مسأله شر در داستان‌های اعظم احمدی‌پناه

ف. اکبری

معصومیتِ گناه؛ حقیقتی عریان: چه کس آزاد است؟

مجموعه داستان آلاسکای آلبالویی و هفت داستان دیگر نوشته اعظم احمدی‌پناه همان‌طور که از عنوانش برمی‌آید هشت داستان کوتاه است. داستان‌ها به ترتیب عبارتند از «آلاسکای آلبالویی»، «کبوتر»، «زیرگذر عرب‌ها»، «عباس، عباس نبود»، «مصائب آقای الوندی»، «برای مهری»، «کوماتسو» و «بغل‌زن».

دو داستان اول و آخر مجموعه از نمایش‌-بازی‌های جنگ حیوانات است. اولین داستان جنگ سگ‌ها و آخرین، جنگ خروس‌ها که این آخری هنوز هم در افغانستان رواج زیادی دارد. اولین داستان، آلاسکای آلبالویی، شروع عجیبی دارد. «جنگ تشنه‌ی خون است.» اما این جنگ سگ‌هاست؛ سگ‌های اسیر در دام انسان‌ها که می‌بایست به نمایندگی از اربابانشان با هم بجنگند.

در داستان بغل‌زن، (جنگ خروس‌ها)، هم موضوع سر شرط‌بندی است که خروس‌ها را به جان هم انداخته‌اند. نقطه مشترک این هر دو داستان خون است و عشق یا محبت صاحب حیوان به حیوانش که او را به جنگ انداخته است.

زاویه دید اول شخص است و از این رو خواننده کنش و مهر یک طرف جنگ را نسبت به حیوانش درمی‌یابیم و سوی مقابل جنگ، تجسم مطلق شر از هر گونه مهربانی تهی است. با وجود شباهت جنگ حیوانات در دو داستان اول و آخر مجموعه اما آبشخور عاطفی هر دو داستان یکی نیست.

در داستان اول، زن، راوی داستان که راننده کامیون شرکت هم هست، برای نجات دختربچه‌ای از کودک‌همسری مجبور می‌شود سگ محبوبش را به جنگ سگ رئیس بفرستد تا در صورت پیروزی سگش، دختر را از دست مرد نجات دهد. در داستان آخر اما موضوع مهاجرت و غریبگی است. پسربچه‌های یک محله جمع شده‌اند تا همکلاسی افغانستانی‌شان، نجیب، را که در مدرسه درس‌هایش از همه بهتر است وادار کنند از آن مدرسه برود. پسرک با مادربزرگ کر و لالش سرایدار ساختمانی است. نگاه نویسنده به موضوع مهاجران افغانستانی نگاهی مشفقانه است و با اینکه راوی اول شخص در جبهه‌ی مقابل پسرک افغان است که همدردی خواننده را برای پیروزی خروسش در جنگ به خود جلب می‌کند، اما نگاهی فراتر از جنگ ظاهری به موضوع افکنده است و با برش‌هایی کوتاه از رفتار پسرک با مادربزرگش، لبخندهای مادربزرگ و… خواننده را به همذات‌پنداری با کودک افغان وامی‌دارد و جنگی را که او می‌رفت برنده شود، با شکلی از تقلب خرابش می‌کند گرچه نتیجه‌ای عاید هیچ‌کدامشان نمی‌شود جز رنج و درد و مرگ برای حیوان‌های بیگناه.

در داستان جنگ سگ‌ها – (آلاسکای آلبالویی) – هم نتیجه آن چیزی نیست که راوی در ذهن برای خود تصور کرده بود. در این داستان کنش انسانی دخترکی که جنگ و شرط‌بندی بر سر اوست و در معادلات ذهنی راوی و حریفش کنار گذاشته شده بود تعیین‌کننده‌ی سرانجام ماجراست؛ چیزی که به جان هم انداختن حیوان‌ها، (جنگ سگ‌ها)، را یکسره بی‌معنی می‌کند. در این هر دو داستان با این موضوع یکسان، نویسنده به شکلی بیهودگی جنگ را برای دو طرف دعوا نشان می‌دهد. انگار تنها چیزی که مهم است خونی است که باید ریخته شود و دست‌هایی که در آخر باید شسته شود تا خود را بری از قتل، خونریزی و آغازگر جنگ جلوه دهد. این دست‌های شسته شده اتفاقاً در هر دو داستان در سمت راوی اول شخص ایستاده است و نویسنده از این طریق بی‌طرفی مطلق خود را نسبت به شخصیت‌ها و ماجرا نشان می‌دهد:

نگاه نویسنده به موضوع مهاجران افغانستانی نگاهی مشفقانه است. او نگاهی فراتر از جنگ ظاهری به موضوع افکنده است و با برش‌هایی کوتاه از رفتار پسرک با مادربزرگش، لبخندهای مادربزرگ و… خواننده را به همذات‌پنداری با کودک افغان وامی‌دارد. در این میان جنگ هم جز رنج و درد و مرگ حاصلی ندارد.

هوا بوی زخم خون و چوب سوخته می‌داد. خون از دندان‌های بولی می‌چکید روی برف. حیوان له‌له می‌زد. تنش خیس خون شده بود و رنگ کرم نبود، شده بود جگری. صدای نفس نفسش دلم را آتش می‌زد. دندانش را فروکرد توی کمر دوبرمن. زوزه‌ی هر دویشان بالا رفت. طفلکم گوشه‌ی چشمش جر خورده بود. از درد زیر غبغبش دل دل می‌زد. می‌شد اشک را توی چشم‌هایش دید. تقصیر من بود که این حیوان‌ها افتاده بودند به جان هم.

Ad placeholder

گناه در مفهوم شکلی از شرارت

داستان‌های دیگر مجموعه با موضوعاتی پراکنده نیز هر کدام به‌طریقی راه به گناه می‌گشاید. این گناه نه به معنای خطای ساده است و نه حاوی بار مذهبی بلکه بیان شکلی از شرارت است.

«کبوتر» داستان خدمتکاری است خانه‌زاد و زشت‌رو که مهربانی‌اش شامل حال همه اهالی خانه می‌شود و بیشتر از همه او تیماردار بچه‌ی مشکل‌دار خانواده، یوسف، است. این داستان هم مثل داستان اول، شروعی غافلگیر کننده دارد:

به جای یوسف، کبوتر را آب برد. دیشب که همه‌مان خواب بودیم خودش را توی آب انداخت. دمپایی‌هایش کنار کانال آب جا مانده بود.

داستان روایتگر فاجعه است و راوی فاجعه از قضا همان کسی است که خود، فاجعه را رقم زده است ولی با روایت خونسردش بین خود و فاجعه فاصله می‌اندازد تا همچنان دست‌شسته و پاک خود را از مسیر شرارتی که رقم‌زننده‌اش بوده است دور کند. درست مشخص نیست که نویسنده آگاهانه این شگرد روایی را انتخاب کرده است یا ناشی از نوعی ناخودآگاه جمعی نشسته در ذهن نویسنده است که راویان او که اغلب راقمان فاجعه‌اند، خود را بری از فاجعه و فقط تعریف کننده ماجرا تلقی می‌کنند. خواهر می‌خواهد برادرش یوسف را به طریقی بکشد. برادری که عقب‌مانده است، شر است و عقل درست و حسابی ندارد و مایه عذاب خانواده است اما مادر او را دوست دارد و نیز کبوتر، خدمتکار. راوی برای خلاصی از شر یوسف این‌بار نقشه‌ای جز قتل او می‌کشد و فاجعه به شکلی دیگر رقم می‌خورد.

نویسنده آگاهانه یا ناخودآگاه زاویه نگاه را معطوف به سمت شر ماجرای داستان‌ها کرده است تا بدین طریق مقصر بودن خود اجتماعی هر فرد را در قالب راویت داستانی نشان دهد و اینکه دست‌های هیچ‌کس پاک نیست.

«زیرگذر عرب‌ها» اگر چه راوی فاجعه است اما این فاجعه از برنامه‌ریزی شرورانه ناشی نشده است و در واقع آنچه در اینجا اهمیت دارد، وجدانی است که خود را خطاکار می‌داند -حتی اگر خطای رخ داده از دست او بیرون بوده باشد- و در پوزش از این خطاکاری خود را مقصری می‌داند که باید بر آنچه در گذشته بر آنها رفته است قلم بکشد تا بتواند از مخمصه بیرون بیاید. این راوی غیر شرور بر خلاف لحن خونسرد راویان شرور داستان‌هایی که بر بستری از فاجعه گذر می‌کردند، گرفتار در تنگنای اخلاق و وجدان نمی‌خواهد با گذشته‌ای مواجه شود که حادثه‌ی رخ داده ارتباط مستقیمی با او ندارد ولی بار این اندوه چنان سنگین است که طاقت مواجه شدن با آن را ندارد:

آینه را بالا و پایین کردم. آنقدر آوردم پایین که قیافه‌اش را نبینم. حالا می‌شد گردن به پایینش را دید. مثل آن روزی که نمی‌خواستم نگاهش کنم.

راوی در نهایت می‌فهمد گذشته‌ای که او را این همه رنج داده است، جز لوحی پاک شده نیست که ردی از خطوط درد هم در آن باقی نمانده است گرچه طعم دهان او را همواره تلخ نگه داشته است.

اعظم احمدی‌پناه حتی در داستان شبه‌عاشقانه‌ی «عباس، عباس نبود» نیز از یک عنصر شر بهره می‌گیرد و باز مثل داستان‌های دیگر رقم زننده‌ی این شرارت ظریف، خود راوی است و همچنان از خودش ناراضی. او این‌بار عدم رضایت از خودش و وضعیتی را که در آن هست در لفافه‌ای از طنز نیشداری که متوجه خودش است اعلام می‌کند: «هیچ‌وقت نامه‌رسان خوبی نبودم.» و بدین ترتیب همچنان که بار گناه را از دوش خود کنار می‌زند تا روایت را پیش برد، نقش خود را در شرارت رخ داده اعلام می‌کند.

بار گناه چنان در راویان داستان‌های مجموعه تنیده شده است که حتی در داستان «مصائب آقای الوندی» راوی که هیچ نقشی در مصیبت‌های الوندی ندارد و تنها به تصادف هم‌سلولی او شده است، موقعیتی برایش رقم می‌خورد که سرانجام بار گناه را به دوش بگیرد؛ گناهی که الوندی را از یک ملاقات محروم می‌کند.

نویسنده آگاهانه یا ناخودآگاه زاویه نگاه را معطوف به سمت شر ماجرای داستان‌ها کرده است تا بدین طریق مقصر بودن خود اجتماعی هر فرد را در قالب راویت داستانی نشان دهد و اینکه دست‌های هیچ‌کس پاک نیست.

در مجموعه داستان آلاسکای آلبالویی، همانند داستان‌های پلیسی کشف سرنخ‌ها در یافتن انگیزه جنایت مهم است اما تفاوت این داستان‌ها با داستان‌های پلیسی در این است که جنایت در اینجا لزوما «قتل» نیست؛ بلکه تبعیت از ذات شرورانه‌ای است که در یک فرد و در یک موقعیت خاص رقم زده شده است. نوعی جنگ راوی با خیر و شر است و با هر دو به یک اندازه اما همچنان که شخصیت‌هایش در مواجهه با این دو شق، اغلب سمت شر را به انتخاب و بی‌هیچ اجباری برمی‌گزینند، از اندوه تنیده در ذات بدی رهایی ندارند مگر داستان اول که فاجعه رقم خورده ناشی از قصد خوب راوی (سمت خیر) بوده است و او به اختیار شر را برنگزیده است. در واقع داستان‌های مجموعه، بیان ترس‌های آدمی است که سمت شر ایستاده است و از روی بد خودش ناراضی است اما به دلیل شرایط انسانی و نه صرفاً قرارگیری در موقعیت نادرستی که از اختیار خودش خارج است؛ برعکس شرارت تک‌تک شخصیت‌های این داستان‌ها آگاهانه و انتخابی است تا به حقیقت عریان درون آدمی نقب بزند.

Ad placeholder

در این داستان‌ها شرارت از شکل اسطوره‌ای خارج شده است اما هنوز حامل بار گناه است و کاری به کشف دلایل روان‌نژندی ندارد بلکه بیش از آن، گوشه چشمی به مسائل اجتماعی دارد. اینکه نویسنده در بیان دردهای اجتماعی در زیرلایه‌های داستانش موفق بوده است یا نه، بسته به این است که ماجراهای شخصیت‌های او تا چه حد از موقعیت فردی عبور کرده باشند تا داستان بتواند حامل بار اجتماعی باشد؛ اجتماعی که شرارت یکی از مشخصه‌های اصلی آن است:

گروبندی کرده بودیم. اگر نجیب می‌باخت باید از مدرسه‌ی ابوذر می‌رفت. بی‌شرف چشمش دنبال جای من بود. اگر می‌باختم جایم را توی تیم فوتبال محله می‌گرفت. همه می‌دانستند آروزیم بود فوتبالیست شوم. یک سال توپ جمع کردم تا راهم دهند. اصلا خروس نجیب که چیزی نبود. ساجو شش دانگ گردن‌بلند بود. حنایی دم سبز. دمش شاخه شاخه رو به زمین بود و کاکلش صاف. می‌بردشان. آن‌وقت نجیبی نبود که زرت و زرت دستش را بالا ببرد و بگوید: «آقا ما درس را از بر کردیم.» یا هی یاد معلم بیندازد که امتحان بگیرد. ولی اگر افغان می‌برد باز هم می‌آمد مدرسه‌ی ابوذر. من هم بدبخت دو عالم می‌شدم.

(بغل‌زن)

0 FacebookTwitterPinterestEmail

پیام بگذارید

پیام

گالری

ما را دنبال کنید! ​

تماس

  Copyright © 2023, All Rights Reserved Payaam.net