ف. دشتی
وینسِنت بِوینس (Vincent Bevins) روزنامهنگار کالیفرنیایی (متولد ۱۹۸۴) در کتاب تازهاش:
If We Burn: The Mass Protest Decade and the Missing Revolution [۱]
این پرسش را مطرح میکند که چرا جنبشهای انقلابی اخیر و به طور مشخص قیامهای صورت پذیرفته در فاصلهی بین سالهای ۲۰۰۴-۲۰۱۴ در سراسر جهان، با صرفنظر از یکی دو مورد، عمدتا با شکست فاحش روبهرو شدند. وینسنت بوینس در کتاب خود یک به یک هر کدام از این خیزشهای مردمی را از نزدیک و با دقتی فراتر از یک بینش روزنامهنگارانه گزارش میکند. خودش در متن تمام این قیامها حضور داشته است و هم با مردم عادی و هم با رهبران جنبشها گفتوگو کرده است. سبک کار اودر مورد هر کشور این است که نخست تاریخچهای از آنها ارایه میکند، و بعد به ترتیب زمانیِ وقایع به گزارش و تحلیل رویدادها میپردازد.
هدف ما از نگاه به این کتاب در دهلهی اول یادآوری برخی از این جنبشها از رهگذر تحلیل و بررسیهای بوینس است، زیرا تمام انقلابهای جهان در آینهی یکدیگر اتفاق میافتند، و از همین نظر، در وهلهی بعد میخواهیم ببینیم این قیامها چه درسهایی میتوانند برای ما داشته باشند تا بسنجیم آیا تحلیلهای نویسنده میتواند دریچهای رو به جنبش «زن زندگی آزادی» برگشاید تا به صورتی عینیتر نقاط ضعف و قوّت و علل شکست آن را بررسی کنیم.
وجوه شباهت انقلابها
وینسنت بوینس برای این کار نخست بر وجوه شباهتها تمرکز میکند: در تمام این جنبشها درمرحلهی اول در ابعاد نه چندان گسترده اعتراضات وتظاهرات خیابانی شروع میشود. سپس با سرکوب پلیس، و رسانهای شدن سرکوب عدهی بیشتری دست به تظاهرات میزنند؛ بعد سرکوب شدیدتر ادامه مییابد. خبر از طریق اینترنت و فضاهای مختلف مجازی جهانی میشود. در مواردی که دامنهی اعتراضات، گسترده و با اعتصابات مؤثر همراه میشود، دولت حاکم مجبور به عقبنشینی و گاهی استعفا میشود. مثالهای مشخص، قیامهای مصر و تونس هستند. هیچ چیز از اول برنامهریزی نشده است. هدف براندازی نبوده است. اما با ارتباطهای معترضان از طریق فضاهای مجازی و چیزی که بوینس به آن راهبرد همسطحگرایی (horizontalism) میگوید که معمولاً بدون یک رهبری مشخص در مراحل اولیه است، قیام گسترش مییابد.
عامل مهم دیگر از نظر نویسنده، سرایت همین روند در کشورهای دیگر است؛ نمونه: آنچه در مصر شروع میشود در جاهای دیگر گرتهبرداری و بازتولید میشود. سرکوبهای اولیه دامنهی قیام را وسعت میبخشد و کار به نقطهای میرسد که در آغاز به چشم نمیآمده است. این قسم قیامها به پیدا شدن فرصتهایی منجر میشود که در نهایت شرکتکنندگان در آنها نمیتوانند از آن چنانکه باید و شاید بهره گیرند وهمین موجب میشود که قیام به طرز فاجعهباری شکست بخورد.
بوینس اصطلاح « وارونهسازیِ لنینیسم » (inversion of Leninism) را برای این جنبشها به کار میبرد. لنینیسم روش هدایت انقلاب از دو گذرگاه ایدئولوژیک و سازماندهی است. البته لنینیسم یک بُعد سوم هم دارد که مربوط میشود به نحوهی ادارهی دولت پس از پیروزی انقلاب که وارد بحث دیکتاتوری پرولتاریا میشود. اما اگر ما خود را به مرحلهی انجام انقلاب محدود کنیم، لنینیسم راهبرد جنبشی است که اجزایش ارتباطی سازمانیافته، پایگانی، و حرفهای با یکدیگر دارند و بدون درنگ کردن روی ابزار، تمام همت خود را روی هدف متمرکز میکنند. در این جا وقتی حزب یا سازمانِ پیشرو خطی را مشخص میکند، حتی اگر برخی از اعضا مخالف آن هم باشند، خود را موظف به پیروی از حزب میدانند. این معنای دیسیپلین است در لنینیسم.
اما وقتی به قیامهای آغاز قرن حاضر نگاه میکنیم، میبینیم مثلا چپ معاصر عمدتا با چنین رویکردی همخوانی ندارد، و بیشتر روی همنظریِ تام ودموکراتیک پافشاری میکند. امروز این باور بیشتر سنگینی میکند که اگر خواهان یک جامعهی دموکراتیک هستیم، از همین حالا بین خودمان هم دموکراتیک رفتار کنیم. به این، «پیشسازی» (prefiguration) میگویند. آنان به ایدهی پایگانی و ساختارمندی با دیدهی تردید مینگرند. اما البته به کل هم ردش نمیکنند. از یاد نباید برد که خود لنین به شکلی نبوغآمیز گفته بود: جنبشهایی که در یکجامعه به صورت خودانگیخته شروع میشوند، در نهایت ایدئولوژی حاکم در جامعه را بازسازی میکنند وگسترش میدهند، زیرا افق دیگری در اختیار ندارند که راه جدیدی پیش پایشان بگذارد. لنین نتیجه میگیرد که پس یک انقلاب باید از اول بداند تئوری انقلابیاش چیست. باید گِردِ یک بینش مشخص اجتماعی متحد شود؛ گردِ یک تئوری مشخص برای تغییری انقلابی. وگرنه همان سیستم قدیمی را بازتولید میکند.
حال منظور بوینس از «وارونهسازیِ لنینیسم» معلوم میشود. ما در این قیامها میبینیم که این نه جناح چپ است که آموزههای لنین را به کار میگیرد، بلکه افراطیترین جناحهای راست هستند که همان طور که لنین در صددش بود، خود را سازمان میدهند.
حوادث اوکراین
این همان اتفاقی است که در اوکراین میافتد و سرانجام نئونازیها و اراذل و اوباش راست افراطی سوار موج انقلاب میشوند. اما چرا چپ درجا میزند؟ به نظر بوینس این به تجارب تلخ قرن پیش برمیگردد: چپ چنان از نتایج نامطبوع حکومتهای سوسیالیستی در قرن بیستم ضربه خورده است که هرچیزی را هم که هنوز مفید است تنها به دلیل نتیجهی بدی که ممکن است به بار بیاورد، رد میکند.
حال آنکه اگر تمام ابزاری را که به شما کمک میکنند تا اقتدار را بدست آورید و وجامعه را از ریشه دگرگون کنید، رد کنید میدان را برای کسانی دیگر که داوطلب اقتدارند خالی کردهاید.
پرسش اصلی امروز در جناح چپ این است: آیا مهمتر این است که یک سازماندهی طولانی مدت، ساختارمند و راهبردی داشته باشیم یا نه، یک سازماندهی تماما دموکراتیک و با عملکرد افقیِ همسطحگرا مثل آنچه الان شاهدش هستیم؟ مخاطرات هر کدام از این مسیرها، در اولی رسیدن به یک ساختار اتوریتر و در دومی تشکیل یک گروه کوچک آیینمسلک است. نویسنده معتقد است که امروز این شق دوم گوی سبقت را از آن اولی ربوده است.
حوادث اوکراین بسیار پیچیده است و بدون دانستن تاریخ اوکراین و روابط تاریخیاش با مسکو و پترزبورگ ممکن نیست بتوان تحلیل درستی از آنچه از ۲۰۱۳ تاکنون در آنجا پیش آمده است، ارایه کرد.
در ۲۰۱۳ به طور کلی جامعه به سه بخش عمده تقسیم شده بود. یک گروه چهل درصدی خواهان پیوستن به اتحادیهی اروپا بودند که اینها بیشتر در مرکز و غرب اوکراین سکونت دارند. یک سوم هم خواهان پیوستن اوکراین به فدراسیون روسیه بودند که این بخش جزو ساکنان شرق اوکرایناند. حدود بیست-بیست و پنج درصد هم انواع گوناگون راست افراطی، نئونازی و یهودستیز است که اینان هوادار حکومت زلنسکی و آتشبیار معرکهاند. این گروه سوم، دهههاست که با سازمان سیا و اینتلیجنس سرویس ارتباطی عمیق دارد و سازمانیافتهترین بخش از سه بخش مذکور را تشکیل میدهد، و در میدان «میدان» (Maidan) که از دیرباز محل تجمع تظاهرات اوکراینیهاست، به خاطر سازمانیافتگیشان از بقیه بزرگتر به نظر میرسند.
به طور خلاصه آنچه در «میدان» اتفاق میافتد شبیه جاهای دیگر است. مردم از وضعیت اقتصادی کشور رضایت ندارند. فساد دولتی، و پایین بودن سطح درآمد و گرانی آنان را به خیابان میکشاند. بعد کنترل از دست معترضان حقیقی خارج میشود. گروهی که از همه حاضر یراقترند، سکان اعتراضات را به دست میگیرند، و سرانجام با اشغال ادارات دولتی و مجلس دولت را به زانو درمیآورند. دولت منتخب مردم به ریاست یانکوویچ سقوط میکند، و پس از آن در یک انتخابات عجیب و غریب با حمایت غرب (امریکا )، پترو پوروشنکو، رییس کانال تلویزیونی ۵، صاحب کارخانه شکلات «روشِن» [مارکی برساخته از نام خانوادگیاش] و یکی از الیگارکهایی که در تهییج مردم برای برکناری رئیس جمهور قانونی یانکوویچ تلاش میکرد، رییس دولت میشود.
امروز صاحبنظران بیطرف اتفاقات ۲۰۱۴ را به چشم یک کودتای سیاسی قلمداد میکنند. محققان و تحلیلگران مستقل جهان، از جمله «جان میرشایمر»، استاد علوم سیاسی و اقتصاددان برجستهی امریکایی در دانشگاه کلمبیا، نشان میدهند که تیم بایدن از همان سالهای پیش از کودتا تاثیر بسیار زیادی در روند هر آنچه تا کنون در اوکراین روی داده، داشته است. اما این موضوع دیگری است که یک بررسی جداگانه میطلبد. با این همه، نویسنده به نکتهی جالبی اشاره میکند: میگوید وقتی برای آخرین بار در ۲۰۲۱ که حملهی روسیه شروع شده بود، به اوکراین رفتم و با عدهی زیادی رپرتاژ تهیه کردم، دیدم اغلب در صحبتهایشان به این جا میرسند که ما در ۲۰۱۴ اوضاع را جور دیگر میدیدیم و با توجه به حوادث فعلی است که تازه میفهمیم آن روز اشتباه کرده بودیم. به بیان دیگر میگفتند ما بازیچهی جریان راست افراطی شده بودیم.
Ad placeholder
جنبش انقلابی شیلی
آنچه در شیلی روی میدهد، مانند برزیل، جنبشی علیه افزایش قیمت حمل و نقل عمومی است که منجر به سرکوب میشود، و سرکوب نیز دوباره منجر به سرازیر شدن عدهی بیشتری به خیابان در حمایت از اعتراض میشود، و بعد دوباره میبینیم که تعداد زیادی از مردم در خیابانها مطمئن نیستند دقیقاً چه کاری دارند انجام میدهند. جنبش در نهایت به این لحظه میرسد که هیچ کس کاملاً مطمئن نیست که قرار است در آینده چه اتفاقی بیفتد.
بنابراین این جا هم جنبش بزرگی وجود دارد، اما عاقبتش معلوم نیست. و چیز دیگری که در نتیجهی نهایی در شیلی بسیار مهم است این است که اینجا این کنشگری کارگری است که واقعاً دولت پینرا را تحت فشار قرار میدهد. و دوباره، این تضاد بسیار مهمی با برزیل ۲۰۱۳ است. پینرا یک رئیس جمهور چپ میانه نیست. او یک رئیسجمهور راستگرا است که بیثباتیاش احتمالاً برای چپ بد نخواهد بود. آنچه اکنون بین دولت گابریل بوریچ و کارگزاران سیاست شیلی در جریان است همه پشت درهای بسته پیش میرود، و نمایندگان سیاسی موجود، افرادی که در دولت انتخاب شدهاند تا نمایندهی مردم شیلی باشند، یک توافقنامهی صلح ارائه کردهاند. پیشنهاد آنان این بود که مسئله را با یک همهپرسی در مورد جایگزینی یا عدم جایگزینی قانون اساسی پینوشه با قانون اساسی جدید حل کنند.
اکنون، بسیاری از مردم در خیابانها، بهویژه در جناح چپ آنارشیست، و برخی از افرادی که در واقع در صف نخست مبارزات بودند، روند فعلی را به صورت تحمیل قانون از بالا به پایین میبینند: خیابانها به یک توافق برای صلح نرسیدند. این نمایندگان بودند که گفتند: «این چیزی را که شما میخواهید، ما به شما خواهیم داد.» و بنابراین مردم واقعاً اشتباه نمیکنند که میگوبند این یک تحمیل است. بوینس معتقد است که در مقایسه با همهی راههای دیگری که میتوانست پیش برود، حداقل، افرادی در بدنههای قدرت بودند که کم و بیش متوجه میشدند که این اعتراض مردم به چیست و از اهداف جنبش اعتراضی ۲۰۱۱ باخبر بودند. اما تحمیل قانون به خیابانها به اندازهای محتمل مینمود که بسیاری از مردم به خانههایشان رفتند. اما نه همهشان.
به هر تقدیر، بوریچ امروز با همهی ایرادهایی که بهخصوص چپهای پیشروی برزیل به او میگیرند، توانسته رییس جمهور شود و همین در مقایسه با دیگر جاها چیز کمی نیست. با وجود این هنوز خیلی زود است که بتوان پیشبینی کرد آیا بالاخره قانون اساسی پینوشه تغییر خواهد کرد یا نه.
هنگ کنگ
حوادث هنگ کنگ از این روی اهمیت دارد که آنچه معترضان طلب میکنند، همان چیزی نیست که رسانههای غربی بازتاب میدهند. نویسنده میگوید من با تعداد بسیاری از معترضان مصاحبه کردم، و در میان آنان هیچکس نگفت که ما خواستار جدایی از جمهوری خلق چین هستیم. آنها خود را بخش جداییناپذیر فرهنگ و تمدن چین میدانند. منتها میخواهند ورسیون دموکراتتری از دولت فعلی چین داشته باشند.
در ۲۰۱۴ فدراسیون دانشجویان آغاز کنندهی جنبش بود و در مدت کوتاهی فراخوان دانشجویان فراگیر شد. جنبش هنگ کنگ با نام «جنبش چتر» معروف شد؛ چیزی شبیه شعار انحرافی «همه با هم» خودمان.
هنگ کنگ تقریبا هیچوقت نیروی چپی نداشته است. این شهر به صورت یک شهر پناهندگان، یک پایگاه استعماری سرمایهداری آغاز شد و به میزان زیادی به شهر «هرکسی برای خودش» تبدیل شد. راستگرایان، بهخصوص از فدراسیون دانشجویی HKFS یا فعالان برجستهی جنبش دل خوشی نداشتند و هشدار میدادند که قرار است اینان به جنبش خیانت کنند.
«محلیگراها» کسانی بودند که به شدت به «صحنهپردازی انقلاب» و به طور کلی ایدهی رهبری و نمایندگی حمله کردند. آنان با استفاده از هرگونه پرچم در خیابانها یا هر نوع ساختار تجمعی مخالف بودند. همهی اینها در این شعار خلاصه شد که هم تحتاللفظی و هم استعاری بود: «صحنهی اصلی را خراب کنید».
دولت هنگ کنگ به فشارهای موجود در خیابانها واکنش نشان داد، دولت از نمایندگان جنبش چتر خواست تا در مناظرهای که از تلویزیون زنده در ۲۱ اکتبر ۲۰۱۴ پخش شد شرکت کنند. در یک طرف پنج عضو نشسته بودند از فدراسیون دانشجویان هنگ کنگ، و در سوی دیگر، کری لام، با تیمی متشکل از پنج مقام دولتی. مردم بیرون مناظره را تماشا میکردند و روی یک صفحه نمایش بزرگ دانشجویان را تشویق میکردند. و بعد، اتفاق دیگری نیفتاد. دولت به حرفهای دانشجویان گوش داد اما به خواستهی اصلی برای انتخابات آزاد توجه نکرد. به هر حال این تصمیم در پکن گرفته شده بود.
در ماه نوامبر، بسیاری از شرکتهای تاکسیسازی و مینیبوس با صدور دستوراتی از معترضان خواستند تا خیابانهای شهر را باز کنند. در ۱۱ دسامبر، دولت خیابانها را پاکسازی کرد.
نویسنده به درستی خاطرنشان میکند در بیشتر این کشورها از آنجا که پشت سر اعتراضات گستردهی خیابانی یک نیروی هماهنگکنندهی حزبی یا سازمانی وجود نداشت، جنبش چنان آسیبپذیر شد که ایادی امپریالیسم بیاحساس هیچ شرمی کنترل مواضع را به دست گرفتند. این همان چیزی است که به طور عینی در لیبی، بحرین، مصر و اوکراین نیز اتفاق افتاد.
Ad placeholder
«بهار عربی»
آنچه امروز از جنبشی که به نام «بهار عربی» معروف است -نامی که رسانههای غربی به آن دادند و هدف دوباره به انحراف کشاندن اعتراضها بود- در یادها مانده، این است که مردم کشورهای مصر، الجزایر، سوریه، تونس و بحرین، لیبی و … به خیابان ریختند تا تنها برای رسیدن به یک نظام دموکراتتر و سکولارتر خواستههایشان را مطرح کنند. حال آنکه در راس خواستههای معترضان مسئلهی اقتصادی و مخالفت بارزشان با سیاستهای نئولیبرالی قرار داشت؛ چیزی که رسانههای غرب خود را به ندیدنش زدند. مردم در خیابانها فریاد میزدند: ما میخواهیم به اندازهی شما غربیها رفاه داشته باشیم. رسانههای غرب ترجمه میکردند: ما میخواهیم نظامی شبیه شما داشته باشیم.
البته مطالبات و سطح قوّت هر جنبش در این کشورها مختص خود است. جنبش در تونس سازمانیافتهتر بود: و از همین روی مطالبات با صدای از خود مطمئنتری به گوش میرسید، اما وقتی به آن محشر «میدان تحریر» در قاهره میرسیم، دوباره میبینیم که همهی مردم از همهی طبقات آنجا هستند و یکصدا برکناری مستبد وقت، حسنی مبارک را فریاد میکنند.
لحظهی تکاندهندهای بود.
رسانههای غربی نخواستند اشاره کنند که متشکلترین گروه حاضر در میدان اخوانالمسلمین است. چون از آغاز پروپاگاندایشان را بر این پایه نهاده بودند که مردم در پی خواستههای لیبرالی به پا خاستهاند.
بدون تردید سویهی دیگر این هژمونیسازیِ دروغین، تخریب سازمانیافتهی نیروهای چپ در سراسر جهان عرب و در بسیاری از نقاط جهان است. چپ را هم دیکتاتوریهای منطقه تحت حمایت امریکا کمر به نابودیشان بستند، و هم به طور کلی نئولیبرالیسم اقتدارگرا. این طوری بود که تحلیلگران رسانههای غرب میتوانستند ادعا کنند که این جنبشها بر سازماندهی و اعتماد مردمی بنا نشده اند، و خواستههایشان ربطی به تهیدستیشان ندارد، و همه حقوق بشری است.
با وجود این، بسیاری از سازماندهندگانی که در نهایت در خیزش انقلابی ۲۵ ژانویه و ۲۸ ژانویه اثرگذار بودند، عمیقاً به سازماندهی اعتقاد داشتند. آنها در تلاش برای ایجاد آن بودند؛ در تلاش برای ایجاد قدرت طبقه کارگر بودند؛ آنها به کنش کارگری تکیه میکردند، و به چیزهایی اعتقاد داشتند که بسیاری از افراد چپ قدیمی به آن اعتقاد داشتند. اما قیام خیلی سریع رخ داد، و در نتیجه یک حزب سازمانیافتهی چپ در میدان تحریر حضور نداشت که بتواند رو به جهان اعلام کند ما برای چه چیز این جا اجتماع کردهایم.
اما بوینس در این کتاب به معدود جنبشهایی نیز اشاره میکند که واقعاً موفقیتهایی کسب کردهاند— در کرهی جنوبی، اتحادیهها نقش بسیار مهمی ایفا کردهاند. یا در برزیل، «حزب کارگران» در نهایت به میدانها بازگشت و موفق شد کنترل کشور را از دست راست افراطی خارج کند. «حزب کارگران» برزیل یک سازمان ریشهدار قدیمی است که در برزیل خیلی پیش از ظهور نئولیبرالها متولد شد و، هر چند به سختی، اما در طول دههها پابرجا ماند. در نهایت همین حزب کارگران که برای دههها خود را وقف ایجاد پایگاه تودهای و ریشههای عمیق در جامعه کرده بود، جریان راست افراطی را در برزیل شکست میدهند.
اما در جاهای دیگر که جنبش شکست میخورد، دوباره میبینیم که به جای عوامل هدایت کنندهی قوی مثل حزب یا سندیکا یا تشکلهای قوی کارگری، یک ایدئولوژی به نام همسطحگرایی در میان معترضان حاکم است که در نهایت راه به جایی نمیبرد. یکی از مشکلات این نوع جنبشها این است که فاقد سخنگوست، و به طور کلی رکن نمایندگی در آن غایب است. مصریها به این کم و کسری واقف بودند. میخواستند در خلال اعتراضها، حزبی مردمی آنان را نمایندگی کند. اما مشکل این بود که حسنی مبارک کسی را باقی نگذاشته بود.
معضل آنتی پولیتیک/ضد سیاست
بوینس برای تبیین جنبشهای همسطحگرا از اصطلاح دیگری به نام «ضد سیاست» بهره میگیرد.
ضد سیاست از دید او نوعی کنشگری انسانی در غیاب چارچوب حزبی است. مثلا در برزیل [Movimento Passe Livre] (جنبش عبور و مرور رایگان) با هیچ حزبی همسو نبود. در برنامهشان نبود که به هیچ حزبی بپیوندند. و خودشان هم سیاست حزبی پیش نمیبردند. اما مخالف وجود سیاست هم نبودند.
اما یک لغزش در این نگرش وجود دارد که در ژوئن ۲۰۱۳، در خیابانها و پس از آن اتفاق میافتد، و آنها متوجه این موضوع شدهاند، و کاملاً از آن وحشت دارند که آنچه برای آنها ردّ سیاست حزبی بود، ممکن است توسط معترضانی که به خیابانها ریختهاند، به صورت رد ریشهایِ سیاست درک شود.
اگر کمی عمیقتر به این عارضه بنگریم متوجه میشویم که این کمبود در واقع در روح زمانه وجود دارد اگر نخواهیم چپ جدید را متهم کنیم که این عارضه را از راست افراطی اقتباس کرده است. زیرا نگاه کنیم به ترامپ یا ماکرون: هر دوی اینها هم ضد سیاست هستند و کاملا خارج از ساختار حزبی خود رفتار میکنند. ماکرون گفته بود «همهی حزبها را به سطل آشغال بیندازید؛ من آمدهام که شروع جدیدی را پایه بگذارم.» و ترامپ هم که، به صورت یک سیاست راهبردی، با کارگزاران سیاست امریکا (دولت در سایه) در افتاد.
و یا نگاه کنیم به زلنسکی. آدمی که از دنیای نمایش و کمدی به عرصهی سیاست پا گذاشته بود و تمام برنامهی انتخاباتی اش نشان میداد که ضد سیاست است و درست به همین خاطر مردم به او رای دادند چون دیگر از دست سیاستمداران ذله شده بودند. پس ضدسیاست بودن اینجا بر خلاف مورد مشابه در جناح چپ در واقع از پوپولیسم ریشه میگیرد، و هدف اصلیاش سوء استفاده از اعتماد عمومی است.
و در واقع دقت کنیم همیشه ما چپها هستیم که به راستها «راست» میگوییم. راستگرایان هیچوقت در مورد خودشان نمیگویند: « ما راستها». در درون میدانند قبح دارد این واژه. در بهترین حالت خود را این طور معرفی میکنند که ما در ورای هر گونه حزب چپ و راستی هستیم. این جملهای بود که بولسونارو بارها به کار برد. پس درسی اینجا نهفته است: اگر کسی خود را در ورای هر چپ و راستی معرفی کرد ویا گفت من نه چپم و نه راست؛ نه شرقیام و نه غربی؛ اینها همه شکل دیگری از پوپولیسم راستگراست.
اما اگر دوباره به چپ برگردیم، این نوع ضدسیاست بودن به نظر میرسد یکی از بزرگترین بحرانهای موجود و عامل مهمی در شکست خوردن جنبشهای انقلابی است.
اهمیت «میدان تحریر» مصر
در میدان تحریر قاهره، تظاهرات گستردهی تودهای برگزار شد که در ابتدا توسط چپ سکولار رهبری میشد. اما پس از آن تودهها به آنها پیوستند- تودههایی که به ویژه اخوانالمسلمین را نیز شامل میشد، و در نهایت، جنبش، منجر به انتخابات آزاد شد، که در آن محمد مُرسی از اخوانالمسلمین انتخاب شد. این به نوبهی خود منجر به مداخلهی ارتش به رهبری عبدالفتاح السیسی شد که از مخالفت سکولاریستی با اخوانالمسلمین سوء استفاده و کودتا کرد و همهی اینها منجر به قتل عام وحشیانهی هزار نفر از اعضای اخوان شد. نتیجه اینکه: امروز، مستبدترین دولت در تاریخ مصر بر سر کار است.
درسهای زیادی از این تجربه میگیریم، که یکی از مهمترین آنها این است که جنبش سکولاریسم مصر تقریبا بیرهبر بود، حال آنکه که اخوانالمسلمین سازمانیافته بود. البته ارتش هم همینطور بود.
بوینس استدلال میکند که سیاست هرگز اجازه به خلاء نمیدهد، این است که اگر سیستم را منهدم کنید، قدرت به کسانی میرسد که بهترین سازماندهی را دارند. پس چرا گروه سازمانیافتهی اخوان سرنوشتش چنین شد؟
اخوانالمسلمین قدیمیتر از جمهوری مصر است. این سازمان قبل از تأسیس جمهوری مصر به عنوان دولتی که اکنون به رسمیت شناخته میشود، تشکیل شد. این یک سازمان واقعی بود، و مهمتر از همه، یکی از سازمانهایی است که در نوع «جامعهی مدنی» و نئولیبرالی که اجازهی شکوفایی به آنها در شمال آفریقا داده شد، نقش داشت. این گروه اغلب نقش یک سازمان غیردولتی، بازیگر جامعهی مدنی را ایفا میکرد که ممکن است مشابه آن را در سایر نقاط جهان هم بیابیم. بنابراین اخوانالمسلمین یک گروه منسجم بود. میدانست که چه میخواهد، و اعضای واقعی داشت. همینها بودند که قدرت واقعی را در خیابانها داشتند.
از طرف دیگر، برنامهریزان اولیهی ۲۵ ژانویه اغلب افرادی بودند که واقعاً به یک پروژهی انقلابی مترقی اعتقاد داشتند – و در واقع، تاکتیک تصرف میدان تحریر در وهلهی اول از این رو بود که سالها برای سازماندهی در حمایت از فلسطین در همین مکان جمع میشدند. بنابراین بسیاری از افرادی که در دهه ۲۰۰۰ به عنوان فعال مطرح شدند، کنشگری را مترادف با همپوشانی بسیار قوی با حمایت از فلسطین میدانستند. و هنگامی که افراد بسیار بیشتری به جنبشی که در ابتدا یک جنبش اعتراضی است میپیوندند، و بعد میبینیم که جنبش به سرعت به وضعیتی انقلابیتر از آنچه که انتظار میرفت تبدیل میشود، متوجه میشویم که همه جور افراد دیگری هم درگیر ماجرا شدهاند. اخوانالمسلمین دیرتر از سازماندهندگان اولیه به این جنبش انقلابی میپیوندد.
هنگامی که در نهایت میدان تحریر در پایان دادن به دولت مبارک «موفق» شد، آنچه در واقع اتفاق میافتد این است که شورای عالی نیروهای مسلح (SCAF)، یعنی ارتش، قدرت را به دست میگیرد و میگوید: «ما انتخابات برگزار میکنیم. ما مسئولیت داریم؛ شما نگران نباشید، زیرا ما انتخابات برگزار خواهیم کرد. ما درست مثل شما خواهان دموکراسی هستیم. ما دموکراسی خواهیم داشت.»
مُرسی در نتیجهی انتخابات رییس دولت جدید میشود. سپس تحت حکومت آشکارا بسیار معیوب او، پادشاهیهای مرتجع خلیج فارس، که در صورت وجود دموکراسی واقعی در مصر، احساس خطر میکردند، از مُرسی حمایت میکنند. جنبش اعتراضی ۲۰۱۱، منجر به تظاهرات گسترده در سال ۲۰۱۳ میشود. و این در نهایت امکان کودتای سیسی را فراهم میکند، که یک دیکتاتوری بدتر از مبارک برقرار میکند. دولت جدید بلافاصله غیرنظامیان را در میدان رابعه قتل عام میکند و بعد دیگر هیچ اتفاقی نمیافتد. جامعهی بینالمللی هیچ کاری نمیکند. هیچ راهی برای آغاز سال ۲۰۱۱ و هیچ راهی علیه خشونت پلیس وجود ندارد. یادمان باشد مقالهی آندره گورتس، فیلسوف برجستهی فرانسوی-اتریشی را پس از رخدادهای ۱۹۶۸ پاریس. او میگوید به راه انداختن یک قیام غافلگیرکننده بیش از یک بار در یک نسل اتفاق نمیافتد.[۲]
و بنابراین، داستان مصر، واقعاً شگفتانگیز است، زیرا اگر اعتراضها کمی متفاوت برگزار میشد، یا اگر اوضاع کمی متفاوت پیش میرفت، واقعاً میشد به نتیجهای کاملاً متفاوت رسید. جریانات مصر با دیگر بهارهای عربی متفاوت بود. مصر یک مورد واقعاً مهم برای بررسیهای بیشتر است زیرا فرصتهای زیادی موجود بود و چیزهای زیادی برای آموختن وجود داشت. و نه تنها این؛ زیرا صحنههای بسیار الهامبخش در میدان التحریر در سال ۲۰۱۱ در تعیین آنچه در بقیه دهه اتفاق میافتد بسیار مهم میشود.
بوینس به نکتهی مهمی اینجا اشاره میکند که ما را به یاد تظاهرات میلیونی در اعتراض به کودتای انتخاباتی خودمان در ۱۳۸۸ میاندازد: او میگوید: مردم ترجیح دادند در میدان تحریر بمانند؛ در یک قطعه زمین خالی. و بعد برخی از شرکتکنندگان همان وقت این سوال را مطرح کردند که ما چرا اینجاییم؛ آیا یک جنبش انقلابی نباید تلویزیون و رادیو را تصرف کند تا بتواند رژیم را از پخش تبلیغات خود باز دارد؟ همه چیز برای تصرف مکانهای دولتی حاضر بود. اما سؤال این است که اگر آنها این کار را میکردند، چه کسی تصمیم میگرفت که با آنها چه کنند. (ص ۸۲ )
«در دههی اعتراض تودهای، انفجارهای خیابانی موقعیتهای انقلابی ایجاد کردند، و اغلب بر اثر تصادف. اما انجام تظاهرات به تنهایی برای پیشبردِ موقعیت انقلابی کنشی بسیار ضعیف است. و این نوع خاص اعتراض به ویژه نتیجهی منفی به بار میآورد. اگر معتقدید که میتوانید جامعهی بهتری بسازید، اگر میخواهید خطر کنید، باید خودتان خلاء ایجاد شده را پر کنید.» (ص۳۰۸)
اما گروهی پراکنده از افراد که به دلایل بسیار متفاوت به خیابانها میآیند، نمیتوانند به سادگی خودشان قدرت را در دست بگیرند، حداقل نه به عنوان یک گروه کامل از افراد. هنگامی که شخصی به آن جا میرود و به نام تودهها قدرت را در دست میگیرد، شما در بارهی نوعی پیشتاز، در بارهی یک پروژهی ایدئولوژیک خاص، و در بارهی اقلیتی از مردم صحبت میکنید که جرأت میکنند سعی در نمایندگی بقیهی مردم داشته باشند.
پس همه چیز برمیگردد به ضرورت سازماندهی.
بوینس استدلال میکند که به نوعی سازمان نیاز است که قادر به تجزیه و تحلیل دقیق و دائمی پیکربندیهای مشخص قدرت باشد؛ سازمانی که در همه حال کارِ فکریِ جدی در مورد آنچه ممکن است و آنچه میتوان به دست آورد و در مورد بهترین راه برای رسیدن به آن انجام دهد. این سازمان باید تاکتیکهایی به کار بندد که به طور عینی مخصوص شرایط همان روز باشد، یعنی باید قابلیت انعطاف داشته باشد و با تغییر شرایط بتواند تغییر کند. فقط باید به خاطر داشت که تغییر تاکتیک کاری بسیار دشوار است، که معمولاً جناح معترض در آن وامیماند.
جنبش برزیل
بخش بزرگ کتاب به رویدادهای برزیل در ۲۰۱۳ اختصاص دارد. اعتراضاتی که آنارشیستها و چپ رادیکال در برابر افزایش قیمت حمل و نقل وسایط جمعی به راه انداختند اما با خارج شدن کنترل از دستشان و سوار شدن راست افراطی بر جریان، دولت منتخب و چپگرای حزب کارگران به رهبری دیلما روسف برکنار، و لولا روانهی زندان شد و حکومت ترامپیست بولسونارو به ریاست دولت رسید.
جنبش Movimento Passe Livre [جنبش عبور و مرور رایگان] از ۲۰۰۵ تا ۲۰۱۳ در آرزوی یک خیزش عمومی خلقی بود، و در ۲۰۱۳ با افزایش قیمت بلیتهای وسایط حمل و نقل عمومی گمان کرد آن لحظه فرا رسیده است. اما رویدادها طبق انتظارشان پیش نرفت. نقش مهم و منفی را رسانهها ایفا کردند. رسانههای غالب در دست جریان راست بود. آنها از پلیس و ارتش خواستند جلوی بی نظمی را بگیرند. با وجود این، همه چیز تا چهار روز اول خوب پیش میرفت. مردم دسته دسته در سائو پائولو به تظاهرات میپیوستند. چهار روز متوالی مردم خیابانها و اتوبانها را تصرف کردند و دست به راهپیمایی زدند. در این روزها رسانهها همراه مردم بودند تا وقتی که آن تظاهرات بزرگ روی داد.
در میان مردم به تدریج گروههایی ظهور کردند از طبقه متوسط مرفه بودند؛ از نژاد سفید و هیکلمند که یونیفرم تیم فوتبال بر تن داشتند. بعد معلوم شد اینها همه آدمهای بولسونارو بودهاند. شعارها تغییر پیدا کرد و سویهای ملیگرایانه به خود گرفت و پرچمهای برزیل در هوا برافراشته شد. چپها متوجه انحراف شدند. گفتند: پرچمها را پایین بیاورید؛ یادتان باشد برای چه این تظاهرات شروع شد. بعد از این بود که این گروه چهرهی اصلیشان یعنی لومپنیسم خود را نشان دادند، و درگیری بین تظاهراتکنندگان شروع شد. به ۲۱ ماه که رسیدند، کنترل از دست MPL خارج شد و اراذل و اوباش بولسونارو چپها را تارومار کردند.
دیدیم که برنهادهی لنین اینجا هم صدق میکند: مرکز سائوپائولو، بخشی از کشور است که پایگاه طبیعی طبقهی کارگر و یک جنبش چپ مبارز در برزیل نیست، و در نتیجه تظاهرات به سوی خواستههای خرده بورژوایی و ارتجاعی منحرف شد. حزب کارگران (PT) از MPL انتقاد کرد که نتوانسته جلوی این انحراف را بگیرد. PT حق داشت، زیرا MPL به خاطر شکل سازمانیِ خاصاش، توان مقابله با راست را نداشت، زیرا هرگز به اینکه رهبریِ جریان را به عهده بگیرد، اعتقاد نداشت. نمیخواست نگرش خود را بر جنبش تحمیل کند. و همان طور که گفته شد رسانههای جریان غالب وارد ماجرا شدند و به دروغ گفتند که ملت خواهان برکناری دولت وقت است. دیلما روسف گیج شده بود و نمیدانست باید چه کار کند. مارکس این را در ۱۸ برومر گفته بود: «اگر شما نتوانید خود را نمایندگی کنید، عدهای از بیرونِ شما، نمایندگیتان را برعهده میگیرند.» تعهد MPL به خط مشیِ همسطحگرایی (Horizontalism) در جنبش باعث شد نتواند نمایندگی جنبش را بر عهده گیرد.
اما در نهایت، آنچه اتفاق میافتد این است که گروهی که توسط شبکهی راستگرای «اطلس» تأمین مالی میشود – چیزی که سایر محققان آن را «کمینترن نئولیبرال» مستقر در واشنگتن دی سی مینامند – جنبش را تصاحب میکند. یکی از اعضای این گروه با برادران کخ در ایالات متحده آموزش دیده بود و در ژوئن ۲۰۱۳، این افراد چیزی به نام “ام بی ال” را تشکیل دادند. “MBL” به عمد انتخاب شده بود تا شبیه “MPL” باشد که بتواند معنای آنچه را در خیابانها اتفاق میافتد، به چالش بکشد. Movimento Brasil Livre [جنبش برزیل آزاد] در این لحظه شکل میگیرد، و در نهایت به نیروهایی در کنگره نزدیک میشود که دیلما روسف را استیضاح میکنند و آنچه را که بسیاری از چپها اکنون یک کودتای پارلمانی میدانند، رقم میزنند.
پس مهم این است که بدانیم آن اولین اعتراضات با خواست براندازی همراه نبود. در واقع، اگر به تاریخ قیامهای انقلابی نگاه کنیم، در لحظههای تهیدستیِ حداکثری نیست که مردم به سرعت به خیابانها هجوم میآورند. غالباً در لحظات فقر شدید، افراد نگرانیهای دیگری دارند. مردم به جای اینکه به خیابانها بیایند و مطالبات بیشتری مطرح کنند، در تلاش برای زنده ماندن هستند.
جنبشهای انقلابی تقریبا همیشه برای مطالبات بیشتر رخ میدهد.
راست افراطی آن خواستهی اولیه مردم برای نزول قیمت حمل و نقل را میگیرد و ادعا میکند تنها راه حل مسئله این است که به بازار آزاد و اصل رقابت روبیاوریم و برای این کار باید دولت موجود را ساقط کرد. و موفق میشوند: در ۲۰۱۶ دولت دیلما را برمیاندازند و در ۲۰۱۸ لولا روانهی زندان میشود.
مقایسه با انقلاب بهمن و جنبش «زن زندگی آزادی»
این رویدادها در جاهایی شباهتهایی با انقلاب بهمن ۵۷ نیز دارد. بیش از یک سال و نیم جمعیتهای صدهزار نفری در سراسر شهرهای بزرگ ایران راهپیمایی کردند و راهپیمایی کردند و باز راهپیمایی کردند. راهپیماییهایی که آغازش دانشگاه تهران و دیگر دانشگاههای شهرهای بزرگ و خیابانهای اطرافش بود و فراخوانها بیشتر از سوی نیروهای چپ مطرح میشد. مذهبیها بعد به جنبش پیوستند اما تا مدتی هنوز شعارها و خواستهها از سوی نیروهای چپ بود. با رفتن خمینی به نوفللاشاتو و بالا گرفتن تظاهرات که مذهبیها را و دهقانان را هم به خیابان کشاند، هنوز به بهمن ۵۷ نرسیده، دست چپ ضعیف شد. مذهبیها خود را در مساجد خیلی خوب سازماندهی کردند و چپها جز روزنامههای مخفیانه و پیادهروهای خیابانهای پر رفت و آمد جایی برای مطرح کردن نظرهای خود نداشتند. در آن روزها مذهبیها هنوز در میان خود کسی را که بتواند تحلیلی مردمپسندانه از رویدادها ارائه کند، نداشتند.
من به یاد میآورم روز ۱۴ ماه مرداد ۵۷ را که بنا بود یک سخنران در بارهی انقلاب مشروطیت در مسجد محلهمان صحبت کند. آخوند مسجد هم حضور داشت. سخنران که واژگانش نشان از چپ بودنش داشت اما کوشش میکرد چندان آن را برجسته نکند، وقتی در میان حرفهایش از پیوند دو روحانی مشروطیت، بهبهانی و طباطبایی، سخن گفت و رفرانسش را هم از کتاب احمد کسروی آورد، ناگهان دیدیم که سگرمههای آخوند مسجد در هم رفت، تسبیحی را که در دست داشت چنان پرت زمین کرد که دانههایش گسیخت و خود با عصبانیت بلند شد و مسجد را ترک کرد و رفت. جلسهی سخنرانی به هم خورد، و عدهی زیادی پشت سر آخوند، مسجد را ترک کردند. این اولین تیر خطری بود که من در ایام انقلاب احساس کردم. اما نیروهای چپ از آن پس منتهای کوشش خود را کردند که از شعارهای «هدف اصلی» که براندازی رژیم بود، پا را فراتر نگذارند. لغزش چپ هم از همین نقطه شروع شد. همین پا پس گذاری را در روزهای متعاقب ۲۲ بهمن و ماههای بعدتر هم ادامه دادند تا نوبت به خودشان رسید. دوباره به تز لنین میرسیم : آنان عملا میدان را خالی کردند و جای خالی با نیروهای ارتجاعی خمینی پر شد.
قیام ژینا
در قیام ژینا که گرداگرد شعار «زن زندگی آزادی» شروع شده و از کردستان به همه جای ایران سرایت کرده بود، خواستههای معترضان تا مدتی مترقی و در پیوند با زندگی و آزادی و بدون تردید مسئلهی حجاب و رهایی زنان بود. یعنی بنیان اعتراضات، مخالفت با تبعیض جنسیتی، وضعیت اسفبار معیشت، و البته خواستهی آزادی بود. این جنبش هم درست مثل نمونههای مشابه در سایر جاهای جهان با خط مشی همسطحگرایی جلو رفت و نخواست یک رهبری منسجم داشته باشد و حتی عدهای درآمدند و گفتند همان بهتر که فاقد یک رهبری قوی است. احتمالا هنوز هم بر همین عقیدهاند. این بود که ماهها جوانان به خیابان آمدند و تظاهرات کردند و کشته شدند و دوباره آمدند و کشته شدند، اما سطح اعتراضات در همان نقطه ماند. انتظار داشتیم تا کی این روند بسته ادامه یابد؟
جنبش همهگیر نشد، زیرا اول از همه، طبقههای کارگر و کم درآمد پا جلو نگذاشتند. همه میدانستیم یا حدس میزدیم -و بسیاری خود را به ندیدن میزدند- که این جریان سرانجام با خستگیها و کشتههایی که به بار میآورد، به زودی فروکش خواهد کرد، و همین هم شد.
نمیتوان حالا طبقهی کارگر و کم درآمد را متهم کرد که چرا در قیام شرکت نکردند. معترضان -ناگزیر- فقط شعار براندازی رژیم سرمیدادند و برای هیچ کس معلوم نبود که بعد از آن چه خواهد شد. هیچ کس برنامهای مشخص و باورپذیر برای بعد از سرنگونی رژیم بیان نکرد. چشم معترضان داخلی به اپوزیسیون خارج از کشور بود که برنامهی مذکور را به شکلی باورکردنی و ملموس به سمع همه برسانند.
اما اپوزیسیون خارج از کشور مشغول دعواهای درونی خود بود و مداخلات ارتجاعی راست افراطی به تشتت میان جناحهای اپوزیسیون دامن زد. اقشار کم درآمد که در دهههای اخیر بیش از پیش فقیر شده بودند، و واقعا جز اندیشه کردن برای نان و آب روزانهی خود وقتی اضافه برایشان باقی نمیماند و اگر هم میماند به این میاندیشیدند که با این بیبرنامگی و خطرِ احتمالیِ ایجاد هرج و مرج بعد از براندازی، اوضاعشان از امروز هم بدتر میشود، در قیام شرکت نکردند، و در نتیجه جنبش «زن زندگی آزادی» به فهرست جنبشهای تاریخی ما افزوده شد و موجب سرخوردگی بیشتر نسل جوانِ هجده تا سی ساله شد. تاریخ جنبشهای انقلابی نشان میدهد که هر نسل فقط یک بار قیام میکند، و این فرصت احتمالا دیگر تا سر رسیدن نسل بعد از دست رفت.
در پایان این را باید گفت که اگرچه جنبش «زن زندگی آزادی» با شکست مواجه شد، اما جامعه را از نقطهای که در آن ایستاده بود، چند قدم به جلو آورد. مهمترین دستاورد این جنبش قداستزدایی از چهرهی ریاکارانهی سران رژیم بود. وجههی مقدسمآبانهی رژیم برای همیشه درهمشکست، و آنان امروز بسیار خوب فهمیدهاند که دیگر نخواهند توانست با گفتمان مذهبی این مردم را فریب دهند.
جامعهی ایران با کسب تجارب تلخ میدانی و روزانهی خود در برخورد با شرایط سخت اجتماعی، سیاسی و معیشتی از درونْ مهیای یک آیندهی سکولار شده است، و این چیز کمی نیست وقتی همین فراز را مقایسه بکنیم با موقعیت دیگر کشورهای مسلمان منطقه و همسایه. راه البته همچنان دراز است. نیروهای مترقی وظیفهی سختی بر گردن دارند تا این سکولارخواهی را با جمهوریخواهی و جمهوریخواهی را با جامعهگرایی پیوند بزنند. اما باید همچنان مواظب خطر جناح راست افراطی بود. و این به معنای اهمیت سازمانیابی است. تنها در صورت وجود یک سازماندهی قوی است که در موعد خطیرْ خلاء سیاسی رخ نمیدهد تا از طرف راست افراطی پر شود.
تاریخ انقلابهای جهان و جنبشهای معاصر را برای همین مطالعه میکنیم. جنبش انقلابی وظیفه دارد از حالا اعلام کند چه برنامهای برای آن روز دارد و چرا بازگشت رژیم پادشاهی تغییری در موقعیت امروز مردمان ایران پدید نخواهد آورد. نشان دادن پیوندهای محکم رژیم پادشاهی با استثمار و جریانهای راست داخلی، و نیز با امپریالیسم، و نشان دادن عینیِ اینکه اساسا (لااقل) پادشاهیِ مدل ایرانی با دموکراسی و عدالت اجتماعی مانعهالجمع اند، از اهمیت حیاتی برخوردار است. این آگاهی اگر در میان اقشار فقیر و کم درآمد پدید آید، و آنان عقلا و قلبا ایمان بیاورند که تنها راه نجاتشان جمهوری جامعهگراست، زمینه برای برنامهریزیِ روز بعد از سرنگونی آماده میشود، و جنبشهای انقلابی در آینده از اپوزیسیون خارج از کشور مستقل و خودآیین میشوند.
Ad placeholder
پانویسها
۱) عنوان کتاب، «اگر ما بسوزیم: دههی اعتراضات تودهای و انقلابهای گم»، از یکی از شعارهای اکتیویست هنگ کنگی، فین لائو، اقتباس شده است. او پیامهای خود را در فضای مجازی با این شناسه منتشر میکرد: «اگر ما بسوزیم، شما نیز میسوزید.» مشخصهی اصلی فین لائو این بود که تا روزی که لو رفت و دستگیر شد، کسی نام اصلیاش را نمیدانست. عنوان کتاب، به این ترتیب به حالت بینام و نشان این جنبشهای انقلابی ارجاع میدهد؛ جنبشهایی که بیهیچ سازماندهی و در واقع خودجوش آغاز شدند.
Vincent Bevins, If We Burn: The Mass Protest Decade and the Missing Revolution, PublicAffairs (October 3, 2023)
2) André Gorz, The Way Forward, New Left Review, November and December 1968