلفنها به صدا در آمد. اعضا و رهبران کمیته مرکزی و همینطور مقامات بالای ارتش بسیار عصبانی شده بودند و برخی نیز شخصا به من توهین کردند.
در سال ۱۹۹۲ ما در برابر این شرایط دست به اعتراض زدیم. خبرنگاران رادیو رواندا اعتصابهایی را ترتیب دادند و من به عنوان راهبر این حرکت اعتراضی منصوب شدم. پیگیری این اعتراضات باعث شد آنقدر تهدید شوم که در انتها تصمیم گرفتم که رادیو رواندا را که دیگر امیدی به ایجاد تغییر در آن نبود رها کنم چرا که نیروهای طرفدار هابیاریمانا از نفوذ بسیار بالایی در امور برخوردار بودند.
در جریان قتل عامی که پس از سانحه هوایی منجر به فوت رییس جمهور هابیاریمانا، در ۶ آوریل ۱۹۹۴، به وقوع پیوست، من و بسیاری دیگر از لیبرالهای هوتویی متهم شدیم که از نیروهای شورشی توتسی تحت امر جبهه میهن پرستان رواندا (RPF) جانبداری میکنیم.
من با هویت هوتویی بزرگ شدهام و روی کارت شناسایی من نیز همین هویت ثبت شده است اما مادر من هوتو و پدرم توتسی است. پدرم در سال ۱۹۵۹ که ۲۱ سال داشت تلاشهای زیادی برای تغییر قومیت خود انجام داد تا بتواند از اولین دستورهای صادرشده علیه توتسیها جان سالم به در ببرد. من در جنوب کشور که در آن زمان به عنوان منطقه توتسیها معروف بود، متولد شدم. این منطقه بعدها به عنوان حامی جبهه میهن پرستان رواندا شهرت پیدا کرد. پدر و مادر همسرم نیز همانند پدر و مادر خودم از دو قوم متفاوت بودند. همه اینها به علاوه عوامل دیگر باعث شد که بعد از ۶ آوریل من به هدفی برای غیر نظامیان هوتو تبدیل شوم که به طور ویژه رادیو آر. تی. ال. ام آنها را هدایت میکرد.
خبرنگارانی مثل کانتانو و بمریکی که مرا بسیار خوب میشناختند، هیچ پروایی نداشتند که در هنگام اجرای برنامه بگویند: «آیا کامیلیندی هتل میلی کالینز را با سنگر زیرزمینی اشتباه گرفته است؟» آنها مخفیگاه مرا به غیرنظامیان لو دادند و کمک کردند تا آنها مرا پیدا کنند.
آن سانحه هوایی که رخ داد، در بعد از ظهر ۶ آوریل، من در خانهمان در کیگالی بودم و روحیه خوبی هم داشتم. همسرم ژاکلین برای شام شب تولد ۳۳ سالگی من کیکی پخته بود. آن روز آخرین روز کاری من در رادیو رواندا بود. پس از ده سال خدمت در ایستگاه رادیویی دولتی در اعتراض به فقدان بیطرفی سیاسی در تهیه برنامههای خبری استعفا داده بودم.
خوب یادم میآید که مشغول دوش گرفتن بودم که ناگهان همسرم به در حمام کوبید و گفت: «زود باش بیا! به رییس جمهور حمله کرده اند!»
من تمامی درهای خانه را قفل کردم و در کنار رادیوی خانه نشستم و به آر. تی. ال. ام گوش دادم. البته از خبرهای تبلیغاتی و خشونتآمیز آن بیزار بودم ولی با وجود اتفاقاتی که در رواندا جریان داشت گاهی میشد از همین خبرهای ناقص و فریبکارانه نیز اوضاع سیاسی را به طور دقیق پیش بینی کرد.
طبق گزارش آر. تی. ال. ام هواپیمای رییس جمهور هابیاریمانا که در راه برگشت از دارالسلام تانزانیا بود در آسمان کیگالی هدف قرار گرفته بود و در زمینهای کاخ خودش سقوط کرده بود. رییس جمهور جدید بروندی که او هم هوتویی بود و چند تن از مشاوران ارشد هابیاریمانا نیز در هواپیما بودند که البته هیچ کدام جان سالم به در نبرده بودند.
در روزهای قبل از منابع مختلف چیزهایی شنیده بودم که حکایت از مقدمه چینی برای قتل عام توتسیها در مقیاس بزرگ به دست طرفداران افراطی رئیس جمهور در سراسر کشور داشت. همچنین، لیستهایی از اسامی میانه روهای هوتویی تهیه شده بود که برای اولین موج کشتار انتخاب شده بودند. ولی هرگز تصورش را نمیکردم که خود رییس جمهور جوونال هابیاریمانا نیز هدف قرار بگیرد. با خود فکر کردم که وقتی قدرت اصلی هوتو خود قربانی میشود دیگر چه کسی در امان خواهد بود؟
به همراه ۷۰۰ نفر دیگر به هتل میلی کالینز پناه بردیم. مدیر هتل اقای پل روسساباگینا سعی میکرد با مذاکره و پیشکش کردن مشروبات الکلی هتل به گروههای آدمکش که با لیست اسامی قربانیانشان به ورودی هتل آمده بودند جانمان را نجات دهد. خروج از هتل به معنای خطر مرگ بود.
ولی همانطور که گفتم برای یک خبرنگار راههای متعددی برای کار کردن وجود دارد. به عنوان یکی از پناه بردگان از کسانی که در هتل میلی کالینز بودند پرسیدم: چه کاری را برای رساندن صدایتان به گوش مردم دنیا انجام داده اید؟ آنها گفتند هیچ کاری.
به همین دلیل من و پناه آوردگان دیگری که وسایل ارتباطی داشتند شروع به کار کردیم. به عنوان مثال یکی از آنها به اسم فرانسوا-خاویر نانزوورا که فعال حقوق بشر بود شمارههای فکس و تلفن و وسایل ارتباطی زیادی داشت. هر زمان که خط تلفن کار میکرد، پشت سر هم فکسهای زیادی میفرستادیم. ما جهان را از آنچه که در حال اتفاق افتادن بود خبردار کردیم. و اینگونه بود که صدایمان را به گوش دیگران رساندیم. ما بیکار ننشستیم.
درباره نقش رسانههای بین المللی بحثهای زیادی میشود اما همین رسانهها چشمهای خود را به روی ما بستند. در بسیاری از رویدادها اصلا حضور نداشتند. در تاریخ ۱۲ آوریل ۱۹۹۴ تمام خارجی ها، کارکنان بین الملی دولت، امدادگران و روزنامه نگاران تخلیه شده بودند. قتل عام به طور جدی در دو هفته اول آغاز شده بود و هیچکس کوچکترین چیزی راجع به آن نمیدانست. همه چیز در خفا انجام شده بود و ما بشدت محتاج چند نفر آدم شجاع بودیم که وضعیت این کشور را به همگان گزارش بدهند؛ کشوری که گویی در نظر بسیاری از سازمانهای خبری اصلا وجود خارجی نداشت.
در رواندا دیگر هیچ سازه و ساختاری باقی نمانده بود. اصلا نمیتوان تصورش را کرد. وقتی دنیا از اوضاع رواندا خبردار شد، خیلی دیر شده بود. هزاران نفر کشته شده بودند. نمیتوانم این فکر را از سرم بیرون کنم که اگر رسانهها آنجا بودند، شمار قربانیان کمتر میبود.
در نبود آنها، من این رسالت را برعهده گرفتم و تلاش کردم دنیا را آگاه کنم.
در ۲۶ آوریل که بعضی از خطوط تلفن دوباره وصل شدند، با چند نفر از دوستانم در رادیو ملی فرانسه در پاریس تماس گرفتم و گفتم: «ما هنوز زنده ایم.» آنها گفتند: «ما از آن جا هیچ خبری نداریم، اوضاع چطوره؟ تو میتونی مصاحبه کنی؟ میتونی به ما بگی چه خبره؟» من جواب دادم: «البته.»
از من پرسیدند که ما چگونه زندگی میکنیم و اینکه چند نفر از ما آنجا هستند. به آنها گفتم که حدود ۷۰۰ پناهنده هستیم و از استخری آب میخوریم که زمانی سربازها از آن برای شست وشوی لباسهایشان استفاده کرده بودند و سرانجام تبدیل به یک توالت شد. حالا ما باید این آب را میخوردیم بدون این که حتی بتوانیم آن را بجوشانیم.
سوال کردند: «اوضاع از نظر تحولات نظامی چطور است؟» گفتم که در حقیقت نیروهای دولتی در حال ازدست دادن مواضع خود هستند. در همه نبردها دارند شکست میخورند. درباره قتل عامها صحبت کردم. اگر چه آن وقایع شرح ناپذیر بودند، اما برای آنها توضیح دادم. هیچ کلمه درخوری برای توصیفش پیدا نکردم.
به عنوان یک روزنامه نگار میخواستم دنیا را درباره جنایتهایی که در رواندا رخ داده بود آگاه کنم. شاید با جلب توجه دنیا به قتل عامها در رادیو ملی فرانسه حکم مرگم را با دستان خودم امضا میکردم. بعد از آن بود که رادیوی محلی در پیامی هتل میلی کولینز را پناهگاهی برای «سوسک ها» نامید. به من گفتند که آنها به سراغم خواهند آمد. اما کسانی که آنجا بودند مانع شدند که خودم را تسلیم کنم. میخواستم آنجا را ترک کنم چرا که من منشأ مشکل بودم و گمان میکردم اگر خودم را تحویل دهم شاید بقیه را نکشند. شاید اگر من کشته میشدم سایرین را نمیکشتند.
روز بعد از پخش مصاحبه سربازی برای کشتن من به هتل آمد. اما از آنجا که در نسل کشیها معمولا افرادی که قرار بود کشته شوند قاتل خود را میشناختند از قضا سربازی که برای کشتن من فرستاده بودند، دوست دوران کودکیام از آب درآمد. برایم گفت که فرمانده ارتش مرده من را میخواهد و بعد گفت: «اصلا نمیدانم چه کسی میخواهد تورا بکشد. من نمیتوانم این کار را انجام بدهم. من هتل را ترک میکنم اما قطعا فرد دیگری برای کشتنات میفرستند.» بعد از آن سرباز کسی برای کشتن من نیامد -البته تا جایی که من میدانم!
چند سال بعد شنیدم که پل روسساباگنیا در یک مصاحبه رادیویی گفت که یک سرهنگ ارتش در مکانی به دیدن او آمده بود تا بفهمد آیا من هنوز زنده ام. . پل چیزی به او نگفته بود. بعد با سربازها صحبت کرده بود، به آنها مشروب داده بود و به هر طریق زندگی من را نجات داده بود. برایم روشن بود که دولت نمیخواست پیامی که از طریق رادیو ملی فرانسه پخش کرده بودم به گوش جهانیان برسد. اگر رسانهها نقش خود را ایفا میکردند احتمالا دولت نمیتوانست آن کارهایی را که کرده بود انجام دهد.
در موقعیت دیگری که با مرگ رو در رو بودم، یک تکه کاغذ و یک خودکار به من دادند و گفتند بنویس! به همسرم نوشتم و گفتم که چقدر دوستش دارم. که باید قوی باشد و از بچهها مراقبت کند. که همه داراییهای مادی و معنویام را به او میبخشم. این یکی از سه دفعهای بود که نزدیک بود کشته شوم. آن دفعه سربازی که برای کشتنام آمده بود، قبل از اینکه تفنگ را روی سرم بگذارد، اجازه داد که نامهای بنویسم.
همسرم آبستن بچه سوم بود و نوشتم اگر خدا بخواهد تو آن بچه را به دنیا خواهی آورد. آن زمان از فرزند اولمان خبری نداشتم چون با ما نبود. درباره هر سه فرزندمان نوشتم و به همسرم گفتم که اگر زنده ماند زندگی خود را از نو شروع کند. گفتم که تنها نماند و به زندگی ادامه بدهد.
سرباز به همه گفت که عقب بروند چون میخواست کار من را تمام کند. عجیب بود که اصلا نترسیده بودم و برای مرگ آماده بودم. شبیه یک رویا بود. سرباز تفنگ را به سمت من گرفت و به طور معجزه آسایی در حالی که تفنگ روی شقیقه من بود یک تانک سر رسید. شبیه فیلم بود. فرمانده درون تانک خطاب به من فریاد زد: «تامس چه خبر است؟» برگشتم به او نگاه کردم و گفتم: «می خواهند مرا بکشند.»
فرمانده سرباز را منصرف کرد و من نجات یافتم ولی دخترم نجات پیدا نکرده بود. بعدها خبردار شدم که در راه رفتن به دیدار پدر بزرگ و مادر بزرگش به قتل رسیده است.
برایم سخت است که وقایع زندگیم را جا بگذارم و فراموش کنم. من و همسرم همیشه با فکر دخترمان زندگی میکنیم و فکرش بخشی از زندگی من شده است. بعضی وقتها خودم را در اتاقی حبس میکنم و به یاد دخترم گریه میکنم. سخت است وقتی که بدانی ممکن بود کشته شوی ولی زنده ماندی اما فرزندت کشته شد. هر بار که به محل یادبود قربانیان قتل عام میروم و جمجمهها را میبینم، نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم. آنها را که میبینم گریه میکنم چرا که دخترم را به یاد میآورم. شاید جمجمه او هم همین جا باشد. نمیدانم.
اما من به عنوان یک روزنامه نگار نمیتوانم کارم را رها کنم چرا که زندگی را باید ادامه داد. من باید به زندگی ادامه بدهم. به هر حال من زنده ماندم. از دسامبر ۱۹۹۴ بار دیگر به صورت تمام وقت به کار روزنامه نگاری مشغول شدم. وقتی تلفنهای رواندا دوباره شروع به کار کردند توانستم برای مجلههای خبری دنیا به صورت مستقل کار کنم. از آن زمان من برای بی. بی. سی و صدای آمریکا کار کرده ام. فکر کنم یکی از دلایلی که من باید به کار خبرنگاری ادامه دهم این است که میتوانم در پیشگیری از قتل عام در هر مکانی مشارکت کنم.
منبع:
Thomas Kamilindi, “Journalism in a Time of Hate Media”, in: The Media and the Rwanda Genocide, edited by Allan Thompson with a Statement by Kofi Annan, London/Ottawa/ Kampala, 2007, pp 136-142.