ف. دشتی
هدف این نوشته دوقسمتی بررسی رویاروییِ لیبرالیسم و نگرش چپ در برخورد هر دوی اینها با محافظهکاری با رجوع به کتاب «پس از لیبرالیسم» نوشتهی ایمانوئل والراِشتاین (۱۹۳۰-۲۰۱۹) جامعهشناس و نظریهپرداز فقید امریکایی است.
در بخش اول شرحی با حواشی از کتاب آورده شد. بخش کنونی حاوی نقدی است بر این کتاب.
لیبرالیسم و دموکراسی
سه گانهی محافظهکاری، لیبرالیسم و سوسیالیسمِ والراِشتاین، با لیبرالیسم در هستهی آن، تا حد زیادی تحولات ایدئولوژیک صد و پنجاه ساله را خلاصه میکند. مهمترین نکته در تحلیل نویسنده از این موضوع این است که این سه تصویر، فارغ از لیبرالیسم، ایدئولوژی غالب روزگار هستند، و اینکه محافظهکاری و سوسیالیسم در نهایت به انواعی از لیبرالیسم تبدیل شدهاند. در این زمینه، برنهادهی نویسنده که در ابتدا تعجببرانگیز به نظر میرسد، مبنی بر اینکه این کمونیسم نبود که در سال ۱۹۸۹ فروپاشید، بلکه مستقیما خود لیبرالیسم بود که عملا بر باد شد، نیز قابل توجه است و با توجه به اتفاقاتی که در دو سه دههی اخیر در حال تجربهی آن هستیم، معنای بیشتری مییابد.
تا آنجایی که از کل کتاب میفهمیم، والراِشتاین یک نویسندهی لیبرال نیست، بلکه یک نویسندهی چپگرا است. چنین رویکردی به او اجازه داده تا مشکلات را با دیدی انتقادی تحلیل کند. نظرات او ممکن است در برخی موارد نیازمند بحث بیشتری باشد. مثال: اگرچه او مفهوم دولت را نقد میکند، اما آن را کاملا رد نمیکند و حتا آن را ابزاری میداند که میتوان در مواقع ضروری از آن استفاده کرد. همانطور که مشخص است، دموکراسی یک نظام دولتی مبتنی بر نمایندگی است. مهم نیست که چقدر با لیبرالیسم متفاوت است، اما نمیتوان انکار کرد که دموکراسی نیز یک نظام دولتی است. تنها یک نوع دموکراسی وجود دارد که با نظام دولتی بودن ناسازگار است و آن دموکراسی رادیکال یا مستقیم است. با این حال، وقتی تنها «دموکراسی» میگوییم، دموکراسی نمایندگی به جای دموکراسی مستقیم به ذهن متبادر میشود. در واقع، این طور برمیآید که والراِشتاین نیز از دموکراسی رادیکال سخن میگوید، اما در هیچ کجای متن به تمایزی بین این دو قایل نمیشود.
از سوی دیگر، والراِشتاین شواهد قانع کنندهای برای تفاوت یا تضاد لیبرالیسم و دموکراسی نمایندگی ارائه نمیدهد. همان طور که با چشم غیر مسلح نیز دیده میشود، لیبرالیسم ایدئولوژی دموکراسی نمایندگی است یا به عبارتی دیگر، دموکراسی نمایندگی چیزی جز اجرای اصول لیبرالیسم نیست. هم دموکراسی نمایندگی و هم لیبرالیسم از «حق برابر برای بیان در همهی سطوح و سهیم شدن برابر در مواهب اقتصادی-اجتماعی» در فرآیند سیاسی صحبت میکردند، اما این امر تنها در حدی میتوانست محقق شود که کسی دست به ساختار سرمایهداری نزند. اگر دموکراسی نمایندگی را دموکراسی واقعی بدانیم، واضح است که مشکل سر راه این نوع دموکراسی، درست مانند دغدغهی لیبرالیسم، این است که چگونه میتوان طبقات «خطرناک» را تحت کنترل درآورد.
در واقعیت تفاوتی بین لیبرالیسم و دموکراسی نمایندگی که به عنوان یک نظام دولتی اعمال میشود وجود ندارد. تفاوت اساسیای که بین اصول لیبرالیسم و دموکراسی رادیکال وجود دارد همان تفاوتی است که بین اصول سوسیالیسم و سوسیالیسم آرمانی وجود دارد که هنوز در هیچ کجا اجرا نشده است. هم لیبرالیسم و هم دموکراسی به طور ایدهآل با شعارهای برابری و آزادی ظهور کردند و در عمل در قالب یک دموکراسی نمایندگی اجرا شدند که وسیلهای برای طبقات حاکم بود تا طبقات خطرناک را تحت کنترل خود نگه دارند.
بر این اساس، اینکه انقلاب جهانی ۱۹۶۸ دموکراسی را از مفهومی بورژوایی حذف کرد، جای تامل دارد. انقلاب جهانی ۱۹۶۸، که والراِشتاین آن را ایده آلیزه میکند، دو نگرش تا حدی متناقض در مورد این موضوع ایجاد کرد. یکی از اینها، که مثبت بود، حمله به توهمات دموکراسی نمایندگی در دنیای واقعی است. دومی که منفی بود، این است که میخواست مفهومی فراطبقاتی و انتزاعی از دموکراسی را دنبال کند (کاری که والراِشتاین انجام میدهد). جنبش ۱۹۶۸، به ویژه در اروپای غربی، لزوما با رژیمهای دموکراسی نمایندگی مواجه شد و ناگزیر توهمات ایجاد شده توسط این دموکراسیها را زیر سوال برد. و شاید این یکی از مثبتترین جنبههای جنبش بود. با این همه، جنبش ۱۹۶۸ ضمن طرح این پرسش، ارتباط دیالکتیکی بین مفهوم دموکراسی نمایندگی و دموکراسی رادیکال برقرار نکرد. این کوتاهی در متن والراِشتاین نیز به چشم میخورد. (جنبش ۱۹۶۸ درضمن با جدا کردن آرمان سوسیالیسم از سوسیالیسم میدانی، همین اشتباه را مرتکب شد). بنابراین، بر نسلهای امروزی است که با زیر سؤال بردن مفهوم دموکراسیهای نمایندگی، به دموکراسی رادیکال بیاندیشند و سپس رابطهای دیالکتیکی بین این دو نوع دموکراسی برقرار کنند.
والراِشتاین، درضمن، بر مشارکت رادیکالها در نهادهای دموکراتیک پافشاری میکند. بله، اما آیا این نهادهای دموکراتیک همان نهادهای تحت کنترل دموکراسی نمایندگی، و بنابراین نظامهایی دولتی که میخواهند طبقات خطرناک را تحت کنترل خود نگه دارند، نیستند؟ آیا شرکت در این نهادهای دموکراتیک باعث تقویت سیستم سرمایهداری نمیشود که والراِشتاین نیز مخالف آن است و میخواهد تغییرشان دهد؟ به عنوان مثال، آیا شرکت در احزاب سیاسی و انتخابات که در ظاهر نهادهای پیشرو دموکراتیک هستند، به معنای مشارکت در فریب دموکراسی نمایندگی نیست با این پیشفرض که از طریق انتخابات میتوان اوضاع را تغییر داد؟ آیا بدیهی نیست که نهادهای به اصطلاح دموکراتیک از دموکراسی مستقیم به دور هستند؟ آیا این نهادها تنها برای این پدید نیامدهاند که در آن تودهها آرام بگیرند و افراد از یکدیگر منزوی میشوند، نهادهایی که دسترسی به آنها سخت است، و دشمنان آزادیاند، در خدمت حاکمان؟ امروز در غرب یک کارگر، که عمیقا خواستههای کارگری را پی بگیرد، حتا نمیتواند از درِ ورودیِ یک فدراسیون صنفی که یک نهاد دموکراتیک محسوب میشود وارد شود. همه چیز در راس توسط بوروکراتهای اتحادیه تعیین میشود که با روسا همفکری کامل دارند. آیا واقعا حمایت از مشارکت در سازمان محل کاراتحادیهها معنایی جز تقویت مشروعیت بوروکراسی آنها در رأس دارد؟
Ad placeholder
ورشکستگی ایدهی توسعه
هرچند نکاتی که والراِشتاین در بارهی مهاجرت از جنوب به شمال مطرح میکند، حائز اهمیت است، اما تا زمانی که این پدیدهی مهاجرت به طور کامل از کنترل دولتهای ملی غربی خارج نشده است (که امروزه چنین نیست)، لازم است جنبههای منفی این رویداد را نیز درکنار اثرات مخرب آن بر سیستم مشاهده کرد.
اولا، مردم جنوب که به دنبال رستگاری به شمال رو میآورند، با مهاجرت خود بار بزرگی از دوش دولتهای خود در جنوب برمیدارند: مردمی که گرفتار مشکلات مختلف هستند، به جای سوق دادن افسردگی و خشمشان علیه ساختارهای دولتهای خود در یک قیام انقلابی، اغلب در پی امیدهای واهی، فرار به شمال را برمیگزینند و این از ظرفیت جنبشهای انقلابی میکاهد. مهمتر از آن، مردمی که از جنوب به شمال میروند، نیاز شمال به نیروی کار ارزان را برآورده میکنند و کارهای سنگینی را که کارگران شمال نمیخواهند انجام دهند، بر دوش میکشند. مدیران شمالی البته نمیخواهند جمعیت مهاجر از حد معینی فراتر رود، اما از سوی دیگر چشمشان را بر هجوم این جمعیت نیروی کار ارزان میبندند، زیرا خلاء بسیار مهمی را پر میکنند. بیایید فرض کنیم که این مهاجرت به طور کامل متوقف شود. این منجر به کمبود قابل توجه نیروی کار ارزان برای شمال خواهد شد، کاهش تولید سرمایهداری ناگزیر در دستمزدهای واقعی منعکس خواهد شد و نارضایتی طبقهی کارگر در شمال را افزایش خواهد داد. از سوی دیگر، این جمعیت پویا، پشتوانهی مهمی برای هژمونی ایدئولوژیک نظامهای غربی است. در حالی که جمعیت شاغل شمال به طور فزایندهای از دموکراسی ناامید شدهاند، مهاجران جنوبی بسیار مشتاقاند در دموکراسیشان مشارکت کنند. بنابراین، به نظر نمیرسد سلب حقوق دموکراتیک از جمعیت مهاجر برای حاکمان شمالی مطرح باشد. برعکس، از آنجا که مدیران شمالی به خوبی پتانسیلِ طرفدار نظام بودنِ این توده را میشناسند، تا آنجا که در عهدهشان باشد، مشارکت آنها در دموکراسی را تشویق میکنند.
واقعیت دیگر این است که فقیرترین مردم کشورهای شمالی کارگران مهاجر نیستند، بلکه بخشهایی از خود شهروندان کشورهای شمالیاند. اگر انگلستان را مثال بزنیم، به ندرت یک کارگر مهاجر را در میان «بیخانمانها» که در خیابانها گدایی میکنند، پیدا میکنید. تقریبا همهی بیخانمانها جوانان متولد بریتانیا هستند. آمارها نشان میدهد که بخش قابل توجهی از جمعیت مهاجر بیکار هستند، اما این واقعیت را درست منعکس نمیکند. زیرا اکثر مهاجران در مشاغل غیرقانونی کار میکنند و با وجود اینکه «بیکار» به نظر میرسند، با باز کردن خواربارفروشی و دکه و غیره به سمت لایههای میانی بالا میروند. اکثر کسانی که واقعا نمیتوانند کار پیدا کنند و واقعا به مزایای بیکاری نیاز دارند نیز افراد بیکار انگلیسیالاصل هستند. گهگاه، وقتی کارگران مهاجر را میبینیم که گدایان جوان انگلیسی را از جلوی محل کار خود با چوب و چماق میرانند، این فرصت را پیدا میکنیم که حقیقت را بسیار واضحتر ببینیم.
با توجه به همهی اینها نوید حزب نئوفاشیست AFD آلمان که در صورت رسیدن به اقتدار خارجیها را اخراج میکند فقط یک وعدهی انتخاباتی پوچِ پوپولیستی است.
معضل رشد اقتصادی
اگرچه مقبولیت نظریهی رشد اقتصادی در احزاب چپ همچنان خریدار دارد، اما تمایل فزایندهای در بخش قابل توجهی از جامعه به تسلیم شدن در برابر یک قدرت استبدادی وجود دارد تا از آنها در برابر حملات مخرب نیروهای کنترل نشدهی بازار محافظت کند. در اصل، نوعی نوستالژی به حمایت دولتِ پدرسالار شکل گرفته است. و دولتهای راستگرای شمال با محوریت شعارهای ملیگرایانه، از وضعیتی دم میزنند که پر است از خطرات قریب الوقوع و واقعی از جمله خطر هجوم مهاجران جنوب، از دست دادن هویت ملی کهن، توطئههای نیروهای شرور بنیادگرا و … این دولت همچون پدری مستبد نمود مییابد که هرچند سنگدلانه کتک میزند، اما در مواقع لزوم چتر محافظتیاش را میگستراند، و با این همه، براستی چیزی نیست جز یکی از بازیگران اصلی سرمایهداری غارتگر امروز.
سرخوردگی و ناامیدی بزرگ در وعدهی بهشت از سوی اقتصاد بازار به سود جنبشهای چپ تمام نشد: جنبشهایی که سادهلوحانه انتظار میرفت در راستای اهداف برابری، آزادی و همبستگی در اکثر جوامع عمل کنند. در دههی گذشته، تودهها بیشتر به سمت رهبران خودکامه و جنبشهای راست افراطی روی آوردهاند. یک دلیل مهم این پدیده این است که پیشنهادات اقتصادی چپ همراستا با اصول اقتصادیای است که وضعیت ناخوشایند امروز را رقم زده است. به بیان صریحتر چپ حزبی اروپا بر این باور بوده است که بالا بردنِ رشد اقتصادی برای حل مشکلات، راهبردی ضروری است. از سوی دیگر، افشای این واقعیت که رشد اقتصادی مشکلات را پیچیدهتر از پیش کرده است، چپ را در بلاتکلیفی قرار داد، آن قدر که نتوانست بیرون از دایرهی تنگ ایدئولوژیک خود راه حلی جدید برای معضل رشد اقتصادی پیدا کند.
تنها کاری که این چپ تاکنون در برابر سیاستهای نئولیبرالیستی و راست افراطی کرده پیشبینی فجایع بزرگتر در آیندهی نزدیک بوده، و همین عامل تقویتکنندهای در تشویق تودهها به افتادن در آغوش رهبران خودکامه شده است.
Ad placeholder
برخی پیشنهادهای مقطعی والراِشتاین
والراِشتاین در پایان کتاب خود چند پیشنهاد جایگزین ارائه میکند، با این حال، پیشنهادهای او بر خلاف تصمیمهای انقلابی و رادیکالی که در سراسر کتاب خود مطرح میکند، کاملا اصلاحطلبانه است. پیشنهاد اختصاص دادن ارزش اضافی تا حد امکان به نفع طبقات کارگر از طریق اتحادیهها یا پیشنهاد استفاده از قدرت دولتی برای نیازهای فوری، نمونههایی از این دست است. مبارزهی صد و پنجاه سال گذشته مملو از نمونههای بیشماری است که نشان میدهد هم اتحادیهها و هم دولت در نهایت ابزار طبقات استثمارگر هستند و نمیتوان از آنها به نفع ستمدیدگان بهره برد.
بازگشت به آغاز سخن
گفته شد که لیبرالیسم و سوسیالیسم هر دو در رقابت با یکدیگر در عصر فشار بر فرد و جامعه متولد شدند، و بر یکدیگر از حیث نظری تأثیر گذاشتند. اما در تجربه هر دو در قرن بیستم به بنبست رسیدند، و ناگزیر هربار به ریشههای خود بازگشتند.
جودیت اشکلار، یکی از نظریهپردازان مهم لیبرالیسم در دهههای شصت تا نود میلادی پس از تجربههای پی در پی شکست لیبرالیسم بسیار کوشید تا تحلیل مدرنتر و بهکارآمدتری از لیبرالیسم ارایه دهد. مفهوم «لیبرالیسم ترس» (۱۹۸۹) از ابداعات او بود. او با این مفهوم قصد داشت نظرها را به سوی امر وحشتزا معطوف کند و بر این باور بود که لیبرالیسم در درجهی اول وظیفه دارد جلوی رشد و نفوذ امر وحشتزا را در جامعه بگیرد. اشکلار وقتی به لیبرالیسم کلاسیک نگاه میکند، متوجه میشود که لیبرالیسم برای رسیدن به نویدهای اساسیاش، یعنی حقوق و آزادیهای فردی و حاکمیت قانون اساسی، جایی برای «فرومایگیهای عادی» منظور نکرده است. اشکلار از میان این فرومایگیها، قساوت را جدا میکند و آن را در مرکز فلسفهی سیاسی خود جای میدهد.
مهمترین و شدیدترین شکل قساوت از منظر اشکلار، نسل کشی و جنایت علیه بشریت است. این چیزها برای اشکلار صرفا اموری نظری برای پرداختن به آنها نبود؛ او نه تنها از نزدیک شاهد هولوکاست و یکی از فراریان آن بود، بل در قرنی زیست که بسیاری آن را «عصر نسل کشی» نامیدهاند. یکی از راههای تامل روی آنچه الهامبخش او در کوشش برای پیوند برقرار کردن با «لیبرالیسم ترس» بود این است که این پاسخی بود به آن قساوت گستردهی دوران نازیها و ترور استالینی که او از آن گریخته بود. با این همه، اشکلار خوب میدانست که قساوت نه محدود به هولوکاست و استالینیسم است و نه محدود به منطقهای یا دورهای خاص، بل پدیدهای است که به طور پیوسته در تاریخ بشر در حال روی دادن است.
اشکلار مهمترین و سرآمدترین منبع قساوت را در ساختار دولت جستوجو میکند. دولت فضاهایی را ترتیب میدهد که در آنها اِعمال قساوت به یک هنجار تبدیل میشوند. هم در نسلکشی و هم در جنایت علیه بشریت، چنین اقداماتی به طور معمول در مناطق خاصی از انواع مختلف – گتوها، گولاگ ها، اردوگاههای کار اجباری، یا در بدترین حالت (تا به امروز) مکانهایی مانند اردوگاههای نازیها- که مشخصا یا مستقیما برای کشتار جمعی سازماندهی شدهاند، انجام میشود.
علاوه بر این، اشکلار با نظر به سرآغاز شکلگیری اندیشهی لیبرالیسم که در جنگهای بین پروتستانها و کاتولیکها تکوین یافت، رواداری را یکی از مهمترین اصول لیبرالیسم میداند.
او در ضمن بر این باور است که لیبرالیسم کلاسیک به وعدهی عدالت اجتماعیاش خیانت ورزیده است، زیرا بدون اقامهی عدالت در جامعه خلاصی از امر وحشتزا ممکن نیست.
پس میبینیم لیبرالیسم مورد نظر اشکلار دستکم در قطب مخالف ایدهی سوسیالیسم قرار نمیگیرد. دستکم گفتم، چون لیبرالیسم دوشاخه دارد: سیاسی و اقتصادی. لیبرالیسم سیاسی، به خصوص به آن صورت که در اندیشهی اشکلار متبلور میشود، یک تفکر جدّی است.
سوسیالیسم و شاخهی مارکسیستی آن در قرن نوزدهم با لیبرالیسم درافتاد، اما میدانیم که رقابت بین ایدئولوژیها نشان از قرابت بین آنها دارد. به نظر میرسد لیبرالیسم سیاسی و به ویژه فلسفی بتواند پادزهر «انحراف»های رخ داده در سوسیالیسم قرن بیستم باشد. سوسیالیسم از وقتی که به صورت یک علم مطرح شد، از آرمانهای بنیادینش دور افتاد. اما شاید هم گریزی از آن نبود. چون در دهههای پایانی قرن هجده و قرن نوزده با اکتشافات بزرگ علمی و بهخصوص جذابیت نظریهی داروین، مُدِ علمگرایی و تقرب به امامزادهی علم شرط تأثیرگذاری بود. هرچه بود، شرایط آغاز شدن سوسیالیسم، به سرعت آن را به سوی پوزیتیویسم نزدیک کرد. «نظریه»ای شد که از تاریخ گرفته تا فلسفه، تا اقتصاد و سیاست، و حتا تا قلمرو هنر و ادبیات ادعا داشت که راز همه چیز را دریافته است و در درستی خود تردیدی نداشت. لیبرالیسم فلسفی دقیقا در این بزنگاه به کمک سوسیالیسم آمد و گفت که چنین قطعیتی وجود ندارد، پس بگذار هر فکری زنده بماند. این البته از نسبیگرایی لیبرالیسم ناشی میشد که به شرط گسترش ندادن و کلیت نبخشیدن به آن، میتوان درس رواداری را از دلش بیرون کشید.
اگر ارزشهایی را که آرمان چشمانداز چپ است، یعنی همان سه اصل انقلاب کبیر فرانسه: «برابری، آزادی و همبستگی» را در نظر بگیریم، میدان نزاعی با «لیبرالیسمِ ترسِ» جودیت اشکلار باقی نمیماند. البته موضوع اساسی چگونگی رسیدن به این آرمانهاست، و این بدون جذب دیالکتیکی میراث اندیشی لیبرال دوباره با خطر به بیراهه افتادن مواجه است.
ایمانوئل والراِشتاین و جودیت اشکلار معاصر یکدیگر بودند، اما عجیب است که با یکدیگر آشنایی پیدا نکردند. حداقل اینکه هیچکدام در هیچ متنی به آن دیگری اشارهای نکرد. اما خواندن آثار این دو متفکر در کنار هم میتواند به گفتوگویی پر و پیمان در ذهن خواننده منجر شود.