سوران منصورنیا
این روزها در میان کاربران فضای مجازی، تصویری از فردی بلوچ، سرگردان در میان پهندشتی ازهمپاشیده در دشتیاری بلوچستان [تصویر بالا] دستبهدست میشود که قرابت بسیاری با مفهوم «هوموساکر» در ادبیات جورجو آگامبن، فیلسوف ایتالیایی دارد.
«هوموساکر» در اندیشه آگامبن به انسانهایی اطلاق میشود که قانون با سویههای سفت و سخت و قهریاش بر آنها اعمال میشود، اما میلی به حمایت از آنها ندارد.کسانی که بهصورت پیشفرض سزاوار مرگاند و قانون صرفاً در لحظهی مجازات/ مرگشان بروز و ظهور مییابد. براساس چنین مفهومی، آنچه ما در این تصویر میبینیم، هوموساکر بیپناهی است که در حیات برهنهی بلوچستان به حال خود رها شده است.
یکی از سازوکارهای دولتهای مدرن در مواجهه با بحران مشروعیت و حاکمیت، اعلام شرایط اضطراری و یا در ترجمهی معمول فارسی «شرایط حساس کنونی» است. کلیدواژههای توصیفگر چنین شرایطی نیز، تقریباً در همه جای جهان یکسان یا مشابه هستند: «شرایط حساس کنونی»، «مبارزه علیه دشمن خارجی»، «خطر تروریسم» و چندین دسته واژه دیگری که کافیست ساعاتی پای رسانههای جریان اصلی این کشورها بنشینید تا همه را از بر شوید.
در پارادایم وضعیت استثنایی، قانون قرار است بهطور موقت به حالت تعلیق در آید، اما خشونت عریان آن کماکان حفظ و اعمال شود. با این حال به قول والتر بنیامین، امروزه «شرایط حساس کنونی» نه صرفاً یک وضعیت استثنایی موقت، که تبدیل به وضعیتی دائمی و نوعی «قاعده» شده است. در این شرایط آنچه این وضعیتهای دائمی خلق میکنند، بدنهایی لگدمال شده و بیروحی هستند که حقوق اساسی انسانی از آنها سلب شده و سزاوار مرگ پنداشته میشوند.
از هوموساکر رومی و قربانیان اردوگاههای مرگ گرفته، تا زنان و کودکان غزه، تا کولبران کردستان و سوختبران بلوچستان و یا سیلزدگان دشتیاری، همه تحت اعمال یک الگوی مشابه، با شدت و ضعف مختلف قرار دارند؛ الگویی که در آن انسان تبدیل به جانداری میشود که ابزار مطلق اعمال قدرت حکومتهاست.
هوموساکرها موجوداتی هستند که حیاتشان اهمیت چندانی ندارد و میتوان آنها را به اشکال مختلف کشت و یا به مرگ سوق داد؛ بدون آنکه مرگشان مصداق قتل، جرم و یا ناکارآمدی حکومت تلقی شود. یک سوختبر و یا کولبر را تصور کنید که برای گذران زندگی، روزانه مجبور به عبور از مرزهای سخت و صعب است. در این شرایط کشتن کولبر/ سوختبر برای سربازهای مرزبانی پیامد قانونی مشخصی ندارد و زندگی و مرگ این افراد تابع دقت نشانهگیری مامور اسلحه بهدستی است که فقط کافیست بر وجدانش غلبه کرده، از انسان مقابل خود انسانیتزدایی نموده و او را بهمثابهی جانداری فاقد کرامت انسانی شکار کند.
آنچه از این قربانیان بینوا باقی میماند، نه داستان انسانی ست که برای ادامه زندگی رنجهایی کشیده، روزهای سختی از سر گذرانده و پدرومادر، همسر و یا فرزندانی داشته که اکنون آنها را در رنج مضاعف فقدان و فقر رها کرده است؛ بلکه در خوشبینانهترین حالت صرفاً اعداد و ارقام بیروحی است که ما مخاطبان بیتفاوت هر از گاهی، آنها را از رسانهها میشنویم.
در فلسطین، دهها هزار کشته و صدها هزار آواره محصول خلق وضعیتی است که اسراییل از آن تحت عنوان«مبارزه با تروریسم» نام میبرد. تروریسمی که حتی اگر آنچنان که اعا میکند خطرناک باشد؛ خود معلول علل نهان و نوک کوه یخ پنهانی است که سیاستهای افراطی دولتها، و بیش و پیش از همه خود اسراییل دامن زده است.
مساله صرفاً میزان جدی و خطرناک بودن سازمانی چون حماس نیست؛ بحث بر سر این است که اگر حماس وجود نداشت اسرائیل چه میکرد؟ آیا اسراییل نیز مانند جمهوری اسلامی، حکومتی بحرانزی نیست که حتی اگر خطری او را تهدید نکند، برای تدام سیاستهایش مجبور به آفریدن وضعیتی پرخطر و ویژه است؟
در ایران، زندگی سیلزدگان بلوچستان و یا پیشتر زندگی زلزلهزدگان سرپلذهاب، کماکان تحت کنترل سیاست و قانون جمهوری اسلامی ایران است. اما سیاست و قانون، در «شرایط حساس کنونی» از زندگی و مظاهر آن حمایت چندانی نمیکند، دستکم نه به آن میزان که برای به گلوله بستن سوختبران سیلزده و کولبران زلزلهزده حضور دارد. کافیست تعداد نیروهای کمکی ارسالی به مناطق بلازدهی دشتیاری و سرپلذهاب را با تعداد نیروهای سرکوب ارسالی به کرمانشاه و بلوچستان در یکی دو سال گذشته مقایسه کنید.
Ad placeholder
از منظر جمهوری اسلامی، زندگی در این پهندشتهای بحرانزده نه آنچنان انسانی است که بر مدار قانون و عدالت بگردد و نه کاملاً حیوانی است که از هر نوع اعمال قانون مبرا باشد. شکلی از حیات بلاتکلیف و برزخی است؛ حیاتی در میانهی شهر و جنگل که آگامبن از آن بهعنوان «حیات برهنه» یاد میکند.
از منظر جمهوری اسلامی، بلوچها تا آنجا انساناند که یا در فقر و انزوا بیسروصدا بمیرند، یا به عنوان قاچاقچی مواد مخدر و قاچاقچی بنزین مسئول شناخته شده تا بهصورت دستهجمعی اعدام شوند، و اگر چنین هم نشد در یک جمعه با نام اغتشاشگر بهشکل فلهای گلولهآجین و مجازات شوند.
بر همین اساس کُردها هم تا زمانی انسان فرض میشوند که استثمار حاکم بر خود را بپذیرند؛ در غیراینصورت بهعنوان جداییطلب به جوخهی دار آویخته میشوند و یا به عنوان آشوبگر در فرودگاهی که هرگز هواپیمایی گذارش به آنجا نمیافتد تیرباران میشوند.
در این حالت کُردها دیگر نه فقط در کانون، که حتی در حاشیه سیاست و اقتصاد و فرهنگ هم مورد توجه قرار نمیگیرند و در اغلب مواقع با پهندشت ازهمپاشیدهشان تنها میمانند. گویا سیاست و قانون صرفاً برای مرگ آنها تعریف شده است و کاری به زندگیشان ندارد. آنها ایرانی هستند، صرفاً برای گردن نهادن یا کشته شدن؛ چه با گلولهی یک سرباز مرزبانی باشد، چه بر سر دار، و چه با زلزله و سیل …