523
فالگیرِ دروغگویی ست این زندان بان!
شیار های خونینِ دست مرا؛
به عمد؛
نادرست می خواند!
و این بیشه ی سرزنده را؛
کویرِ سترون می نامد
و خوب می داند؛
زاینده ترین زنده؛
دشت های روشنِ دست های من است.
ای آسمانِ ایستاده بر شانه هام!
هرچند دیر زمانی ست که خفته ای
و ابرهای سیاه ات،
یادِ باران را؛
فصل هاست از خاطرم ستُرده ست،
امّا، در افقِ رو به رو؛
سپیده دمیده ست!
فصلِ طلوع رسیده ست!
هلا! کولی ی خواب آلوده!
تو آکنده ای از ابرهای سیاه
و من می کَنَم دل از شب و
حتّی، از ستاره و ماه!
هرچند من، اسیر باستانی ی سال هایِ دلهره ام؛
و نیک می دانم؛
این هیولای دروغ پرداز،
هماره “مژده ی شب” به گفت و گو دارد
امّا، خوب می داند:
من و شب و این خیلِ خوبِ آدم ها؛
در اواخرِ پاییز؛
فرقِ سقوطِ برگ و صاعقه را؛خوب می دانیم.