زندگی در سایه طالبانیسم: «فقط زن افغانستانی می‌داند تبعیض واقعی یعنی‌ چه»

حسین آتش

در سالن اجتماعات یکی از دانشگاه‌های خصوصی در شهر کابل هستم. چشمم به پوستر خیره‌شده است که نوشته: امتحان کانکور ۱۴۰۳. نگاهم به چند داوطلب کانکور افتاد که از استرس و انتظار امتحان با ریش‌های دراز و نامنظم‌شان بازی می‌کردند. یکی نگاه به کلاهش داشت و دیگری دستمال به سرش را بسته بود. لحظه توجهم را دو تن از هئیت وزارت تحصیلات عالی افغاستان پرت کرد که از دروازه وارد شد و در صف اول کنار رییس دانشگاه و استادان نشستند. استاد که در پهلویم جا خوش کرده بود، برایم گفت: کانکور و دانشگاه بدون زن، دیگر دانشگاه نیست. ببین چه شکلی است. پشت سرم را نگاه می‌کنم. آهسته می‌گویم: از برکات اسلام عزیز و پیروان راستین‌اش است.

دانشگاه را به قصد قدم‌زدن ترک کردم. در راه، برنامه روزانه خود را در گوگل کلندر چک کردم. چشمم به روز زن افتاد. به یاد روزهای می‌افتم که جمهوریت کذایی که دیوارهای کلوخی‌اش کج بنا شده بود، از روز زن تجلیل می‌کرد. در آن روز، مردان سخنرانی می‌کردند که چند زن داشتند و در سرکوب زنان از دیگران دست بالا داشتند. کسی نبود که از ا‌ین‌ها سوال کند که چرا حرف مفت می گویید. آن روزها گذشت.

در پیاده روی کنار جاده قدم می‌زنم. هوای گرم و آفتابی لباس زمستانی را بر وجودم سنگین کرده است. حضور دختران و خانم‌ها در پیاده‌روی کمرنگ است. برخی دختران می‌آیند، صورت‌های‌شان توسط ماسک‌ها از تیرس چشم نامحرم به تعبیر طالبان دور شده است. گاهی چشم‌های که نگاه ندارند، چشمانم را گرم می‌کند. پیراهن‌های دراز و معمولا سیاه برجستگی‌های بدن‌ دختران که بزمگاه شیطان است، را پوشانده است. برخی کتابچه و برخی بیک دارند. چندبار قصدم کردم که از دختران که در رفت وآمد بودند، سوال کنم: روزتان مبارک! روز زن برای شما چه معنی دارد؟ ترس بر وجودم غلبه کرد و پرسش در نطفه خفه شد. ترس داشتم که دختران ممکن است پاسخ ندهند و چیزی بگویند. ترس زیادتر از این بود که طالب ببیند که من با دختری صحبت می‌کنم. ممکن است از دختران سوال کند که من چه کار داشتم. اگر دختران پاسخ بدهند که در مورد روز زن سوال می‌کردم، دیگر معلوم نبود که چه اتفاق می‌افتاد. از سوال کردن گذشتم.

راه را در پیش گرفتم. چشمم به چهار طرف نگاه داشت. فکرم به گذشته و آینده سیر می‌کرد. توجهم به دیوارنویسی وازرت امر به معروف و نهی از منکر طالبان افتاد که چنین نوشته:

خواهر مسلمانم! بی‌حجابی نشانه جهالت و دروازه فتنه است.

در پهلویش نوشته بود:

خواهر مسلمانم! حجاب نشانه پاکدامنی، حیا، عفت و غیرت است.

آن طرف‌تر، چند مرد از دیوارنویسی، ایستاده و رفع حاجت می‌کردند. اگر فهم نکرده باشید، ادرار می‌کردند. در پیش روی آن دو مرد کراچی‌ران نشسته بودند. وقت به طرف آن‌ها رفتم، از دور متوجه‌ام شد. نزدیک آن‌ها شدم. تا رسیدنم به آن‌ها، قد و قامت و راه رفتنم را برانداز کردند. شاید در ذهن خود گفت و گویی داشتند: این مرد چه کمک خواهد کرد. رسیدم. کمی خودشان را تکان دادند. وقت باهم صحبت می‌کردیم، موهای سفید، لب‌های خشکیده و دندان‌های فقط جایش مانده بود، بیشتر از صحبت‌های‌شان چشمانم را گرم کرده بود و فکرم را درگیر. چشمان فرو رفته، ناامید و خواستار، قلبم را آتش می‌زد. این آتش بیتشر از آن بود که رفتن به طرف آن‌ها امید خلق می‌شد که من نمی‌توانستم تحقق بخشم. احوال همدیگر را جویا شدیم. ناخواسته گفتم: امروز چقدر کار کردید؟ گفتند: چهار روز می‌شود که کار نکردیم. ولی امروز مسجد کمی کمک کرد. بیشتر از اینکه صحبت‌هایم را گوش کند، در انتظار این بود که من کمک می‌کنم یانه. دست به جیبم کردم که مبلغ شصت افغانی دارایی‌ام بود. چهل افغانی‌اش را به آنها دادم و راه آمده را ادامه دادم.

Ad placeholder

بعد از ظهر در مرکز رفتم که دختران را آموزش می‌دهم. دختران همه خوشحال و باهم قصه می‌کردند. قبل از اینکه درس را شروع کنم، از روز زن و تجلیل کذایی دوران جمهوریت گفتم. از آن‌ها خواهش کردم که: نگاه‌تان را به عنوان یک دختر و زن افغانستانی در مورد روز زن برایم بنویسید. برخی خندیدند. بعضی گفتند: واقعا دیگر روز زن نداریم. صحبت‌های‌شان را با گفتن اینکه: برایم بنویسید، قطع کردم.

چند دختر نوشته بودند. یک به یک مرور کردم. یکی از آن‌ها چنین نوشته بود:

این جمعه‌ها خیلی دلگیر اند. شاید به‌خاطر روزهایی‌است که دیگر برنمی‌گردد. راه‌های آمده که حسرت نبودش را می‌خورم. یا هم شاید بخاطر دوستان است که دیگر در دسترس نیستند. یا به جهت لبخندهای که از ته دل بود و قلبم را لبریز شادی و شعف می‌کرد. این جمعه حس غربت می‌کنم. حس غریب که مرا احاطه کرده است. می‌خواهد آرمان‌ها و آروزها که در خانه ذهنم ساخته‌ام، فرو بریزد و نیستی من را جشن بگیرد. حس مهاجر را دارم که هیچکس او را نمی‌شناسد و زبانش برای همه بیگانه است. در واقع تنها و بی‌همه است. همانند مهاجری که دلتنگ قدم‌زدن بی‌بیم در خیابان‌های شهرش شده است.

احساس می‌کنم انگار دیگر دوستانم نیستند. وقت عمیق می‌شوم، آن‌هستند ولی من دیگر نیستم. بودنم را دارد آتش می‌زنند. هم‌کلاسی‌هایم مرا فراموش کرده اند. مدت خیلی طولانی می‌شود که مسئله هندسه حل نکردم. حتی مشق و درس از من بیگانه شده اندـ دو سال پیش جمعه‌ها را فقط برای قدم‌زدن، خندیدن و قهقهه‌زدن از ته دل با دوستانم (نغمه، فاطمه) اختصاص داده بودم. جمعه‌ها به کوه و پارک می‌رفتیم. از هر در می‌حرفیدیم. می‌خندیدیم که تمام غم‌ها و دردها دود می‌شدند و به هوا می‌رفتند. می‌گشتیم. با برف‌بازی می‌کردیم اما جمعه‌های امسال فقط یک زمستان سردی بود که از تنهایی درحال فرار بودم و فقط خاطرات را مرور کردم. با تنهایی خود می‌پیچیدم و در انحصار او قرار داشتم.

برای جمعه‌شدن اشتیاق داشتم تا جمعه شود. صبح روز جمعه تا ظهر بخوابم و بعدازظهر چادر سفید و مانتوی سیاه مکتبم را برای شنبه می‌شستم. درس و مشقم را می‌نوشتم. اما این روزها از جمعه‌ها ترس دارم. حتی تا ظهر خوابیدن را دوست ندارم. چادر سفید و مانتوی مکتبم هم در الماری خاک می‌خورد ودیگر قابل استفاده نیست.

وقت متن را خواندم، کنجکاو شدم که نغمه و فاطمه فعلا کجاست؟ بیاور همرایت در مرکز درس بخوانند. او نوشت: کاش می‌بودند! برایم از فاطمه چنین نوشت:

فاطمه دوستم بود. دختر به تمام معنا ساده و پاک دل. زحمتکش و درس خوان. چشمانش بخاطر درس و کتاب خواندن بیش از حد ضعیف شده بودند. عینک استفاده می‌کرد. رشته زبان چنایی در پوهنتون کابل می‌خواند. بعدها بخاطر اقتصاد ضعیف مجبور به ترک دانشگاه شد. روزانه قالین می‌بافت و شب‌هاهم تا دیروقت مهره‌دوزی می‌کرد تا چرخ روزگارش از حرکت بازنماند. من هر ازگاهی به خانه‌شان می‌رفتم. حرف‌می‌زدیم و می‌خندیدیم. باهم قالین می‌بافتیم. بعد مدت فاطمه و فامیلش به ایران مهاجرت کردند. من تا پل کمپنی و ایستگاه موترهای هرات آن‌ها را همراهی کردم. درحین خداحافظی دستانم را فشرد و محکم مرا در آغوش گرفت. اشک از چشمانش سرازیر بود و با صدای گرفته به من گفت: رفیق تو تلاش کن. جایی برس. ادامه داده و گفت: من به تو باور دارم. این حرف‌هایش انگار جان جدید به من بخشید. اما تاب جدایی‌اش را نداشتم. دیگر نگاه نتوانستم تا خانه گریه کردم. فاطمه رفت که رفت. بعد‌ها حرف می‌زدیم. حدود چند روز قبل از خود کشی‌اش با من حرف زد. عکس‌های نامزدیش را فرستاد و از تهران و کارش سخن گفت. خیلی با هیجان حرف می‌زد. احساس کردم انگار خیلی خوشحال بود. از نامزدیش و زندگی جدید که برای خودش ساخته بود. خبر مرگش شبی غریبان روز یازدهم عاشورای امسال به من رسید. پیام را صد بار خواندم و با خود آرزو کردم ای کاش! دروغ باشد! ای کاش! چشمانم غلط بیبیند. اما راست بود که راست. او نتوانست از گردنه مشکلات زندگی عبور کند. این است روز زن افغانستانی!

عکس نغمه دوستش را برایم فرستاد و چنین نوشته بود:

شب تمام موهایش را شانه زد. تکرار، تکرار، تکرار. به جهت‌های مختلف هم زد. دوباره شانه‌زد. آخر دست کشید و به دیوار تکیه زد و گریست. با صدای پر از بغض گفت: از دختربودن متنفرم. ای کاش هرگز دختر نمی‌بودم. بازهم ادامه داد و گفت: اگر دختر نمی‌بودم هرگز برای آرزوهایم محکوم نمی‌شدم. هرگز برای قهقه‌هایم لات نامیده نمی‌شدم. دختر بودن افغانستان یعنی آفت، مصیبت و مرگ ونیستی.

وقت از نغمه سوال کردم برایم چنین پاسخ داد:

من با نغمه از شش سالگی تا چند وقت پیش بهترین دوست بودیم. در کودکی هم‌بازی من بود. لیلابازی، تشله برد، کلک دنده … باهم بازی می‌کردیم. روزانه، بیشتر مواقع در کوچه بودیم. آن سو و این سو می‌رفتیم. نغمه مادر نداشت. تنها بود. تنهایی‌اش را با من پر می‌کرد. خواهر و برادر نداشت. نظر به گفته‌های همسایه‌ها مادرش فوت کرده بود. پدرش نیز دولت پشین کار می‌کرد. پدر نغمه فقط ماه یکبار به خانه میامد. زمانیکه پدرش به خانه میامد، شور و شوق سر تا پای نغمه را می‌گرفت. حتی من خوشحال بودم که پدرش به خانه آمده است. پدرش با خود کیک می‌آورد. نغمه به من هم میاورد. هردوی مان در کوچه می‌نشستیم و با هم می‌خوردیم. او به طرف من می‌آمد که تا فاصله که زندگی، بین او و مادرش ایجاد کرده بود، پر کند. من عاشق خنده‌هایش بودم که مثل نسیم بر جنگل دلم می‌وزید. حضورش برایم نشاط‌آور و روح افزا بود. من و نغمه همیشه با هم بودیم. در مکتب، در کورس، در خانه و در کوچه. همیشه در مکتب روی یک نیمکت می‌نشستیم. پهلو به پهلو و کنار هم. باهم یکجا انگلیسی شروع کردیم و باهم یکجا فارغ شدیم. همیشه با من بود. در روزهای گرم تابستان و سرد زمستان کنارم بود. همه چیزش را با من تقسیم کرد. غذایش را، لباسش را و آرزوهایش را. همیشه دوست داشت معلم شود. کودکان را آموزش دهد اما نشد که نشد. با آمدن طالبان خانه نشین شد. پدرش از وظیفه برکنار شد و مجبور شدند تا قالین بافی را آغاز کنند. نغمه دیگر نتوانست به مرکز آموزشی برود و به درس‌هایش ادامه دهد. به گفته خودش زندگیش خلاصه شد به پایه‌های قالین. به جاییکه تار و پود زندگیش بازی کند و پایه‌های زندگیش را درست کند، با تار وپود قالین سروکار داشت و پایه‌های قالین درست می‌کرد. زمستان ۱۴۰۱ به ایران مهاجرت کرد. روز رفتنش را هرگز فراموش نمی‌کنم. وقتی نغمه رفت، احساس کردم انگار نیمه از وجودم هم رفت. مدتی از آن‌ها هیچ احوالی نداشتم اما بعد نغمه از شماره جدیدش به من خطی تماس گرفت و گفت ما ایران هستیم. بعد چند روزی به من مسج کرد و گفت: شامل مدرسه شده و خوشحال بود. خیلی خوشحال. عکس‌های دوستانش را به من می‌فرستاد. عکس‌های مدرسه جدیدش را. عکس‌های خانه جدید و لباس‌های جدیدش را. چند ماهی گذشت. همیشه مجازی حرف می‌زدیم. به نحوی ناراحت بود. دیگر اشتیاقی برای درس نداشت. دیگر در مورد آینده و آرزوهایش به من نگفت. هر باری با من تماس می‌گرفت گریه می‌کرد. می‌گفت که زندگی دیگر برایش مفهومی ندارد. ازش می‌پرسیدم که چرا این‌طور می‌گوید؟ می‌گفت مادر ندارم. پدری دارم که هیچ وقتی از من نپرسید که حالم چطور است؟ و از همه دردناک‌تر خیلی تنها هستم. می‌گفت از ایران متنفر شده‌ام. از برخورد ایرانی‌ها با مهاجرین. دوست ندارم به مکتب بروم. دیگر هیچ آرزویی ندارم. و بارها گفت: ای کاش دختر نبودم. صدها بار گفتم این‌طور نگو. تو باید موفق شوی. تو می‌توانی اما فکر کنم حرف‌هایم دیگر برایش مفهومی نداشت. پنجه خونین زندگی و ناامیدی بروجودش خانه کرده بود. در حرف‌زدن و نگاه و لخند عاریتی‌اش پیدا بود. روز جمعه بود بعدازظهر حوالی ساعت دوبجه از تلگرام برایش عکس‌های از خودم فرستادم. جواب داد و گفت که همه عکس‌هایت قشنگ اند. ۲:۲۳ آخرین بازدیدش شد. شب یکی از دوستانم برایم پیام داد که نغمه خودکشی کرد. هنوزم که هنوز است نمی‌توانم باور کنم که نغمه خودکشی کرده است و دیگر در این دنیا نیست… . من با نغمه آرزو و رویا ساخته بودیم. برایش وعده داده بودم که روزی به ایران خواهم آمد و او را ملاقات خواهم کرد. اما انگار ملاقات من و او به آخرت ماند. بعدها با دوستانش که در ایران با او دوست بود حرف زدم. دوستش گفت که نغمه با چادر خودش را در چهار دیواری نزدیک خانه‌شان ساعت دو ونیم حلق آویز کرده است. گفت: آخرین پیام به مرد بوده که چنین نوشته بوده: تو آبروی مره با خاک یکسان کردی. مه خود را از بین می‌برم. مه هیچ کاری نکردم که تو ای کار ره در حقم انجام دادی. در پایانش نوشت: این است روز زن افغانستانی که کس نمی‌بینند و رسانه‌ها از نمی‌گویند. به نظر شما آن مرد چه کرده است که آبروی نغمه را برده است؟ او را به خاگ یکسان کرده است؟

یادداشت‌های دختران یکی پشت دیگری مرور می‌کنم. دختری دیگری چنین نوشته بود:

تقریبا چند دقیقه‌ای به فکر عمیق فرو رفتم. با خودم فکر کردم واقعا زن بودن مخصوصا در این جغرافیا یعنی چه؟ واقعا زن افغانستانی روز می‌خواهد؟ تجلیل می‌خواهد؟ نه! زن افغانستانی مهر می‌خواهد. محبت می‌خواهد. او نیاز دارد به شانه‌ای مردانه‌ای که دوش به دوشش حرکت کند. به محبت مردانه‌ای که درکش کند نه دردش دهد. به احساسی که دنیای لطیف زنانه‌اش را لمس کرده و درک کند. نه به دستان هولناک و غضبناک که محکم‌تر به زمین کوبد. فقط زن افغانستانی می‌داند تبعیض واقعی یعنی چه؟ زمانیکه می‌بیند برادرش می‌تواند مکتب برود، درس بخواند، طوری که می‌خواهد بگردد و زندگی کند. او نمی‌تواند. وقتی می‌پرسد چرا؟ جواب واضح است چون دختر است. آن هم در جامعه‌ای مردسالارانه‌ای که مردانش زنان را به مثابه یک مال می‌شمارند. همان مردانی که آن‌ها را ناقص‌العقل می‌نامند. حتی فکر هم نمی‌کنند که خودشان در دامان همان ناقص‌العقل که حالا از به زبان آوردن نامش هم ننگ دارند، پرورش یافته و بزرگ شدند.

دختری دیگری که در ایران زندگی می‌کند و برایم چنین نوشت:

زن‌ بودن برای من، مفهومی مبارزه‌کردن دارد. از کودکی تا امروز برای بدست‌آوردن یک قرص نان و خوشحالی پدرم تن به میده‌کردن بادام و قالین بافتن دادم. من یک دخترم اما بیشتر از یک مرد برای خانواده‌ام تلاش کردم. تا وقتی که در وطن بودم قالین، بادام و خیاطی و زمانی‌که مهاجر شدم کارخانه لیوان‌سازی زندگی خودم و خانواده‌ام را نجات داد. اما بیشتر مواقع فکر می‌کنم کارکردنم خانواده‌ام را نجات نداد بلکه من قوی بودم که هیچ وقتی دست از تلاش بر نداشتم. به گفته پدرم من مردی هستم در قالب یک زن. امروز، روز زن است. من در ایران مهاجر هستم و در یک دفتر ایرانی‌ها صفاکاری می‌کنم. کاری که برایم خیلی سخت است. بخصوص وقت دیگران من تماشا می‌کند و لبخند می‌زند. دور از وطن، دور از مکتب و مشق و دور از دوستانم. باید به مبارزه‌ام به عنوان یک زن ادامه دهم تا روزی که موفق شوم.

توجه‌ام نوشته دختری دیگر جلب می‌کند. چند بار مرور می‌کنم. او چنین نوشته بود:

در حال پیروزشدن بودیم. دختر و پسر در حال مبارزه با طالبان. سلاح در دستم خراب شد. می‌خواستم داخل ساختمان شوم تا سلاحی داشته باشم. اما در مقابل من گروهی از دختران و آن جلوتر گروهی از طالبان بودند. نمی‌توانستیم پایین برویم. من راه دیگری را ترجیح دادم. از دختران هم خواستم مرا تعقیب کنند. اما وقتی پایین شدم آن‌ها در پشت سرم نبودند. ناگهان متوجه شدم که یکی از افراد طالبان سوار بر وسیله نقلیه‌اش در حال آمدن به طرف من است. ناچار داخل یک ساختمان شدم. دوان دوان به طرف بالا رفتم. نمی‌دانم چند پله یا طبقه بدون خستگی بالا رفتم. در یکی از طبقه‌ها در حال گفتن این متن با خودم بودم: خدایا! نمی‌خواهم الان و در این لحظه بمیرم. من اهدافی دارم که هنوز به آن‌ها نرسیده‌ام. خدایا! چه کار کنم؟ در همان طبقه ایستادم. شنیدم آن طالب می‌گفت: اگر این یکی را به چنگ آورم، این مبلغ را به دست خواهم آورد. در حالیکه منتظر آمدنش بودم و نفس نفس می‌زدم، از خواب بیدار شدم. نمی‌توانستم راحت نفس بکشم. انگار مایل‌ها را دویده باشم. با خود گفتم خدایا شکرت که خواب بود! هر چند بارها این تکرار شده است. می‌دانم تنها من نیستم که همچین تجربه‌هایی داشتم. این است روز زن افغانستانی. کابوس همیشگی!

Ad placeholder

0 FacebookTwitterPinterestEmail

پیام بگذارید

پیام

گالری

ما را دنبال کنید! ​

تماس

  Copyright © 2023, All Rights Reserved Payaam.net