محمدرضا نیکفر
در ایران نیز در هنگام ورود به عصر جدید، عصری که تلاش برای دموکراتیزاسیون نظام سیاسی یک شاخص عمدهی آن است، ایدهی تقسیم قوا مطرح شد. مرسوم آن بود که تقسیم قوا را در تقسیم سهگانهی حوزههای به قول آن دوران “اختیار” ببینند: حوزههای مقننه، مجریه و قضائیه. در دورهی مشروطیت در مطبوعات پیشرو ایدهی یک قوهی دیگر هم مطرح شد که زیر عنوان رکن چهارم شهرت یافت. اصل این ایده نیز از اروپا آمده بود. منظور از رکن چهارم، مطبوعات آزاد بود، که انتظار میرفت بر امر استقلال و کارکرد قوای دیگر نظارت انتقادی کنند.
سرنوشت مشروطیت را باید در سرنوشت رکن چهارم آن پی گرفت. اکنون تجدیدنظرطلبی در تاریخنویسی به نفع استبدادی که چون نونَوار شده بود میستایندش، این شاخص را نادیده میگیرد. اما اگر قرار باشد مشروطه را از دید مشروطهخواهان ببینیم و در مورد پیشرفت یا پسرفت آن قضاوت کنیم، پیش از هر چیز باید بنگریم دوست و دشمن رکن چهارم چه کسان و گروههایی بودهاند. دشمنی با مشروطه با تلاش برای درهم شکستن رکن چهارم مشخص میشود. رکن چهارم که درهم شکسته شد، دیگر نیازی به آن نبود که مجلس به توپ بسته شود؛ قوهی قانونگذاری خود به خود به تصرف استبداد درآمده بود.
ایدهی رکن چهارم بر این فرض مبتنی است که یک چارچوب ملی وجود دارد، کشور دارای قانون اساسی مبتنی بر تقسیم قوا است و رسانههای آزاد با تکیه بر اهرم نقد و نظر و شهروندانی که خوانندگان دقیق و مسئول جراید هستند، مواظباند که اصل تقسیم قوا رعایت شود. پیشفرضهای این ایده دیگر زایل شدهاند. دیگر نه آن چارچوب ملی وجود دارد، و در ایران نه آن تقسیم قوا که هیچگاه رعایت نشد. آن مخاطب مفروض رسانه هم در آن شکل آرمانیاش فاقد موجودیت مؤثر است.
در بررسی مسئلهی رسانه در ایران، معمولا به مانع یک نظام آزادیکش و ضد فکر و سنجشگری انتقادی اشاره میشود. این همهی قضیه نیست. آن نظام اکنون در دورانی قلمهای آزاد را میشکند که در آن رسانه و امر رسانش دستخوش یک دگرگونی اساسی شده است، چنانکه که امر رسانش دیگر یک چارچوب ملی ندارد، و سواد رسانهای دیگر به مهارت خواندن منحصر نمیشود.
دگرگونیهای ساختاری
مسئلهی رسانه، مسئلهای جهانی است. در همه جا دربارهی آن بحث میشود و هیچ معلوم نیست عاقبت امر رسانش چه خواهد بود. رسم است که در بررسی تاریخی موضوع به پیروی از یورگن هابرماس از تحول ساختاری امر رسانش و پهنهی همگانی و دورهبندی آن سخن رود. در ایران بررسیهایی دربارهی تاریخ مطبوعات و سانسور و تأثیر رسانههای جدید صورت گرفته اما هنوز بررسی جامعی دربارهی دگرگونی ساختاری پهنهی همگانی ایرانی در اختیار نداریم. شاید بتوانیم این مرحلهها را در تحول امر رسانش تعیینکننده بدانیم:
- مرحلهی تکوین جریدهی چاپی، خط تلگراف، و شبنامهنویسی. هم فکر مشروطیت و هم شکلگیری فیگور مرجع تقلید سرتاسری و هم ادراک ضرورت نشان دادن اقتدار سرتاسری سلطانی در شکلی تازه به این مرحله برمیگردد. پیروز نهایی این مرحله از یک سو شاه است و از سوی دیگر روحانیتی که منبرش به تدریج به بلندگو مجهز میشود. دو بلندگوی سلطانی و روحانی جریدهی آزادیخواه را خفه میکنند.
- مرحلهی بعدی مرحلهی رادیو-تلویزیون ، انتشار کتاب، روزنامههای سرتاسری، سانسور نظامیافتهی فراگیر و منبرهای مجهز به نشریه و آمپلیفایر است. باسواد زیاد میشود. مصرفکنندههای تلویزیون و خطبهها و نوحههای پشت بلندگو اما بر خوانندههای کتاب و نشریه پیشی میگیرند. شاخص پهنهی همرسانش بدیل در این دوره، هستهی سیاسی مخفی، جزوهنویسی و تکثیر با استنسیل است.
- این مرحله وصل میشود به مرحلهای که رادیو−تلویزیون و روزنامههای اصلی سرتاسری را ملایان تصاحب میکنند.
- و این مرحله هم وصل میشود به دوران ماهواره، سپس اینترنت، فیلترینگ، فیلترشکن و شبکههای اجتماعی.
هابرماس میگوید همانگونه که چاپ کتاب همه را به خوانندهی بالقوه تبدیل کرد، رسانهی دیجیتال از همه نویسندهی بالقوه ساخت. او در ادامهی این سخن میپرسد: اما چقدر طول کشید تا همه باسواد شدند و یاد گرفتند بخوانند؟[1]
در مورد ما این پرسش چگونه میتواند مطرح شود؟
سواد رسانهای در حد خواندن فراگیر نشده بود که به مرحلهی دیجیتال رسیدیم و همه نویسنده شدیم. اما چقدر طول میکشد تا ضمن غلبه بر بیسوادی نوع قدیم بر بیسوادی نوع جدید هم غلبه کنیم؟
و مسئله فقط این نیست. ما درگیر مشکلهایی هستیم که برای هابرماس به عنوان مشاهدهگر دگرگونی ساختاری در پهنهی همگانی غربی مطرح نیستند. ما ایرانی و خاورمیانهای هستیم. ما درگیر استبداد داخلی هستیم، در فضاهای خیال متفاوتی به سرمیبریم و سرنوشتمان به جنگهای منطقهای و ستیزهای پیدا و پنهان کشوری و جهانی گره خورده است.
Ad placeholder
تنگنایی که در آن قرار داریم
زمانی فکر میکردیم که سانسور مسئلهی اصلی رسانش است. اینترنت این مسئله را تا حد زیادی رفع کرده است. فیلتر میکنند، فیلترشکن هم وجود دارد. تلویزیونهای ماهوارهای هم وجود دارند. آیا مسئلهی رسانش حل شده است؟
فکر میکردیم حقیقت که بیان شود راه خود را میگشاید. فکر میکردیم سد سانسور که شکسته شود، حقیقت به همهی ذهنها راه مییابد. اکنون شاید دریافته باشیم که سادهنگر بودهایم. در جهان موسوم به آزاد هم این پنداشت پرنفوذ بوده که راه گسترش حقیقت گسترش پهنهی همگانی است. در پهنهی همگانی بحث درگیر میشود و طرف پیروز کسی است که استدلال محکمتری دارد. اما اکنون میبینیم پیروز آنی است که Follower بیشتری دارد، و دنبالکننده و لایک بیشتر به هیچ رو به معنای داشتن استدلال محکمتر نیست.
درست در وضعیتی باید برای آزادی بیان بجنگیم که شاید ثمرهی آزادی بیان چیزی فراتر از آنی نباشد که در شبکههای اجتماعی میبینیم. این صرفاً اظهار ناامیدی نیست، دعوت به دیدن مسئلهی رسانه در موقعیت جدید است. این موقعیت جدید، جهانی است. در وضعیتی به سر میبریم که دیگر به روشنی میبینیم بلاهت و یاوهگویی در جهان به عدالت توزیع شده است. یورگن هابرماس در بررسی فشردهی اخیرش از دگرگونی جدید ساختاری پهنهی همگانی در نهایت امیدش به آن است که روزنامهنگاری با کیفیت با کمک بودجهی عمومی بتواند عرصهای را برای تأمل انتقادی حفظ کند.[2] این نزول ادعایی است که پروژهی روشنگری داشت.
اما از دست ما چه برمیآید؟ نه روزنامهنگاری باکیفیت و بانفوذ داریم و نه از یک بودجهی عمومی برای حفظ همین توان اندک برای گسترش فکر انتقادی برخورداریم. رسانش، مسئلهی اقتصاد سیاسی است نه فرهنگ والا و اندیشهی ناب.
اکنون در پهنهی همگانی رسانههای به اصطلاح جریان اصلی را داریم که بخش کوچک نسبتاً باکیفیت آن رو به زوال است. هم این جریان و هم مجمع الجزایر رسانههای خُرد به صورت اتاقهای پژواک عمل میکنند، یعنی خبرها و ایدههای خاصی را تکرار میکنند تا آنها را پرطنینتر سازند. تشبیه رسانه به اتاق پژواک از آن هابرماس است.[3] دیدیم که متفکر منتقد هم خود در اتاق پژواک رسانههای جریان اصلی جهانی نشست و نتوانست صدای ضجهی مردمی را در غزه بشنود که قربانی نسلکشیای هستند که ساعت به ساعت آن ثبت میشود، اما اتاق پژواک رسانه میتواند کاری کند که جهانیان نسبت به سرنوشت مردم بیپناه گرفتار در چنگ یک ماشین جنگی عظیم بیتفاوت باشند.
مشکل یا بهتر بگوییم فاجعه این است: تصور کنیم آزاد هستیم هر چه خواستیم بنویسیم، اما درست در لحظهی نوشتن درمییابیم حرف خاصی برای گفتن نداریم؛ یا حرفی که میزنیم با منطق جهانی همخوان است که فکر میکردیم تغییرش میدهیم اگر آزادی بیان برقرار باشد؛ یا آنکه حرف همان کسانی را تکرار میکنیم که دشمنشان میخوانیم البته با الفاظی دیگر. پس گویا در یک aporia قرار داریم، در یک بنبست منطقی که به این صورت میتوانیم آن را ترسیم کنیم: آیا معمای رسانش را با رسانش میتوان حل کرد؟ باید واقعیت و ساختار تغییر کند؛ برای تغییر آن به رسانش نیز داریم، رسانش اما دارد این وضعیت را تثبیت میکند.
Ad placeholder
چه باید کرد؟
راه حل معجزهآسایی وجود ندارد که با یک ضربت مشکل را حل کند. چاره، مثل همیشه، تأمل انتقادی است و رجوع مداوم به واقعیت سخت. این دعوت به خروج از رسانه است، از پایین و از بالا، با تلاش برای رجوع به واقعیتی که در رسانه بازتاب لازم را نمییابد، و فاصلهگیری انتقادی نسبت به آن چیزی که در رسانه میگذرد. با این دو گونه خروج باید مدام در صدد تصحیح شیوهی کار خود در امر رسانش بود.
کار و قدرت اصلی رسانش در کلیت خود حفظ وضعیت موجود است نه تغییر آن. وقتی این واقعیت تلخ را در نظر گیریم شاید بهتر بتوانیم چارهای برای کنار نیامدن با جریان اصلی بیابیم.
واقعیت تضادمند است. سازوکار و انکشاف آن زایندهی گرایشهایی نو و امیدوارکننده است که جریان اصلی رسانهای در صدد کنترل آنها و بردن آنها در قالبهای کهنه است. نمونهی این کارکرد را در جریان جنبش “زن، زندگی، آزادی” دیدیم. از رسانهها، شبکههای اجتماعی و رسانههای خارج از کشور، ستایش میشود که به گسترش جنبش کمک کردند. اما این سوی قضیه دیده نمیشود که رسانهها سخت فعال شدند تا جنبش را در قالبهای کهنهی “اپوزیسیونی” بستهبندی کنند و عنصر نو و رهاییبخش آن را مدفون سازند.
یک نمونهی مهم دیگر جنگ غزه است. رسانه، چه طرفدار حماس چه طرفدار اسرائیل، در تلاش است که ذهن از واقعیت سخت دور شود و موضوع را به گونهای مقولهبندی کند که اصل رنج و مرگ به چشم نیاید یا از آن استفادهی ابزاری شود. وقتی مرگ را شهادت بنامیم، از آن چیزی دیگر میسازیم، و همچنین از آن چیزی دیگر میسازیم اگر آن را پیامد ناگزیر تروریسم بخوانیم.
رسانه دارد ما را درگیر جنگ میکند، در حالی که با نوع قالببندیاش آن را از ما دور میسازد. رسانه ما را همدست میکند.
گام اول تأمل انتقادی، اجتناب از همصدایی و همدستی است.
Ad placeholder
پانویسها:
[1] Jürgen Habermas: Ein neuer Strukturwandel der Öffentlichkeit und die deliberative Politik. Berlin 2022, S. 46.
[2] Ibid. 67.
[3] Ibid. 53.