اعدام در ملا عام؛ خشونت نمايشي يا مهندسي رواني؟
نوشته: مریم عادلخانی
مقدمه
در حالي كه ايران در يكي از تاريكترين دورههاي تاريخ اجتماعي و سياسي خود به سر ميبرد، حكومت جمهوري اسلامي به شيوههاي سنتي و در عين حال مدرن بازگشته است تا سلطهاش را حفظ كند؛ سلطهاي كه ديگر نه بر مشروعيت اخلاقي، بلكه بر ترس و مهندسي رواني بنا شده است. اعدام در ملا عام، بهويژه در شهرهاي كردنشين مانند بوكان، تنها مجازات جنايتكار نيست؛ بلكه صحنهاي حسابشده براي مهار افكار عمومي، تحريك احساسات، و ايجاد فضاي امنيتي است.
در ۱۲ تيرماه ۱۴۰۴، مردي به جرم تجاوز و قتل يك دختر ۷ ساله در بوكان در ملا عام اعدام شد. تصويري كه منتشر شد، پر از گريه، شعار، خشم و سكوت بود. اما آيا اين يك عدالت واقعي بود؟ يا صرفاً ابزار ديگري براي نمايش قدرت در برابر مردم، بهويژه كردها، كه در سالهاي اخير پيشگام اعتراضات سراسري بودند؟ اين مقاله تلاشي است براي واكاوي ابعاد فرهنگي، رواني و سياسي اين رخداد.
چرا جمهوري اسلامي به اعدامهاي نمايشي بازگشته است؟
جمهوری اسلامی در سالهای اخیر بهگونهای حسابشده به سنت فراموششده یا سرکوبشدهی «اعدام در ملأ عام» بازگشته است؛ اما این بازگشت نه از سر ضرورت کیفری، بلکه تلاشی است عمیقاً نمادین، روانی و سیاسی. اعدام در خیابان، در برابر دوربینها، کودکان، پدران و مادران، نوعی زبان جدید برای حکومتیست که دیگر به گفتوگو و اقناع باور ندارد. در چنین شرایطی، طناب دار نه فقط ابزار مرگ، بلکه خط قرمز جدیدیست که نظام برای کنترل بدنها و ذهنها ترسیم کرده است. وقتی طناب از جرثقیل آویزان میشود، مخاطب اصلی آن نه مجرم، بلکه هزاران تماشاگریست که باید پیام را دریافت کنند: «من هنوز هستم. من هنوز میتوانم بکشم.»
کارکرد این خشونت نمایشی، چیزی ورای مجازات است. آنچه در این صحنه اجرا میشود، نوعی «قدرتنمایی آئینی» است، همانطور که نظامهای توتالیتر در تاریخ بارها انجام دادهاند. با استفاده از شدیدترین نوع جرم—تجاوز به کودک، قتل، یا جنایت جنسی—حکومت روایت اخلاقی را مصادره میکند. در واقع، پیش از آنکه طناب دار بسته شود، زمینه ذهنی مخاطب مهندسی شده: رسانهها، با انتشار روایتی احساسی و اغراقآمیز، ذهن توده را آمادهی تماشا و حتی مشارکت میکنند. این عملیات روانی، نهتنها خشونت را عادی میکند، بلکه آن را قابل توجیه، و حتی شرافتمندانه جلوه میدهد.
در شرایطی که مشروعیت سیاسی و اخلاقی نظام دچار فرسایش شدید شده، چنین نمایشهایی میکوشند تا صورتکی تازه بر چهره فرسوده قدرت بکشند. جمهوری اسلامی دیگر نمیتواند ادعای کارآمدی اقتصادی، عدالت اجتماعی یا دینداری اخلاقی داشته باشد؛ اما هنوز میتواند چهرهای «قاطع» و «مجازاتگر» از خود بسازد. این همان نقطهایست که اعدام به ابزار بازسازی اقتدار تبدیل میشود: اجرای عدالت گزینشی برای جلب همدلی عمومی، در حالی که خود حکومت همزمان هزاران بیعدالتی دیگر را یا انکار میکند یا پنهان.
ویژگی خطرناک این فرآیند در مهندسی احساسات عمومی نهفته است. مردم خشمگین از جرم، قربانی، و درد، در چیدمانی رسانهای گرفتار میشوند که از آنها یک واکنش معین را انتظار دارد. خشم باید بهجای ساختار، متوجه فرد شود. نفرت باید از بانیان شرایط، به سوی گناهکار نهایی سوق داده شود. اشکها باید در جای امن جاری شوند، نه در خیابانهای اعتراض، بلکه زیر دار. در این بازی پیچیده، جامعه خشمگین میماند، اما بیجهت؛ تهییجشده، اما بیسمت.
اعدام در ملأ عام، بهویژه در مناطق مرزی و پرتنش مانند کردستان، کارکرد دوگانهای دارد: همزمان ابزار تهدید و کنترل است. در این مناطق که خاطرهی اعتراضات شدید، اعتصابات گسترده و مقاومت مدنی هنوز زنده است، هر اقدام عمومی از سوی حکومت لایهای امنیتی و هشدارآمیز دارد. آنچه در بوکان رخ داد، صرفاً اجرای حکم نبود؛ صحنهای از تئاتر سیاسی بود که به مردم میگفت: «ما در همهچیز دست بالا را داریم. نهتنها زندگی، بلکه مرگ را هم ما نمایش میدهیم.»
از سوی دیگر، این گونه نمایشها بذرهای تردید اخلاقی در ذهن جامعه میپاشند. مردم در برابر تصویری قرار میگیرند که احساسات متضاد را در آن واحد برمیانگیزد: آیا باید از مرگ این فرد شاد بود، یا از دیدنش رنج کشید؟ این ابهام احساسی، یک تکنیک روانی مهم است: هنگامی که مردم درگیر واکنشهای آنی و دوگانه میشوند، تحلیل عمیقتر به تعویق میافتد. نظام این خلا را با روایت خود پر میکند: «ما بهدرستی عمل کردیم، چون همه گریه کردند، همه تشویق کردند، همه راضی بودند.»
در این میان، تصویر تماشاگر بیصدا، تماشاگر منفعل، یکی از مهمترین عناصر این صحنه است. آنکس که فقط میبیند، و هیچ نمیگوید، در واقع در دام عادیسازی افتاده است. حکومت با تکرار صحنهی مرگ، با عادتدادن چشمها به خشونت، ذهن را از مقاومت تخلیه میکند. این جامعه، اگرچه ممکن است با صدای بلند اعتراض نکند، اما دیگر حساس هم نخواهد بود. بیحسی، مرگ نرم روان جمعی است.
با برجستهسازی قربانی، بهویژه وقتی کودک است، همدلی کنترلشدهای تولید میشود که جهتدار است. مردم برای «این» قربانی اشک میریزند، اما نسبت به صدها کودکی که قربانی فقر، زندان، یا خشونت حکومتی هستند، بیتفاوت میمانند. حکومت موفق میشود بهواسطه یک واقعه، احساسی را فعال کند، اما در چارچوبی که خودش تعریف کرده است. این همدلی محدود و جهتدار، توهم اخلاقی ایجاد میکند: اینکه جامعه هنوز سالم است، چون «دلش میسوزد»؛ درحالیکه این دلسوزی، از پیش مهندسی شده و بهجای حقیقت، به سود حاکمیت مصادره شده است.
در نهایت، بازگشت به اعدامهای علنی، نوعی مهندسی خشونت در روان ملی است. خشونتی که ابتدا با هدف سرکوب و کنترل آغاز میشود، اما بهتدریج به بخشی از فرهنگ بصری جامعه بدل میشود. جامعهای که بارها مرگ در خیابان را دیده، آرامآرام دیگر نه از آن متأثر میشود و نه علیه آن میایستد. این همان نقطهایست که نظام در پی آن است: جامعهای که نه بیتفاوت است و نه معترض، بلکه صرفاً نظارهگر است؛ جامعهای که نگاه میکند، اما نمیبیند.
به این ترتیب، اعدام در ملا عام، از ابزار عدالت خارج شده و به وسیلهای برای تولید ترس، بازآفرینی اقتدار، و دفن کردن حافظهی مقاومت تبدیل شده است. و خطرناکتر از مرگ، این است که جامعه به مرگ بهمثابه نمایش عادت کند.
كردستان زير فشار؛ چرا بوكان؟ چرا حالا؟
در بستر تاریخ معاصر ایران، کردستان همواره جایگاهی دوگانه داشته است: هم بهعنوان جغرافیای حاشیهنشین و هم بهعنوان مرکز مقاومت و میل به رهایی. از دهههای ابتدایی جمهوری اسلامی، حکومت نگاه امنیتی ویژهای به این منطقه داشته، اما این نگاه در سالهای اخیر، بهویژه پس از خیزش ۱۴۰۱، وارد فاز تازهای شده است. وقتی مهسا امینی در تهران جان داد، شعلهی خشم نخست در سقز زبانه کشید و از آنجا به سراسر ایران سرایت کرد. شهرهایی چون بوکان، مهاباد، سنندج و مریوان، نه صرفاً اعتراضکننده، بلکه الهامبخش شدند؛ نمادهای خیزش مدنی. همین مسئله، حکومت را به این درک رساند که کردستان، دیگر تنها یک مسئله قومی نیست؛ بلکه گرهگاهی از نافرمانی سراسریست.
از همان زمان، سیاست جمهوری اسلامی در قبال کردستان بهگونهای پیچیدهتر شد. دیگر سرکوب صرف کافی نبود. عملیات روانی برای «بازتعریف واقعیت» در ذهن مردم کلید خورد. تلفیق خشونت عریان با پروژهی نمادسازی، شکلی از مهندسی فرهنگی و حافظه را پی گرفت. اعدام در ملأ عام در شهر بوکان، تنها مجازات یک متهم به تجاوز و قتل کودک نیست؛ بلکه تلاشیست برای نوشتن تصویری جدید از «دولت» در حافظهی شهر. حکومتی که در چشم مردم بهعنوان سرکوبگر، قاتل، و ناقض کرامت انسانی شناخته میشود، تلاش میکند نقابی تازه بر چهرهاش بگذارد: «من ضامن عدالتام. من حافظ جان و ناموسام.»
اجرای این صحنه در شهر بوکان معنایی چندلایه دارد. بوکان یکی از فعالترین نقاط کردستان در اعتراضات ۱۴۰۱ بود. تصاویر خونین، شعارهای شبانه، خاکستر آتشهای خیابانی و خشم زنان در میدانها، حافظهای زنده و مقاوم از آن روزها در ذهن مردم ثبت کرده است. حالا، جمهوری اسلامی با نمایشی طراحیشده از عدالت، تلاش میکند همین حافظهی خشم را با حافظهی نظم جایگزین کند. مردمی که پیشتر در همان میدان فریاد میزدند، حالا شاهد طنابی هستند که به گردن «یک جنایتکار» آویخته میشود. این جابهجایی روانی، ظریف اما عمیق است. مرگ، دوباره به خیابان بازمیگردد؛ اما این بار در هیبت «قانون»، نه گلولهای بینام.
این عملیات روانی، فقط در سطح تصویر نیست. رسانهها، با روایتهایی تکرارشونده، چهرهی معترض دیروز را پاک میکنند و چهرهی «قاتل» امروز را در ذهن مخاطب برجسته میکنند. در این فرایند، فریادها، زخمها، و اشکهایی که در اعتراضات دیده شد، آرامآرام از حافظه عمومی بیرون رانده میشوند. حکومت با استفاده از هیجانات اخلاقی مردم، نوعی تهاتر روانی انجام میدهد: حافظهی شورش را با حافظهی «عدالت اجرایی» جایگزین میکند. هر بار که مردم تصویر یک اعدام را تماشا میکنند، فرصتیست که خاطرهای دیگر از مبارزه فراموش شود.
در این میان، کردستان در وضعیت استثنایی نگه داشته میشود. سالهاست که حاکمیت با استراتژیهایی چون نظامیسازی، تبعیض نهادی، و تحقیر فرهنگی، این منطقه را در وضعیتی «غیرعادی» تثبیت کرده است. اما اعدام در ملأ عام، تلاش دارد این غیرعادی بودن را «عادی» جلوه دهد. پیامی است آشکار: «قانون اینجاست، هرچند به شیوهی ما.» در واقع، با برگزاری یک مراسم رسمی، نظم خاص خود را تحمیل میکند و میگوید: حتی در این خاک ناآرام هم حاکمیت، خدای مرگ و زندگی است.
حکومت از این ابزار برای تحمیل تصویر «اقتدار باثبات» نیز استفاده میکند. در نگاه جمهوری اسلامی، کردستان نباید بهعنوان منطقهای سیاسی دیده شود، بلکه باید در قالبی جنایی یا خطرناک فهم شود. اجرای اعدام در خیابان، بازنمایی همین منطق است: جغرافیای نافرمان باید تبدیل به صحنهی جنایت و سپس مجازات شود. وقتی بوکان بهجای اینکه در رسانهها با اعتصاب، مقاومت و آگاهی معرفی شود، با تجاوز، قتل و اعدام دیده شود، جهتگیری عمومی دربارهاش تغییر میکند. بهجای همدلی، جامعهی بیرونی ممکن است دچار ترحم یا بیاعتمادی شود؛ چیزی که حاکمیت بهشدت از آن سود میبرد.
در این زمینه، روایت رسانهای نقش کلیدی دارد. رسانههای حکومتی تلاش میکنند کردستان را از یک منطقهی سیاسی به یک فضای جرمخیز تبدیل کنند. از آنسو، مردم در داخل شهر، با تنشی درونی روبهرو میشوند: آنها میدانند که این صحنهسازیها، ساختگی و هدفمند است، اما حضورشان در میدان مرگ، بهنوعی تأیید ضمنی بدل میشود. وقتی کودکی از ترس یا کنجکاوی مرگ را تماشا میکند، وقتی خانوادهای از سر کنجکاوی در محل جمع میشود، بخشی از عملیات روانی در سکوت کامل به موفقیت میرسد.
بوکان انتخابی تصادفی نبوده است. نهتنها بهخاطر شدت اعتراضات گذشته، بلکه به دلیل ساختار اجتماعیاش؛ شهری با بافت طبقاتی متنوع، پیوندهای خانوادگی قوی، و حافظهی تاریخی غنی از مبارزه. چنین شهری اگر دوباره به کانون اعتراض بدل شود، ظرفیت شعلهور کردن دوبارهی کل منطقه را دارد. پس، خاموشسازی باید عمیق، چندلایه، و طولانیمدت باشد. صحنهی اعدام، صرفاً یکی از ابزارهای آن است؛ اما ابزاری که قرار است ذهن را هدف بگیرد، نه فقط جسم را.
در نهایت، هدف جمهوری اسلامی از اعدام در بوکان، چیزی فراتر از پاسخ به یک جنایت منفرد است. این یک مانور تمامعیار است: بازتولید ترس، پاکسازی حافظه، تحقیر امید، و تثبیت وضعیت استثنایی. و تا زمانی که جامعه، رسانهها و روشنفکران نتوانند این نمایش را رمزگشایی کنند، طناب مرگ نهتنها در خیابانها، بلکه در ذهنها سفتتر خواهد شد.
چگونه مردم قرباني اين مهندسي رواني ميشوند؟
وقتی خشونت بدل به تکرار روزمره شود، روان انسان راهی برای زندهماندن پیدا میکند؛ بیحسی. این بیحسی همان چیزیست که امروز بر پیکرهی جامعهی ایران سایه انداخته؛ بهویژه در مناطق محروم، فراموششده و دائماً تحت فشارهایی چون کردستان. بیحسیای که نه نشانهی قساوت، بلکه پاسخیست به رنجی مزمن، که هر روز از شکل و جهتی تازه سر میرسد. مردم در مواجهه با صحنهی مرگ در ملأ عام، واکنشهای مختلفی دارند: فریاد، اشک، سکوت. اما آنچه بیش از همه مشهود است، ایستادن و تماشا کردن است. این تماشا، نشانهی پذیرش نیست؛ بلکه نتیجهی ذهنیست که از بس رنج دیده، دیگر تاب فهم بیشتر ندارد. ذهن خسته، بهجای تحلیل، نمایش را میپذیرد. و اینجاست که حکومت وارد میشود: با تولید مداوم صحنههایی که قرار است حقیقت را محو کرده، و آن را با تصویرهایی قابل هضم جایگزین کند.
در چنین شرایطی، جایی که امکان تغییر جمعی، بهنظر ناممکن یا حتی خطرناک میرسد، مردم به دفاعهای فردی پناه میبرند. این فردگراییِ دفاعی، مکانیزمی روانی برای نجات خویش در شرایط بیثباتیست. شعار نانوشتهاش این است: «بگذار از خودم مراقبت کنم، بقیه مهم نیستند.» اما تراژدی در اینجاست که همین انزوا، دقیقاً همان چیزیست که حکومت میخواهد. جامعه به اتمهایی منزوی تبدیل میشود. طناب مرگ بالا میرود، اما هیچکس نمیپرسد: «آیا این خشونت مشروع است؟ آیا ما با این تماشا، شریک خشونت نشدهایم؟» در عوض، آنچه در ذهن جریان دارد این است: «خدا را شکر که آن کودک، فرزند من نبود؛ خدا را شکر آن جنازه، برادرم نبود.» این نوع دفاع، طبیعیست؛ اما وقتی عمومی شود، جامعه را به بیقدرتترین حالت ممکن فرو میبرد.
از سوی دیگر، رسانههای حکومتی نیز بیکار نمینشینند. آنها بهشکلی ماهرانه، به تولید «همدلی هدایتشده» مشغولاند؛ چیزی که شاید مهمترین ابزار پروژهی مهندسی روانی جمهوری اسلامی باشد. وقتی رسانهها با موسیقی محزون، چهرهی معصوم یک کودک مقتول را برجسته میکنند، پدر زانوزده را نمایش میدهند، یا اشکهای مادر را در کلوزآپ قاب میگیرند، آنچه میسازند همدلی واقعی نیست، بلکه «احساسات قالبریزیشده» است. همدلیای که بهشدت گزینشی و جهتدار است. مردم برای این کودک میگریند؛ اما کودکان بیشماری که پدرشان به جرم نوشتن، خواندن، شعار دادن یا شرکت در یک اعتصاب، در زنداناند، از ذهنها پاکاند. تصویرشان هیچگاه دیده نمیشود. دردشان روایت نمیشود. غیابشان، عادی شده است.
این همدلی جعلی، از اینرو خطرناک است که توهم اخلاق ایجاد میکند. مردم حس میکنند که هنوز «انسان» هستند، که هنوز رنج دیگران برایشان مهم است. اما در واقع، درون دامی افتادهاند که احساساتشان در خدمت بقای دستگاهی سرکوبگر قرار گرفته است. آنچه میپندارند همدلیست، در حقیقت مشارکت ناخودآگاه در بازتولید نظم خشونت است. آنها بهجای مقاومت در برابر خشونت ساختاری، به یک روایت کنترلشده واکنش احساسی نشان میدهند و خیال میکنند که وظیفه اخلاقی خود را انجام دادهاند.
از همینروست که بخش بزرگی از جامعه دیگر توان مقابله یا حتی تحلیل شرایط را ندارد. ذهنی که سالها تحتفشار بوده، میان بحرانهای اقتصادی، امنیتی و عاطفی گیر کرده، در نهایت یا به طنز پناه میبرد، یا سکوت میکند، یا بیحسی را انتخاب میکند. بیحسی، دیگر صرفاً یک حالت روانی نیست؛ به یک فرهنگ عمومی بدل شده است. فرهنگی که در آن، مرگ یک امر روزمره است، خشونت یک تصویر آشناست، و امید به تغییری واقعی، یک افسانهی خندهدار بهنظر میرسد.
از این منظر، اعدام در خیابان فقط مجازات یک فرد نیست؛ بلکه آزمونی برای سنجش سطح واکنش جمعیست. حکومت با هر بار اجرای چنین مراسمی، واکنش مردم را اندازه میگیرد: آیا هنوز اعتراض میکنند؟ آیا هنوز شوکه میشوند؟ یا دیگر فقط فیلم میگیرند؟ و اگر پاسخ، همان بیتفاوتی مزمن باشد، این یعنی پروژهی مهندسی روانی موفق بوده است. یعنی جامعهای ساخته شده که در آن، خشونت نه پدیدهای غیرعادی، که بخشی از زندگی روزمره است.
در چنین جامعهای، نه فقط فردگرایی دفاعی، بلکه نوعی «تسلیم جمعی» شکل میگیرد. مردم دیگر نه از سر ترس، که از سر خستگی، میپذیرند. نوعی رضایت منفعلانه به وضع موجود. این رضایت، بزرگترین دستاورد حکومتهای اقتدارگراست. نه با باتوم، نه با گلوله، بلکه با تصویر، با روایت، با کنترل احساسات. مردم فکر میکنند که آزادند، که انتخاب میکنند، که قضاوت اخلاقی دارند. اما در واقع، درون الگویی رفتاری گیر افتادهاند که سالهاست برایشان طراحی شده: «بترس، اشک بریز، اما هیچگاه نپرس.»
این چرخه باید شکسته شود. اولین گام، رمزگشایی از همین روایتهای جعلی است؛ از تصویرهای پنهانشده پشت اشکها، از اشکهایی که جهت دارند، از همدلیهایی که تقطیعشدهاند. تا وقتی مردم ندانند که چطور احساساتشان به ابزار سرکوب بدل شده، همچنان تماشاگر خواهند ماند. تماشاگرانی بیقدرت، در نمایشی بیپایان از مرگ و بیعدالتی.
اعدام در ملا عام؛ اجماع دروغين
در جمهوری اسلامی، اعدام در ملأ عام فقط یک رویداد قضایی نیست؛ یک رویداد رسانهای است. چیزی فراتر از مرگ یک محکوم. یک صحنهسازی حرفهای برای مدیریت احساسات، جهتدهی به افکار عمومی، و القای یک «واقعیت ساختگی» به جامعه. در تصاویر و ویدیوهایی که از این مراسم منتشر میشود، همهچیز مهندسی شده است: فریمها محدود، صداها تمیز، واکنشها گزینشی، و مردم طوری قاببندی میشوند که انگار یکپارچه، هماهنگ و راضیاند. اما آنچه در تصویر دیده میشود، لزوماً حقیقت نیست؛ بلکه حقیقتیست که حاکمیت میخواهد مردم به آن باور داشته باشند.
در این روایتسازی کنترلشده، مهم نیست که واقعاً چه گذشته؛ مهم این است که صحنهسازی چگونه مخاطب را فریب میدهد. چهرهی یک مادر گریان بزرگنمایی میشود، اما چهرهی مرددی که با تردید به طناب دار نگاه میکند، حذف میشود. صدای شعارهایی چون «اعدامش کنید» بلند میشود، اما همزمان صدای کسی که ممکن است بپرسد «چرا؟» هرگز شنیده نمیشود. این انتخابها بیهدف نیستند؛ آنها اجزای یک «مهندسی اجماع»اند. اجماعی که وجود ندارد، اما باید طوری به مردم القا شود که گویی وجود دارد. گویی جامعه یکصداست، یکدل است، و به عدالت رسیده است.
این اجماع دروغین، در حقیقت پوششی برای بحران مشروعیت است. حکومتی که مشروعیت سیاسی و اخلاقیاش را در چشم مردم از دست داده، حالا با ابزارهای تصویری و روایتسازی رسانهای تلاش میکند نوعی مشروعیت نمایشی خلق کند؛ همانگونه که دیکتاتوریهای کلاسیک قرن بیستم با رژههای نظامی، مجسمههای عظیم و مراسمهای عمومی دروغ بزرگی را جا میزدند: «مردم با ما هستند.»
اما واقعیت در لایهی پنهان این نمایش رخ میدهد. در سکوتهایی که ضبط نمیشوند، در نگاههای دو دو زنان و مردانی که نمیدانند باید اشک بریزند یا تماشا کنند، در کودکانی که بیصدا به طناب نگاه میکنند و نمیفهمند چرا آدمی باید در میدان شهر بمیرد. آنچه دیده نمیشود، دقیقاً همان چیزیست که باید به آن نگاه کرد. و این «ندیدن»ها برنامهریزی شدهاند.
اعدام در ملأ عام، بهویژه در مناطقی مثل کردستان، تنها یک اجرای عدالت جنایی نیست. این مراسمها پیامهای سیاسی در خود دارند، حتی اگر مجرم یک قاتل یا متجاوز باشد. در غیاب امکان اجرای علنی احکام علیه معترضان سیاسی، حکومت از اعدامهای جنایی بهعنوان ابزار هشدار استفاده میکند. به مردم نشان میدهد که خشونت هنوز در میدان حضور دارد؛ فقط هدفش موقتاً تغییر کرده. این طناب، امروز برای یک متجاوز است، اما فردا ممکن است برای کسی باشد که شعاری نوشته یا پرچمی برافراشته.
این بازتعریف مرزهای ترس، بسیار هوشمندانه انجام میشود. اگر باتوم و گاز اشکآور، نماد سرکوب خشن و موقتیاند، نمایش اعدام نماد سرکوب نهادینه و بلندمدت است. پیامیست به بدنهی جامعه: «ما هنوز میتوانیم. ما هنوز اینجاییم. و مرگ، بخشی از ابزارهای مشروع ماست.»
در این روایت، حکومت نه تنها بر ترس، بلکه بر تردیدهای اخلاقی مردم نیز سوار میشود. با پروندههایی که افکار عمومی آنها را غیرقابل دفاع میداند —مثل تجاوز به کودک یا قتل فجیع—، امکان مخالفت عمومی را از بین میبرد. در چنین صحنههایی، کسی جرئت نمیکند بپرسد: «آیا این نمایش برای عدالت است یا برای قدرت؟» و همین تعلیق اخلاقی، حکومت را قادر میسازد تا خود را بهجای قاضی اخلاقی جامعه بنشاند.
این سکوت تحمیلی، این بیصدایی، دقیقاً همان فضای سیاسیایست که حکومت میخواهد خلق کند. جایی که همه چیز در ظاهر آرام است، اما زیر پوست شهر، خشونت ساختاری در حال رسوب است. مردم به نمایش عادت میکنند، به تصاویر تکراری. و کمکم، مفاهیمی چون عدالت، جرم، مجازات و حتی انسانیت، در درون این قابهای ساختگی، معناهای تازه و خطرناک پیدا میکنند.
مردم تصور میکنند که شاهد اجرای عدالتاند، اما در حقیقت، درون یک عملیات روانی پیچیده گیر افتادهاند. جایی که احساساتشان مصادره میشود، ذهنشان هدایت میشود، و همدلیشان به ابزاری در خدمت بازتولید سلطه بدل میشود. صحنهی اعدام در بوکان، نمونهای روشن از این پروژه است: مهندسی تصویر، روایت و احساس برای خلق اجماعی که واقعاً وجود ندارد، اما واقعیت را میپوشاند.
آنچه در نهایت باقی میماند، نه خاطرهی یک جرم، نه درد یک خانواده، که تصویر پیروزی قدرت است؛ طنابی که از آن چیزی بیشتر از مرگ آویزان است: ترس، بیاعتمادی، و سکوتی که اگر شکسته نشود، همهچیز را در خود دفن میکند.
نتيجهگيري
اعدام در ملأ عام در بوکان، صرفاً پایان زندگی یک محکوم نبود؛ آغاز پروژهای چندوجهیست برای بازنویسی حافظه جمعی، بازتعریف عدالت، و بازتولید سلطه. در ظاهر، یک مجازاتِ قضایی است؛ اما در عمق، عملیاتی روانی، فرهنگی و سیاسی است علیه مردمی که در سالهای اخیر بارها نشان دادهاند توان ایستادگی، اعتراض، و بازخواست دارند. این نمایش خشونت در میدان شهر، بیش از آنکه دربارهی «مجرم» باشد، دربارهی «تماشاگر» است. تماشاگرانی که باید نه تنها شاهد مرگ باشند، بلکه به آن معنا ببخشند؛ باید احساس کنند که این خشونت، موجه است، ضروری است، و حتی بخشی از «امنیت» آنهاست.
در واقع، صحنهی اعدام برای حکومتی که مشروعیتش بهشدت آسیب دیده، یک تمرین اجتماعی است؛ تمرینی برای بهصفکردن روانها، برای شکلدهی به نوعی اطاعت پنهان، برای بازگرداندن مردم به وضعیتی که پیشتر از آن عبور کرده بودند. به همانجایی که ساکتبودن یک فضیلت بود، تماشاکردن کافی بود، و قضاوت نکردن، شکلی از عقلانیت. این فرآیند، اگر بدون واکنش بماند، نهتنها خشونت را عادی میکند، بلکه آن را در تار و پود حافظه جمعی مینشاند.
مردمی که بهجای واکنش به خشونت، آن را ثبت میکنند، به حافظانی ناخودآگاه تبدیل میشوند؛ حافظانی که حکومت بر حافظه آنها سرمایهگذاری کرده است. در چنین وضعی، طناب دار دیگر فقط ابزار مرگ نیست؛ زبانیست که حاکمیت با آن داستان خود را بازگو میکند. داستانی که در آن، او ضامن عدالت است، مجری قانون است، و مردم – حتی در تردید – باید نظارهگر باشند.
اگر جامعه نپرسد که چرا چنین صحنهای باید در انظار عمومی اجرا شود، اگر این بدنِ در نوسان را نه بهمثابه نشانهای از خشونت، که صرفاً نتیجهی عدالت ببیند، یک گام دیگر در مسیر فراموشی برداشته شده است. فراموشیِ آنچه پیشتر دیده، تجربه کرده، یا حتی علیه آن قیام کرده. و این دقیقاً همان پروژهایست که حکومت در پی آن است: جایگزینکردن حافظهی مقاومت با حافظهی ترس. خاموشکردن پژواک اعتراض با طنین مرگ. پاککردن خاطرهی خیابانهایی که روزی از فریاد پر شده بود، با تصاویری از طناب و سکوت و اطاعت.
خشونت، اگر دیده شود و تحلیل نشود، اگر لمس شود و نقد نشود، کمکم پذیرفته میشود. و این پذیرش، خطرناکترین مرحلهی فروپاشی اخلاق عمومیست. زیرا در آن لحظه، جامعه نه قربانی خشونت، بلکه بخشی از استمرار آن میشود. درست همان جایی که حکومت میخواهد: جامعهای که نه تنها سکوت میکند، بلکه سکوت را عقلانی، ضروری، و حتی مسئولانه میداند.
به همین دلیل، اعدام در بوکان یک نقطه پایان نیست. یک آغاز است. آغازی برای حافظهای جدید، که اگر با حافظهی واقعی مردم – حافظهی درد، اعتراض، و شجاعت – مقابله نکند، جای آن را خواهد گرفت. و اینجاست که وظیفه روشنفکر، نویسنده، هنرمند و شهروند آغاز میشود: بازیابی معنای عدالت، بازگویی حقیقت، و شکستن روایتهای آمادهای که طناب را فقط طناب، و عدالت را فقط انتقام نشان میدهند.
طناب اعدام اگر تحلیل نشود، به زنجیر اندیشه بدل خواهد شد. و آنوقت، نه فقط یک فرد، که یک جامعه اعدام شده است.