کادر: سرمایه داری افتضاح به بار آورده است!

ریچارد ولف

Print Friendly, PDF & Email

یک نکته ضروری رو به خوانندگان: متن پیش روی شما، برای زیرنویس این درس گفتار و متناسب با لحن و بیان ریچارد وُلف تهیه شده و بدیهی است که چنین متنی با برگردان­های معمول تفاوت­هایی دارد.
***

امشب می­خواهم با توجه به نقش عظیمی که امریکا در اقتصاد جهان دارد، تحلیلی ارائه کنم که نشان دهم در اقتصاد امریکا چه می­گذرد؛ تلاش می­کنم تا توضیح بدهم که چگونه به این وضع دچار شدیم؛ و امیدوارم این تحلیل کمکی باشد برای ردیابی این که ما بعد از این مرحله به کجا رهسپار خواهیم شد. و اگر این بحث به آن­جا رسید که خود شما برای حل این مسئله نقش معینی بر عهده گرفتید، در آن صورت پیام من کاملاً درک شده است؛ چراکه مقامات مسئول و مسببّین این وضعیت، هیچ ایده­ای ندارند که نشان دهد چه باید کرد؛ و این چیزی است که اگر به آن دقت کنید، متوجه می‌شوید.

این بحران اقتصادی ”سه چیز“ نیست!

این شدیدترین بحران سرمایه­داری در طول عمر من است و الان که دارم به حاضرین این سالن نگاه می­کنم، به نظر می­رسد که برای شما هم همین­طور است. و اگر این بحران در این چارچوب درک و بررسی شود، اگر جدی گرفته شود و اگر مردم هدفی عقلایی برای پایان دادن به این روند داشته باشند، امکان به حداقل رساندن خسارات فردی و اجتماعی وجود دارد.
خب اجازه بدهید با این آغاز کنم که این بحران اقتصادی کنونی چه نیست. این تنها یک بحران مالی نیست ـ­نامی که مدام به کار برده می­شود. استفاده از این نام باعث محدود و بی­معنی کردن آن می­شود. چنان که خواهید دید، این بحران از دل کل نظام اقتصادی که ما در آمریکا داریم بیرون آمده. این بحران از نظام بانکی آغاز نشده. در قلمرو نظام بانکی باقی نمانده، و ابداً به لحاظ زمانی و از لحاظ وسعت محدود به بازارهای اعتباری و یا بانکداری و یا شرکت­های بیمه نخواهد ماند.

مسئله دوم این است که این بحران موقتی، زودگذر و یا کوتاه مدت نیست. این تفکر کاملاً واهی است، مثل همان تفکری که این بحران را به بحران مالی محدود می­کرد. اجازه بدهید برای یادآوری، این مسئله را با دو مثال مشابه تاریخی شرح بدهم. نمونه اول، ما بحران عظیم دیگری در دهه 30 میلادی داشتیم. بگذارید یادآوری کنم که آن بحران به چه ترتیب بود، به این خاطر که بحران فعلی به درستی با آن مقایسه می­شود. آن بحران در 1929 وزیدن گرفت، و یا بهتر است بگویم منفجر شد. در 10 سال بعدی، از 1929 تا 1939، دو رئیس جمهور آمریکا، هوور و روزولت، سیاست­های پولی و مالی گوناگونی را مشابه با آن­چه که امروز در واشینگتن می­بینیم، آزمایش کردند. و هیچ کدام از این سیاست­ها جواب نداد. و برای 10 سالِ تمام، نتوانستیم از آن رکود خارج شویم. و آن­چه که بالاخره ما را از بحران بیرون کشید، به کار بستن چند سیاست‌ هوشمندانه نبود. بلکه تغییری بزرگ در جامعه با نام جنگ جهانی دوم موجب آن بود. و چنان­چه فکر می­کنید این نوع از بحران و رکود طولانی که در برابر درمان سیاست­های اقتصادی مقاوم است تنها به گذشته­های دور تعلق دارد، به من اجازه دهید تا نمونه دیگری را نشانتان بدهم. ژاپن که در سال 1989 مثل امروز، دومین کشور مهم و صنعتی جهان بود، با رکود اقتصادی مواجه شد. رکودی شدید. و الان بعد از 18 سال، با وجود همه سیاست­های پولی و مالی که اجرا کردند، که شامل سیاست­های تاکنونی آقایان برنانکه و پالسون هم می­شود، هنوز از آن بیرون نیامده است. پس این تصور که این بحرانی سریع، کوتاه مدت، و زودگذر است، به تمامی خوش خیالانه است.

مسئله سوم این است که این بحران به سرعت و سادگی قابل حل نیست. با آغاز وقایع ”بیر استیرنز“ در تابستان گذشته (2008)، تاکنون دیده­ایم که حکومت آمریکا سیاست­های مختلفی را یکی پس از دیگری امتحان می کند ـ­از جمله کاهش نرخ بهره و تزریق پول بیش­تر در اقتصاد. به خاطر دارید که سال 2008 از طرف دولت بوش بسیاری از شما مبلغی در حدود 300 تا 600 دلار تخفیف مالیاتی به جهت برانگیختن اقتصاد دریافت کرده­اید. همه آن سیاست­ها شکست خوردند. هر کدام از این سیاست­ها با هیاهوی بسیار به عنوان راه حل این مسئله غامض، ارائه شدند. قدم­های دولت یکی پس از دیگری بلندتر شدند، که خود مشخص می­کرد سیاست قبلی شکست خورده است. بنابراین می­بینیم که راه حل­های سریع و سرهم بندی شده و یا کاهش نرخ بهره، یا تزریق پول و یا محرک­های جدید اقتصادی که دولت آقای اوباما اکنون به آن رسیدگی می­کند، همگی بسیار کوچک و بسیار دیر بوده­اند. برای مهار این بحران سیاست­هایی عظیم‌تر، گسترده‌تر و تاثیرگذارتر مورد نیاز است.

چطور به این­جا رسیدیم: استثناگرایی آمریکایی

خب، بگذارید با این بحث شروع کنم که درک من از چارچوب تاریخی که این بحران از آن بیرون آمده چیست. و فکر می­کنم لازم است که به این بحران با دیدی تاریخی نگاه کنید تا متوجه بزرگی، عمق و جدی بودن آن بشوید.

برای انجام این کار، بگذارید به­طور خلاصه کمی به عقب برگردیم و به دورۀ زمانی میان سال­های 1820 تا 1970 نگاهی داشته باشیم. یعنی صد و پنجاه سالی که در تمام جهان و نیز در کشور ما حیرت­انگیز است. به شما می­گویم که چگونه و چرا حیرت­انگیز است. در تمام این دورۀ زمانی، در همۀ دهه‌ها، از 1820 تا 1970، بلااستثنا، طبقۀ کارگر آمریکا از افزایش سطح دستمزدها بهره­مند می­شدند. این حیرت­انگیز است. در هر دهه، حتی در دهۀ 30 که بحران بزرگ روی داد نیز این مسئله صادق بود. زیرا در آن روزها، اگرچه میزان دستمزدها سقوط کرد، اما به مراتب بیش­تر قیمت­ها رو به کاهش داشت. آمریکا شاید تنها جامعه­ای در جهان باشد که چنین وضعیتی داشته. و این باعث شد تا آمریکا نمونه­ای چشمگیر و مثال زدنی باشد. این وضعیت باعث شد تا مردم زیادی در موج­های مهاجرتی پی در پی به این کشور بیایند. خود این پدیدۀ امواج مهاجرت نیز شگفت­انگیز است. امواجی که بعد از اتمام جنگ داخلی و حتی زودتر از آن آغاز شده بود.

واقعیت امر این بود که آمریکا کشور بسیار ثروتمندی است. خاکی غنی دارد، شرایط اقلیمی­اش مناسب است، و وقتی موج­های پی در پی مهاجرت کارگران به این­جا رسید، مهاجران فهمیدند که با بیرون کردن سرخ­پوستان به زمین­هایی وسیع با خاکی مرغوب دست می‌یابند.

به دلایل بسیار، ما شاهد این 150 سال شگفت­انگیز بوده­ایم که طیّ آن کارگران از پیشرفت مدوام استانداردهای زندگی بهره­مند می­شدند. هم­چنین در این دوران است که کارگران مولّدتر می­شوند. ماشین­های بیش­تری در اختیار هر یک از کارگران قرار می­گیرد. امکانات آموزشی برای آن­ها فراهم می­شود و نتیجه آن نیز، درخواست سرعت بیش­تر در تولید است. کارگران مولدتر و بارآورتر شدند، اما آن­ها در برابر اضافه­کاری سخت و بالا رفتن سطح بهره­وری­شان چیزی هم به دست می­آوردند. آن­ها رشد استانداردهای زندگی را تجربه می­کردند. و می­دانید که این امر باعث تغییر و شکل­گیری ایالات متحده شد، و از این جهت، فهمیدن چگونگی آن مهم است، زیرا بحرانی را که اکنون در آن قرار داریم به خوبی توضیح خواهد داد.

تعجب­برانگیز نیست، اگر مردمی مثل ما، که از ارتقای استانداردهای زندگی بهره­مند می­شدند، زندگی ـ­در حقیقت موفقیت در زندگی­ـ را به معنای چیزی کاملاً قابل دسترسی تعریف کنند. آمریکایی­ها شروع کردند به درونی کردن این تجربۀ حیرت­انگیز تاریخی. ریشه­های مفهومی که گاهی استثناگرایی آمریکایی خوانده می­شود در همین نکته نهفته است ­ـ­مفهومی بی­همانند که خصلت­نمای آمریکاست.

این مفهوم از این­جا آغاز می­شود که فرزندان من بهتر از من زندگی خواهند کرد، و نوادگان من نیز به همین ترتیب سطح زندگی بالاتری از والدینشان خواهند داشت ـ­و این­که این ارتقای استانداردهای زندگی مختص آمریکاست. و بنابراین معقولانه است که شما به عنوان یک فرد، ارزش خودتان را بر مبنای میزان موفقیتی که دارید، برحسب لباسی که می­توانید بخرید، و خانه­ای که در آن زندگی می­کنید، و اتوموبیلی که می­رانید بسنجید. این معیار ارزش شما، به آن کیفیت قابل دستیابی در زندگی آمریکایی بدل می­شود.

با این تفاسیر، باید اساس و بنیان مصرف­گرایی آمریکایی را فهمیده باشید ـ­این که ما تبدیل به جامعه­ای شده­ایم که آن­چه می­توانیم در این کشور به دست آوریم، پیشرفت سطح استاندارد کالاها و خدماتی که می­توانیم بخریم و مصرف کنیم را تقدیس می­کند. به این علت است که صنعت تبلیغات و آگهی­های تجاری در این کشور متولد می­شود و ما آن را به بقیه جهان ـ­شاید به عنوان هدیه­ای مشکوک­ـ می­فرستیم. به هرحال ما جامعه­ای مصرفی هستیم. و تا به امروز بهترین مدل برای بقیه جوامع جهان.

تاریخ از هم گسیخته می­شود: دستمزدها افزایش نمی‌یابند

خب، اجازه بدهید برگردم به آن آسیب روانی که بر مردمی که بیش از 150 سال ارتقای استانداردهای زندگی را درونی کرده بودند و انتظار آن را می­کشیدند، وارد آمد. افزایش مداومی که در هر دهه کارگران را قادر می­ساخت تا از زندگی بهتری برخوردار شوند، زیرا دستمزدهایشان بالاتر می­رفت، و این باعث می­شد تا قدرت خریدشان بیش­تر شود. و آن­ها، بیش­تر و بیش­تر، کار را به عنوان چیزی درک می­کردند که به آن­ها امکان بیرون رفتن و خرید کردن را می­دهد.

در دهۀ 1970، این سیر تاریخ ایالات متحده ناگهان متوقف شد. در دهۀ 1970 افزایش دستمزدهای واقعی متوقف شد، و از آن تاریخ تا به امروز این افزایش دیگر هیچ­گاه از سر گرفته نشد. این مسئله تغییری بنیادی در آمریکا بود، که اکثریت مردم ما احتمالاً هنوز با آن کنار نیامده­اند. آیا آن­ها از فرهنگ مصرفی دست برداشته­اند؟ آیا آن­ها قادرند بگویند که ”من ارزش و دارایی خودم به عنوان یک فرد را دیگر نه با افزایش مصرف که به طرق دیگری خواهم سنجید؟“ و اگر از سوی جامعه کمکی نرسد، کنار گذاشتن مصرف­گرایی وظیفه­ای خواهد بود که در بهترین شرایط نیز می­تواند مشکل باشد، و تاریخ ما نیز این را نشان می­دهد. مردم ما دستمزد کافی برای افزایش سطح مصرف در اختیار نداشتند، از این رو آمریکایی­ها به عنوان یک ملّت، باید راه دیگری پیدا می­کردند.

اما قبل از پرداختن به ادامه بحث، اجازه بدهید به پرسشی پاسخ دهم که امیدوارم به ذهن شما هم رسیده باشد: چرا افزایش دستمزدها متوقف شد؟ به طور اساسی، چهار دلیل وجود دارد.

اول این که، ما تغییر تکنیکی حیرت­انگیزی در آمریکا داشتیم ـ­تغییری که به شرکت­های تجاری اجازه داد با سرعتی باورنکردنی کارگران را جایگزین کنند. این تغییر، آمدن کامپیوترها بود. در جامعۀ ما، مخصوصاً از دهۀ 70 به این سو، شمار عظیمی از مردم شغل­هایشان را به خاطر فراگیر شدن کامپیوتر از دست دادند. حالا کامپیوترها می­توانستند با یکی دو اپراتور، کاری که قبلاً برای انجامش نیاز به صدها کارگر بود را انجام دهند. بنابراین افزایش سریع استفاده از کامپیوتر باعث بیکار شدن شمار زیادی از مردم شد، و از این رو مازاد عرضه در بازار کار بر تقاضا تاثیر گذاشت.

دوم این که، به طور هم­زمان، شرکت­های تجاریِ آمریکایی در دهۀ 70 پی بردند که دوران بسیار خوششان به پایان رسیده است. دوران خوشی 30 ساله، میان 1945 تا 1975، که از پایان جنگ دوم جهانی شروع شد. زمانی که همۀ ممالک رقیبِ ایالات متحده در طی جنگ تخریب شده بودند، و آمریکا تنها کشوری در جهان بود که بر اثر جنگ با خاک یکسان نشده بود، و از این رو قادر شد تا برای بقیۀ جهان نیز تولید کند، و کارگران نیز چنین کردند. و شرکت­های تجاری آمریکایی عرصه تولید و تجارت را بدون هیچ رقیب جدی در اختیار خود گرفتند.

اما از دهۀ 70، کشورهای اروپایی، و همین طور ژاپن، توانستند خرابی­های جنگ را بازسازی کنند، و این کار را به روش ویژه­ای انجام دادند. اروپایی­ها و ژاپنی­ها، با گوشه چشمی به آمریکا به عنوان کشور مسلّط بر جهان، فهمیدند که اگر بخواهند کارخانه­ای را بازسازی کنند، که چیزی در آن قسمت از جهان تولید کند، تولیدات آن باید از پس رقابت با مشابه آمریکایی خود بر بیاید. باید بهتر یا ارزان­تر از مشابه آمریکایی­اش باشد و گرنه شانسی در بازار نخواهد داشت. آمریکایی­ها بر بازار مسلّط بودند. و بنابراین همۀ این کشورها تلاش کردند تا بیشتر از آمریکا تولید کنند ـ­که چنین هم کردند. به این دلیل است که ما امروزه دیگر در آمریکا تلویزیون تولید نمی­کنیم و یا به سختی چرخ صنعت اتوموبیل­سازی­مان می­گردد. نتیجه­گیری مهم شرکت­های تجاری آمریکایی این بود که اگر نمی­توانید شکست­شان بدهید، با آن­ها متحد شوید! و از این­جا بود که صادرات کلان مشاغل آغاز شد. شرکت­های آمریکایی تاسیسات و کارخانه­هایشان در این­جا را تعطیل کردند، و به خارج از کشور انتقال دادند. فهم این مطلب که کامپیوترها باعث عدم نیاز ما به بسیاری از مشاغل شده نیازمند دانش اقتصادی پیشرفته نیست. و به طور هم­زمان، تولید به خارج از ایالات متحده انتقال یافته، و این یعنی فرصت­های شغلی در خارج از کشور هستند، و بنابراین موقعیت چانه­زنی طبقۀ کارگر آمریکا در مقابل صاحبان سرمایه و تولید ضعیف می­شود.

اما دو پدیدۀ دیگر هم موثر بودند. به این ترتیب که تغییری سریع در موقعیت زنان در اقتصاد آمریکا به وجود آمد. در دهۀ 60 و 70، زنان آمریکایی که تا آن تاریخ بیش­تر خانه­دار بودند، وارد مشاغل خارج از خانه به صورت نیمه وقت و تمام وقت شدند. یا اگر مشاغل نیمه وقت داشتند، کارهای تمام وقت را برعهده گرفتند. از آن تاریخ ما شاهد حرکت عظیم زنان جویای کار در درون نیروی کار جامعه هستیم.

و چهارمین دلیل برای این امر که چرا دستمزدها پایین آمد، موج مهاجرت در آن دوران است. موج عظیم مهاجرت، مخصوصاً مهاجرینی که از آمریکای مرکزی و لاتین، و سپس از همه جهان به سوی ایالات متحده سرازیر شدند. زنان، مهاجران، این یعنی جمعیت بیش­تری به دنبال کار می­گردد. رواج کامپیوتر و انتقال صنایع و تولید به خارج از کشور به معنای مشاغل کمتر برای جویندگان کار است. و این کامل­ترین دستورالعملی است که موجب افزایش نیافتن دستمزدها می­شود و در مورد همه صدق می­کند.

مواجهه با ضربه: واکنش مردم

خب، پس در دهۀ 70 بود که افزایش دستمزدهای ما متوقف شد، و حالا امری چنین اساسی که در 150 سال پیش از آن بی­سابقه بود، همه را به مواجهه با آن وادار کرد. من می­خواهم به چگونگی این مواجهه نگاهی بیاندازم. و برای این کار داستانی را در دو بخش برایتان تعریف می­کنم. در بخش اول به چگونگی مواجهۀ طبقۀ کارگر با توقف افزایش دستمزدها می­پردازم، و سپس در بخش دوم به چگونگی مواجهۀ تجّار و سرمایه­داران با این مسئله خواهم پرداخت. زیرا با نگاه به واکنش این دو گروه، عناصر بحرانی که اکنون در آن قرار داریم آشکار خواهد شد.

خب، اجازه بدهید از مردم شروع کنیم. طبقۀ کارگر آمریکا که حالا دستمزدهایشان افزایش نمی­یابد، چه واکنشی نشان دادند؟ اول این­که بیش­تر کار کردند. اگر دستمزدی که شما به ازای هر ساعت می­گیرید ثابت بماند، و دیگر افزایش نیابد، یک راه حل افزایش ساعات کار است. و تعداد بیش­تری از اعضای یک خانواده برای ساعات بیش­تری سرِ کار بروند. و این آن چیزی است که طبقۀ کارگر آمریکا مجبور به انجامش شد.

از دهۀ 70 تا به امروز، میزان متوسط ساعت کارِ یک آمریکایی در سال، در حدود 20 درصد افزایش یافته. این خیلی زیاد است. ما 20 درصد بیش­تر از 30 سال پیش کار می­کنیم. برای مقایسه، مثلاً اگر به فرانسه، آلمان، و ایتالیا در همین دوره نگاه کنید، متوسط ساعت کار مردم این کشورها 20 درصد کمتر شده است.

آمریکایی­ها اگر این قدر خوش­شانس باشند که بتوانند به تعطیلات تابستانی در اروپا بروند، اغلب پس از بازگشت با تعجب از شیوۀ زندگی عالی مردم اروپا که کیفیت انسانی­تری دارد صحبت می­کنند. مسئلۀ عجیب و غریبی در کار نیست. کمر آمریکایی­ها از فشار کار خم شده، و بقیۀ دنیای صنعتی، نه. آن­ها برای وعده­های غذایی طولانی­شان وقت دارند. در حالی که ما آمریکایی­ها فست­فود را اختراع می­کنیم. امید خانوادۀ آمریکایی با فرستادن همۀ اعضایش به سر کار، آن هم برای ساعت­های طولانی این بود که مصرف­اش افزایش پیدا کند. این امید، بی­پایه و اساس از آب در آمد. چرا؟ زیرا مشخص شد اگر همه اعضای خانواده ساعت­های زیادتری کار کنند، باید راه حل­های جدیدی برای مسائلی که قبلاً موجود نبوده پیدا کنند. مثلاً اگر زنی باید برای کار از خانه خارج شود، نیازمند چند دست لباس مخصوص کار است. نیازمند ماشین شخصی است، آن هم در کشوری که از وسایل حمل و نقل عمومی در آن خبری نیست. مشخص شد که کار بیش­تر و افزایش ساعات کار، باعث مخارجی می­شود که هدف اصلی این کارِ بیش­تر که پول بیش­تر است را عملاً غیر قابل تحقّق می­کند.

پس اگر این روش مشکل را حل نمی­کرد، واکنش دوم طبقۀ کارگر آمریکا در مواجهه با توقف افزایش دستمزدها چه بود؟ یعنی راه حلّی که بتوانند کماکان به مصرف کردن ادامه دهند. خب، همۀ شما پاسخ را می­دانید. پاسخ این است که طبقۀ کارگر آمریکا از اوائل دهۀ 70، شروع کرد به وام گرفتن افسار گسیخته. به صورتی که مشابه این رفتار را طبقۀ کارگر هیچ کشوری، در هیچ دوره­ای از تاریخ نژاد انسانی انجام نداده است. آمریکایی­ها شروع به وام گرفتن کردند.

البته در ابتدا آن­ها به شیوه­ای وام می­گرفتند که ترجیح وام دهندگان است. یعنی گرو گذاری. شیوۀ اصلی که کارگران آمریکایی‌ برای حل مشکل­شان از آن استفاده کردند، وام گرفتن در مقابل گرو گذاشتن خانه بود. وام زیاد در برابر گرو رفتن خانه. اگر فراموش نکرده باشید، انفجار بحران در اثر پدیده­ای به نام وام­های رهنی یا وام­های ساب­پرایم اتفاق افتاد. اما طبقۀ کارگر آمریکا تنها با گرو گذاشتن خانه­اش نمی­توانست مصرف­اش را افزایش دهد. این طبقه اساساً دارایی کافی برای گرو گذاشتن نداشت. باید چیز جدیدی اختراع می­شد، یعنی روشی در قرض دادن مبلغ کلانی پول به مردم آمریکا، بدون این که اصلاً نیازی به گرو گذاشتن باشد. و این روش کشف شد. الان در کیفِ پول شماست. این اختراع، کارت اعتباری­ست. کارت اعتباری مکانیزمی است که به بانک­ها اجازه می­دهد بدون هیچ­گونه گرویی، به طبقۀ کارگر وام دهند. در اصطلاح اقتصادی به این کارت­های اعتباری شما، وام بی­وثیقه گفته می­شود. اما البته، هیچ وام دهنده­ای بدون گرویی و وثیقه به شما وام نخواهد داد، مگر این که سودی در آن باشد که به ریسک­اش بیارزد. و پاسخ در نرخ بهره بالای این وام­هاست. میانگین نرخ بهره برای یک کارت اعتباری امروزه چقدر است؟ 18 درصد در سال. این دلیل وجود کارت­های اعتباری­ست. بنابراین، به طبقۀ کارگر صدها میلیارد دلار وام بدون وثیقه پرداخت شد با این هدف که مصرف افزایش پیدا کند. و طبقۀ کارگر آمریکا هم این وام­ها را قبول کرد و به دنبال قرض گرفتن رفت.

من برای شما این تاریخ را گفتم، به این خاطر که به نظر من این بهترین شیوه برای فهم این مسئله است که چرا این نوع از وام­دهی در این جامعه ممکن شده است. این نوع از وام­دهی، مسئله­ای که عمیقاً در تاریخ ایالات متحده ریشه دوانیده بود را حل کرد. اما در عین حال در سال­های اولیۀ قرن 21 و اکنون، طبقۀ کارگری را تولید کرد که کار زیاد فرسوده­اش کرده است. این شیوه باعث شد تا زندگی شخصی کارگران به خاطر وجود فشار و استرس بالا متلاشی شود و همۀ اعضای خانواده مشاغلی خارج از خانه برعهده بگیرند. و حالا می­توانیم به این­ها نگرانی و اضطراب مردمی که بدهی­هایشان از درآمدهایشان بیش­تر شده را هم اضافه کنیم. استرس و فرسودگی مردم آمریکا به منتهای خودش رسیده است. آن­ها دیگر قادر به گرفتن وام بیش­تر و یا انجام کار زیادتر نیستند. به این علت است که این یک مشکل زودگذر نیست. وقفه­ای کوتاه در طی مسیر نیست. ما به حدود نهایی سرمایه‌داریِ نوع آمریکایی رسیده‌ایم.

معنای این ضربه برای سرمایه‌داران

حالا به من اجازه بدهید به جماعت سرمایه­دارها بپردازیم. خب، برای این سرمایه­دارها 30 سال گذشته بسیار عالی و دلچسب بوده است. همۀ آن چیزهایی که از وضعیت طبقۀ کارگر در این دوره برایتان گفتم، برای جماعت سرمایه­دارها اخباری خوش بوده است. با به کارگیری کامپیوتر، بهره­وری کارگران آمریکا بیش­تر و بیش­تر شد. ما شاهد افزایش بهره­وری کارگران در طی این دورۀ 30 ساله بوده­ایم. اما کمی صبر کنید. هر سال که کارگران محصول بیش­تری تولید می­کردند، چه میزان دستمزد دریافت می­کردند؟ دستمزدی یکسان با سال قبل از آن. این معنای عدم افزایش دستمزدهاست. کارگران مثل سابق حقوق دریافت می­کنند. آن­ها بیش­تر و بیش­تر تولید می­کنند، اما دستمزدها همان است که بود. این شکاف میان ارزش آن چیزی است که کارگران برای کارفرمایان­شان تولید می­کنند و کارفرمایان با فروش این محصولات باید دستمزد آن­ها را بپردازد. این شکاف روز به روز بزرگ­تر می­شود. آن­چه کارگران به دست می­آورند ثابت مانده است. آن­چه تولید می­کنند مدام بیش­تر می­شود. دوستان، این شکاف روز افزون سود نامیده می­شود. بنابراین، 30 سال ثابت ماندن دستمزدها و در مقابل افزایش بهره­وری، موجب عظیم­ترین رشد سود در تاریخ سرمایه­داری آمریکا و به احتمال زیاد هر سرمایه­داری دیگری شده است.
این صرفاً بحران وال­استریت نیست. این جور نیست که وال­استریت کار خاصی جدای از بقیۀ جامعه انجام داده باشد. به هیچ وجه. این بحرانِ سیستمی است که به اندازۀ وال­استریت بقیۀ جامعه را هم در خود درگیر می­کند. همۀ کارفرمایان در این رویا شریک­اند. این فانتزی یک کارفرما است که به حقیقت پیوسته. من به کارگرانم دستمزد ثابتی پرداخت می­کنم و آن­ها بیش­تر و بیش­تر برایم کار می­کنند. کارگرانِ من بیش­تر و بیش­تر تولید می­کنند، و من ابداً لازم نیست مزد بیش­تری به آن­ها بدهم. این نمی­تواند واقعی باشد. حتماً خواب می­بینم. باید خودم را نیشگون بگیرم. و این وضعیت باعث شد تا جماعت سرمایه­دارها به رضایت­مندی دیوانه­واری برسند. هیچ کس نتوانست میزان این رضایت­مندی را به درستی درک کند. هم­چنان که دهۀ 70 جایش را به دهۀ 80 و پس از آن می­داد، میزان سود به طور غیر قابل تصوّری بالا می­رفت. و ما می­دانیم با این سود چه کردند. همۀ ما می­دانیم. اولین کاری که کردند البته قابل درک بود. آن­ها برای خودشان حقوق و مزایایی در نظر گرفتند که پیش از آن مشابه­اش دیده نشده بود. شرکت­های بزرگ به مدیران­شان صدها میلیون دلار حقوق سالانه پرداخت کردند. این پول از کجا آمده بود؟ از همان جایی که کمی قبل­تر برایتان گفتم.

دیگر چه کردند؟ شروع کردند به افراط در کاری که ”ادغام شرکت­ها“ نامیده می­شود. آن­ها یکدیگر را خریدند. شرکت­ها آن قدر پول داشتند که بتوانند شرکت­های دیگر را بخرند. آیا فلان رقیب تجاری مزاحمتان شده؟ بخریدش. آیا فلان شرکت خارجی بازار شما را دزدیده و به دردسرتان انداخته؟ بخریدش. و البته این قدر پول دارید که چنین کنید.

و باز دیگر چه کردند؟ جالب است. آن­ها پول­هایشان را در بانک گذاشتند. و بانک­ها ناگهان با مبالغ عظیمی که از شرکت­ها می­رسید مواجه شدند. سپرده گذاری در بانک. این کاری است که شما با سودتان می­کنید، البته تا زمانی که تصمیم بگیرید با این مبلغ چه کار دیگری می­توانید انجام دهید. شما آن را به بانک واریز می­کنید. و به این ترتیب بانک­ها تبدیل شدند به خزانۀ مبالغ هنگفت پول. و سپس شرکت­ها و بانک­ها، تقریباً در یک زمان، کشف حیرت­انگیزی کردند، آن­ها فهمیدند که با این سود چه کنند.

و اگر بتوانم به خوبی این فرایند را برایتان شرح دهم، شما استاندارد و معیار اقتصاد نوین آمریکایی، که اکنون در حال فروپاشی است را خواهید فهمید. بانک­ها و شرکت­های بزرگ شیوۀ بسیار سودآوری را برای استفاده از سودهای جدید و عظیم­شان یافتند. آن­ها این سودها را به کارکنان­شان قرض دادند. این همان راهی بود که کارکنان توانستند در زمانی که دستمزدهایشان افزایش نمی­یافت، مصرف خود را ارتقا بدهند. آن­ها پولی را قرض می­گرفتند که از طریق دستمزدهای ثابت‌شان به جیب کارفرمایان رفته بود.

پس، برای فهم اقتصاد آمریکا در 30 سال گذشته باید به این مسئله توجه کرد. کارفرمایان دیگر دستمزدهای کارگران‌شان را افزایش ندادند. بلکه در عوض، به آن­ها وام دادند. به این دلیل است که فانتزی کارفرمایان تحقّق می­یابد. منِ سرمایه­دار، به جای این که دستمزد کارگرم را افزایش دهم، به او پول قرض می­دهم، و او هم باید این مبلغ را با سودش به من بازگرداند. آیا این کار بهتر از افزودن به دستمزدهای آنان نیست؟ این برای جماعت سرمایه­دارها به معنای خشنودی مطلق است. به این ترتیب، سرمایه­داران آمریکایی از این که می­توانند، پولی را که از دستمزدها کم کرده­اند، دو برابر دریافت نمایند، بسیار ذوق­زده شدند. ما نه تنها بدون پرداخت به کارگر محصول و خروجی بیش­تری از او گرفته­ایم، بلکه هم­چنین می­توانیم سود را با بهرۀ سنگینی به او وام بدهیم. ما طبقۀ کارگری داریم که ناچار است قرض بگیرد. به طور کامل. ما پول برای قرض دادن داریم. آن­ها مجبور به گرفتن وام هستند. و این عقدی بود که در آسمان‌ها بسته می‌شد.

و چنین شد. جماعت سرمایه­دار آمریکایی، به طور مستقیم یا به‌واسطۀ بانک­ها، وارد کاسبی وام شدند. همۀ شما این شرکت را می­شناسید، و یا برخی از شما می­توانید آن را به یاد بیاورید، جنرال موتورز، شرکتی مشهور در صنعت اتوموبیل. در طی 30 سال گذشته، جنرال موتورز موجودیتی کاملاً متفاوت پیدا کرد. جنرال موتورز شرکت تابعه­ای به نام GMAC تاسیس کرد. این یک بانک است، برای وام دادن. این شرکت تابعۀ جدید، کار خود را با دادن وام به مردمی که می­خواهند ماشین بخرند شروع کرد، به این دلیل که با این میزان دستمزدهایشان قادر به پرداخت قیمت ماشین­ها نبودند. کمی بعد، این بانک متوجه شد که می­تواند از بهرۀ وام­ها سود بیش­تری از سود تولید و فروش ماشین به دست آورد. و خب، جنرال موتورز تبدیل به یک بانک شد، زیرا بانکداری سود بیش­تری از تولید ماشین نصیب­اش می­کرد. این تصمیمی بود که ما اکنون از نتایج­اش آگاهیم. آن­ها دیگر درست و حسابی ماشین نساختند. اما اکنون بانک عظیمی هستند. تنها اشتباه آن­ها این بود که در حدود 10 سال پیش، از شرکت جنرال موتورز منشعب شدند، آن­ها پول زیادی ساخته بودند، و به جای این­که فقط برای خرید ماشین به مردم وام بدهند، به یک وام دهندۀ کلی تبدیل شده و وارد تجارت وام­های رهنی شدند. تصمیمی غلط، در زمانی نادرست. اما جنرال موتورز 30 سال است که در تصمیم­گیری­های اشتباه در زمان‌های نادرست متخصص شده است.

بانک­ها شروع کردند به وام دادن به همه. همۀ ما با چنین پدیده­ای به کرّات مواجه شده­ایم. شما را نمی­دانم، اما برای من هفته­ای 2 تا 3 فرم درخواست کارت اعتباری ارسال می­شود که برای هیچ کدام­شان تقاضایی نداده­ام. ترغیب مردم آمریکا به گرفتن وام به قدری سودآور است که همۀ شرکت­ها چنین می­کنند. این یک جامعۀ افسار گسیخته است. این معدن طلایی است که باید در آن راه­های بیش­تری برای پول درآوردن پیدا کرد. و بخش مالی وال­استریت به این وضعیت پاسخ داد. وال­استریت خالق این وضعیت نبود. بلکه دست­هایش را بر روی این پول گذاشت و راه­های جدیدی برای ارائۀ وام­های جدید به مردمان جدید با نرخ بهره‌ای بالا پیدا کرد.

”رونق غیر عقلانی“ یا ورشکستگی و نبود افق شکوفایی در پیش رو

این دیوانگی است. این توحّشی افسار گسیخته است، اما ما نباید چندان غافل­گیر می­شدیم. اگر ما از یک طرف موقعیت نامتعارفی از انفجار سودآوری به وجود آوریم، و از طرف دیگر جمعیتی خسته و ناامید که ارزش خود را با میزان ارتقای سطح مصرف­اش می­سنجد داشته باشیم، آن­گاه ترکیب مهلکی خواهیم داشت. و البته با ذوق و اشتیاق شرکت­ها و بانک­ها به اعطای وام و به دست آوردن پول بیش­تر در زمان رونق و وفور نقدینگی، و صدها میلیارد دلار این­جا و صدها میلیون دلار آن­جا در جیب هیأت­های مدیرۀ موسسّات، آیا از این تعجب نمی­کنیم که چرا به مردمی که توانایی بازپرداخت قرض­شان را نداشتند وام می­دادند؟ اوه، کوتاه بیایید. تاریخ سرمایه­داری با دوره­های رونق و رکود علامت­گذاری شده است. فکر می­کنید این لغت از کجا آمده است؟ رونق و رکود در درون این سیستم ساخته می‌شود.

تنها تفاوت بحران دورۀ کنونی، به پایان رسیدن یک دورۀ تاریخی طولانی و رسیدن سیستم به مرزهای نهایی خود است. خب پس، با افزایش همه‌ جانبۀ این سود، چه چیز به دست آوردیم؟ از آقای گرین اسپن نقل قولی می­کنم: ”ما وفور و رونقی غیر عقلانی داشتیم.“ بسیار خوب، این روشی مودبانه در بیان آن چیزی است که ژست دست­های من نشان می­دهند. این همان چیزی است که ما به دست آوردیم و در ابتدا خودش را به صورت نوعی جنون پشت جنون نشان داد. این جنونِ جماعت سرمایه‌دارها است.

جنون شمارۀ 1: در دهۀ 90، هنگامی که این سودها روی هم جمع می­شد، جماعت سرمایه­دارهای ما ناگهان به این نتیجه رسیدند که اینترنت باعث وقوع انقلابی در همۀ جهان خواهد شد. این که اینترنت تنها یک راهنمای مشاغل بسط یافته نیست. این که اینترنت اساساً چیز جدیدی است. و به این ترتیب در شرکت­هایی سرمایه­گذاری کردند ـ­شرکت­هایی مضحک با اسامی بچه­گانه. شرکت­هایی که حدود 3 یا 4 سال از عمرشان می­گذشت، و هیچ وقت سودی به دست نیاورده بودند، و در گزارش­های سالانه‌شان گفته شده بود که ما برای ده سال پیش­بینی نمی­کنیم سودی کسب شود. چه کسی اهمیت می­داد؟ سهام این شرکت­ها تا 500 دلار به ازای هر سهم خرید و فروش می­شد. و همۀ شما می­دانید قضیه از چه قرار بود. این رونق اواخر دهۀ 90 بود، و در ماه مارس و آوریل سال 2000، بازار سهام سقوط کرد. ما شاهد اولین حباب از این آخرین دورۀ رونق سود بودیم. شاخص سهام نزدک، مهم­ترین بازار سهام برای این گونه موسسات، در مارس و آوریل 2000 به 5000 دلار رسید. این روزها، ارزش این سهام­ها از نصف هم کمتر شده است. و هیچ­گاه دیگر ترمیم نشد. این سقوطی است در مقیاس رکود بزرگ. بازار سهام ما بهبود نیافته است. فروپاشی بازار سهام در اوائل سال 2000 بسیار وحشتناک بود، و باعث واکنش وحشت­زدۀ حکومت ما شد، آن­ها گفتند وای خدای من اقتصاد دارد از دست می­رود! باید با تشویق مردم به خرج کردن اقتصاد را نجات دهیم، بنابراین نرخ بهره را کاهش می­دهیم. و ما می­دانیم با کاهش نرخ بهره چه روی خواهد داد، مردم مثل دیوانه­ها قرض خواهند کرد. و چنین کردند. آن­ها پول­شان را صرف خرید خانه کردند. پس بعد از ترکیدن حباب بازار سهام، ما شاهد حباب دیگری در بازار مسکن بودیم. وضعیت دیوانه­واری بود. همه خانه می­خریدند، خانه می­ساختند، در همه جا. ساختند و خریدند، ساختند و خریدند. و حالا ما شاهد ترکیدن حباب بازار املاک و مستقلات هستیم. و چیزی هم برای حباب باقی نمی­ماند. حالا چه باید بکنیم؟ هیچ چیز باقی نمانده. بازار سهام از دست رفت. بازار مسکن از دست رفت.

کسانی بودند که گمان می­کردند ما می­توانیم حباب جدیدی به نام صادرات داشته باشیم. پایین آمدن ارزش دلار باعث ارزان‌ شدن کالاهای ما می­شود، و بقیۀ جهان آن­ها را خواهند خرید. متأسفانه، بقیۀ جهان وارد این بازی نشدند. و نخواهند شد. پس این راه حل هم منتفی است. ما به آخر خط رسیده­ایم. و بنابراین ما حبابی فروریخته داریم، و ثروت انبوهی از کالاها و وسائل جدید که چندان هم نمی­ارزند. به این ترتیب، جماعت سرمایه­دارهای ما مات و متحّیر از انبوه ضرر و زیان­ها، به طریق خاص خودش، دچار همان نگرانی و اضطرابی شده­اند که طبقۀ کارگر دچارش بوده است. به دلایلی گوناگون، خدا می­داند. اما ما شاهد چشم­انداز اقتصادی هستیم که مملو از اجساد قربانیان است.

چه چیز جواب نخواهد داد: تعیین دوبارۀ مقررّات

بسیار خوب. به دلایلی که امیدوارم روشن باشند، من فکر نمی­کنم بتوانیم با این راه حل­ها بر آن غلبه کنیم. یعنی راه حل­هایی مثل سیاست­های پولی و مالی در امتدادی که پیش از این دیدیم. این­ها تاکنون ناموفق بوده­اند. حدس می­زنم پس از این هم موفقیتی نخواهند داشت.
خب سئوالی را می­توانیم مطرح کنیم: چه کاری به جای این تلاش­ها برای ایجاد تحرّک بازار‌های ناموفّق باید انجام داد؟ این تلاش­هایی که برای فرار از بحران می­شود، به نظر نمی­رسد به جایی برسد، و حالا هم این گام­های حکومت برای خرید سهام AIG و بانک­ها که نتیجه­بخش به نظر نمی­رسند. پس چه باید کرد؟

با رجوع به تاریخ و سابقۀ کلّی آن، من از این که این گام­های کوچک، مردّد و سکته­دار حکومت به یک راه حل منجر نشد، تعجب نکردم و امیدوارم شما هم زیاد متعجب نشده باشید. و من تنها کسی نیستم که این طور فکر می­کند. بسیاری در واشینگتن مثل من فکر می­کنند. و آن­ها به راه حل‌ دیگری می­اندیشند، و این داستان جالبی است، و تلاش می­کنم در پایان بحثم توضیح دهم که چرا این راه حل هم کار نخواهد کرد.

این راه حل برپایۀ مفهوم تعیین مقررات و تنظیمات استوار است و به این ترتیبی که می­گوییم عمل می­کند. بحث این است که در 30 سالۀ نخست بعد از جنگ دوم جهانی، ما در اقتصادی تنظیم شده زندگی می­کردیم. این رژیم روزولت بود که بیش از هر چیز، بعد از خروج از رکود بزرگ، انواع مقررّات و تنظیمات را برای نخستین بار وضع کرد. تنظیمات بر آن­چه بانک­ها می­توانستند انجام دهند، مقررات و تنظیمات بر آن­چه هیأت مدیره­های شرکت­ها می­توانستند انجام دهند، باید انجام می­دادند، یا ممکن بود انجام دهند، مقرّر شد. همۀ نهادهای جدید، مثل تأمین اجتماعی و بیمۀ بیکاری که ما پیش از آن تجربه‌ نکرده بودیم، به وجود آمدند. به این ترتیب، مقررّات بسیاری به وجود آمد که از ناامیدی و لاعلاجی دوران رکود بزرگ ریشه می­گرفت. و این مقررات از سال­های دهۀ 30 تا اواسط دهۀ 70 به اجرا گذاشته می­شد. پس این دورۀ سرمایه­داری تنظیم شدۀ آمریکایی است. و بر طبق این نظریه، این 30 سال دورۀ خوبی بوده است. و اتفاق هولناکی که افتاد این بود که با پایان دهۀ 70، و به قدرت رسیدن ریگان، عصر مقررات­زدایی آغاز شد.

این نظریه چنین ادامه می­دهد که، بسیار خوب، مشکل ما تنها این است که تحت حکومت­های ریگان، بوش پدر، کلینتون و بوش پسر از اقتصادمان مقررّات­زدایی شده، و حالا شاید بتوانیم در حکومت آقای اوباما دوران مقررّات­زدایی را پشت سر بگذاریم تا به روزهای خوب گذشته با اقتصاد تنظیمی برگردیم. در این­جا هدف این است که تمام مقررّات­زدایی­های 30 سال گذشته همین حالا ملغی شوند. به این معنی که ما به مجموعه­ای جدید از مقررّات نیاز داریم که به هیأت مدیره شرکت­ها باید و نبایدشان را توضیح دهد، و به دولت همه نوع قدرت برای کنترل، تنظیم و نظارت بر اقتصاد را اعطا کند. و تنها در این صورت است که خواهیم توانست همۀ آسیب­ها و موقعیت وحشتناکی که به عنوان یک ملّت با آن رو در رو هستیم را خنثی کنیم. بخشی از این نظریه قابل درک است. ما از رکود بزرگ به این طرف، اقتصاد تنظیم شده داشتیم. اما بخش دیگری از این تحلیل، واقع­بینانه نیست. ببینیم چرا.

این مقررّات و تنظیمات که با تاثیر از روزولت، و حتی کمی بعدتر به وسیلۀ ترومن، کندی و یا حتی جانسون وضع شد، حقیقتاً دایرۀ آن­چه هیأت مدیره­های شرکت­های سرمایه­داری قادر به انجامش بودند را محدود می­کرد. اما در این­جا می­گویم که این مقرّرات چه کار دیگری نیز می­کرد. این مقررّات به هیأت­های مدیره انگیزه­ای عظیم و فوری برای نقض این مقررّات، برای گریز از آن­ها، و تضعیف آن­ها در هر فرصتی می­بخشید. و هنگامی‌که شرایط سیاسی مهّیا شد، خودشان را از شر این مقررات خلاص کردند. و آن مدیران شروع به کار کردند ـ­در قدم اول تلاش می­کردند تا از این مقررّات اجتناب کنند­ـ آن­ها شروع کردند به فرار از آن، سست کردن و نابود کردن آن­ها. 30 سالِ گذشته، برای این مدیران موفقیت­آمیز بوده است. آن­ها سرانجام آن قدر به لحاظ سیاسی قدرتمند شدند که بتوانند بسیاری از این مقررّات را بی­اثر کنند. به بیانی دیگر، تصویب مقرّرات و تنظیمات در حالی که هیأت مدیره شرکت­های خصوصی سر جای خودشان نشسته­اند سیاستی خیالی است، بدین معنی که شما با این کار جایگاه دشمن اصلی این مقررّات و تنظیمات را تضمین می­کنید. اما شما نباید کسانی که خواهان نابودی و خنثی شدن مقررّات هستند را در جایگاه­شان ابقا کنید. اجازه بدهید یادآوری کنم یک هیأت مدیره چیست. هیأت مدیره یک شرکت گروهی از افراد است ـ­معمولا بین 15 تا 20 نفرـ که جریان منافع موسسه در دستان آن­ها قرار دارد. بنابراین تنظیم سیستم اقتصادی مورد نظر ما به معنای تحمیل محدودیت‌ها و دستورهایی بر گروهی است که همۀ انگیزه­ها برای خنثی کردن این مقررات و منابع مورد نیاز برای تحقق انگیزه­هایشان را دارند. خب مطمئناً با این وضع، مقررات و تنظیمات به قانونی منسوخ مبدّل می­شوند. مثل این است که شما یک رشته از عملیات­های نظامی داشته باشید، اما تصمیم بگیرید که دشمن را شکست ندهید، بلکه به جای آن کلّی قوانین بد و وحشتناک برای بستن دست و پای خودتان وضع کنید، در حالی که به دشمن اجازه می­دهید تا از خطوط تدارکات برای خنثی کردن تحرّکات شما آزادانه استفاده کند. اگر ژنرالی چنین کاری می­کرد، مطمئناً به تیمارستان فرستاده می­شد. اما در کشور ما، دلمان می­خواهد باور کنیم که با تعیین یک سیستم تنظیم و مقررّات که در 50 سال گذشته تجربه تهی­سازی کامل آن را مشاهده کرده‌ایم، بار دیگر مفید به فایده خواهد بود؟ من این طور فکر نمی‌کنم.

طبقۀ کارگر آمریکا از وضع مقررّات و تنظیمات دولت روزولت حمایت کرد. آن­ها امیدهای بزرگی داشتند. اما وضع دوبارۀ مقررّات و تنظیمات اقتصادی این بار پاسخ چندان مطبوعی از طبقۀ کارگر نخواهد گرفت، آن­ها خواهند گفت: ”نه، متشکرم. ما قبلاً از شما حمایت کرده­ایم و به این­جا رسیده­ایم، و دیگر این کار را نخواهیم کرد.“ و من فکر می­کنم حق با آن­ها باشد. نتیجه­گیری بحث من این است که ما اگر می­خواهیم این مشکل را حل کنیم، باید سرانجام با این حقیقت روبه­رو شویم که اگر ساختار موسسات اقتصادی در جامعۀ ما تغییر نکند، نخواهیم توانست به ریشۀ کل این داستان پی ببریم، یعنی رابطۀ متعارض میان آن­هایی که موسسات تولیدی را در اختیار دارند و مردمی که برای آن­ها کار می­کنند. به همین خاطر است که دستمزدها هنگامی‌که ممکن بود، دیگر افزایش نیافتند. به همین خاطر است که وام جایگزین افزایش دستمزدها می­شود. به همین خاطر است که کارخانه­ها منتقل شده و یا نابود می­شوند. و به همین دلیل است که مقررّات و تنظیمات به سادگی محکوم به شکست می‌شوند.

پس چه راه حلّ عملی وجود دارد؟

راه حلّ ممکن چیست؟ آیا می­توان متصوّر شد، سیستم نوینی از مقررّات و تنظیمات به وسیلۀ آقای اوباما وضع شود، که این مقررّات با سازمان متفاوتی از تولید مواجه شوند که دیگر یک هیأت مدیرۀ پاسخگو به سهامداران آن را نمی­گرداند، بلکه به جای آن کارکنان شرکت آن را مدیریت کنند؟ به این دلیل که آن­ها همگی مجبور هستند با عواقب و پی­آمدهای کارشان زندگی کنند، پس شما افرادی را در هر شرکت خواهید داشت که با دولت در اجرا و تحقق قوانین تنظیمی همکاری می­کنند. برخلاف گروه­های هیأت مدیره فعلی که وظیفۀ خودشان می­دانند تا کل اهداف مقررّات و تنظیمات اقتصادی را خنثی کنند.

چرا ما نباید این سئوال را بپرسیم؟ و من پیشنهاد می­کنم این سئوال را بپرسیم زیرا با این که می­دانم پرسیدن­اش شهامت می­خواهد، اما این را هم باید در نظر داشت که ما در دورۀ پر مخاطره­ای هستیم. ما با مشکلات واقعاً شدیدی در جامعه­مان رو در روییم. ما انتخاب­های زیادی نداریم. چیز دیگری که در مورد سازماندهی دوبارۀ سیستم تولیدی­مان می­توان گفت، این است که چرا افرادی که در این قبیل موسسات کار می­کنند، هیات مدیره خودشان نباشند؟ اجازه بدهید 3 نکته به شما پیشنهاد کنم تا روی آن کمی فکر کنید. نخست این که ما هنگامی واقعاً با جدّیت از دموکراسی حرف می­زنیم که این مردم با تصمیماتی زندگی کنند، که در فرایند تصمیم­گیری‌ آن مشارکت داشته باشند. چرا ما همیشه دموکراسی را به قلمرو سیاسی محدود کرده­ایم، و قلمرو اقتصاد را از آن مستثنی می­کنیم؟ بالاخره، جایی که بیش­ترِ عمر خلاقۀ ما در آن می­گذرد، از صبح زود تا شب، از شنبه تا پنج­شنبه، محل‌ کارمان است. و اگر در آن­جا دموکراسی حاکم نباشد، آن گاه در کدام جای دیگر حاکم است؟ بنابراین شرکت­ها می­بایستی به صورت دموکراتیک، نسبت به افرادی که در آن جا کار می­کنند، پاسخگو باشند.

و حالا یک استدلال دیگر. بسیاری از کارگران آمریکایی، بیش­تر و پیش­تر از آن چه فکرش را بکنید، آن چیزی که من شرح دادم را عملی کرده­اند. اجازه بدهید شما را با آن­ها آشنا بکنم. در 30 سال گذشته، همه ساله، صدها و در بعضی سال­ها هزاران مهندس در باریکه­ای میان سان­فرانسیسکو و سان­خوزه که درۀ سیلیکون نامیده می­شود، کار جالبی می­کنند. آن­ها از کارشان در شرکت­های بزرگی مثل سیسکو و یا آی.بی.ام استعفا می­دهند، و شرکت کوچکی با همکاری چند تن از دوستان و همکارانی که در همان شرکت­های معظم یافته­اند در گاراژ منزلِ یکی از اعضای همین حلقه تأسیس می­کنند. آن­ها هر روز سر کار می­روند، بدون پوشیدن کت و شلوار و کراوات، و دیگر از هیچ مافوقی که البته چندان از او خوششان هم نمی­آمد، برای آن چه به عنوان مهندس نرم­افزار باید انجام دهند، دستور نمی­گیرند. در عوض با لپ­تاپ­هایشان به سر کار می­آیند، در گاراژ یکی از دوستان، با لباسی غیر رسمی، شاید با یک سگ، شاید با یک کودک خردسال، و از کارشان در این شرکت کوچک بسیار لذّت می­برند. آن­ها شرکت­شان را این گونه اداره می­کنند، ”ما همه در این­جا برابریم. هیچ کس مافوق دیگری نیست. هیچ کس برای دیگران تعیین تکلیف نمی­کند. ما کارمان را همگی با هم به عنوان یک گروه انجام می­دهیم. ما 4 روز هفته را کار می­کنیم، اما روز پنجم لپ­تاپ­هایمان را روشن نمی­کنیم. ما در آن روز کار نمی­کنیم. روز چهارشنبه، تمام روز دور هم می­نشینیم و جلسه می­گذاریم، چون ما هیأت مدیرۀ خودمان هستیم. ما تصمیم می­گیریم با سودی که به دست آورده­ایم چه کار کنیم، ما تصمیم می­گیریم چه کنیم، حالا می­خواهد ارتقای تکنولوژی شرکت باشد، و یا بزرگ­تر شدن جمع کارکنان این­جا، و یا اسباب­کشی به بخش دیگری از منطقه سان­ماتیو و یا هر تصمیم دیگر. ما هیأت مدیرۀ خودمانیم.“ این شیوه اداره برای سال­ها ادامه داشته است. این افراد نشان دادند که می­شود یک نوع سازماندهی تولید را کنار گذاشت و نوع دیگری را بنا نهاد.

ممکن است این ایده به نظر شما عجیب برسد، چون در یک چارچوب، یعنی یک متد اندیشه، این می­تواند ایدۀ مارکس از موسسات کمونیستی نام بگیرد. البته این چیزی است که تقریباً به ایدۀ او نزدیک است. اما به بیانی دیگر، می­توانیم بحث مشابهی را مطرح کنیم، و من الان می­خواهم برای شما از چند مجلۀ محلی نقل قول کنم. از این قرار، ”این کار یک کارآفرینیِ مبتکرانۀ موفق و قابل ملاحظه‌ است.“ همۀ ما چیز مشابهی را توصیف می­کنیم. این یک ابتکار کارآفرینانه است، به این دلیل که کسانی که این مقالات را می­نویسند جمهوری‌خواه هستند. و دلشان می­خواهد این ایده را به این ترتیب ببینند. من احترام می‌گذارم. آن­ها هیچ وقت آثار کارل مارکس را نخوانده­اند، و به این دلیل هرگز به زحمتی که دیگران ممکن است چه نظری در مورد این مطلب داشته باشند، نمی­افتند. و تا به حال موفق بوده­اند. این شرکت­های کوچک آن قدر موفق بوده­اند که یک مارکسیست ممکن است بگوید، ”هی، همۀ این پیشرفت­های اساسی در تکنولوژی کامپیوتر که به نوعی سرمایه­داری مدرن لاف­شان را می­زد، دستاورد­های او نیستند. این­ها دستاورد موسسات کمونیستی هستند که به وسیلۀ جمهوری­خواهانی شلوارک­پوش در کالیفرنیا اداره می­شوند.“

بنابراین مشخص شد این شیوۀ نوین سازماندهی موسسّات، چندان هم چیز جدیدی نیست، و اجرای آن شهامت چندانی نمی­طلبد، و تا آن­جایی که می­دانم، به ما فرصت بهتری برای مواجهه با این سطح از دشواری که موقعیت فعلی برای­مان تدارک دیده ارائه می­دهد. خب، قبل رفتنم، می­خواهم در ذهن­تان سئوالی ایجاد کنم. اگر ما گام­های اساسی برای مواجهه با بحرانی که در این دوران، در رگ و پی اقتصادمان رشد کرده برنداریم، اگر به سر هم­بندی سیستم پولی­مان بسنده کنیم، چون لابد ناچاریم به جای اطلاق لفظ بحران سرمایه­داری، این را بحرانی مالی بنامیم، همگی بسیار ضرر خواهیم دید.

ورای بازار آزاد و اقتصاد تنظیم شده
سخن آخرِ من. من یک اقتصاددان حرفه­ای هستم. من استاد علم اقتصاد در دانشگاه هستم. و این شغل من است. و از این رو من محصول تخصّص اقتصادی در جامعه‌مان هستم. این تخصّص در طی 50 سال گذشته در حال تاب خوردن میان دو دسته بوده، یکی آن دسته­ای که به اقتصاد مقررّات­زدایی شده به همراه بازار آزاد و موسسّات و بنگاه­های خصوصی معتقد است، و فکر می­کند این­ها مسیر جادویی رونق و رشد هستند. مخصوصاً طی 30 سال گذشته، این اعتقاد برای آن­ها به دعا و ورد روحانی مبدّل شده است. همۀ دانشکده­های اقتصاد با دعای اول صبح بازار آزاد روزشان را آغاز می­کنند. ورشکستگی نظریۀ آن­ها اکنون کاملاً مشخص است.

از سوی دیگر آن­هایی هستند که می­گویند، ”شما اشتباه کرده­اید، و دخالت و کنترل دولت بر اقتصاد ضرورت دارد.“ به این دسته به افتخار اقتصاددان انگلیسی دهه 30، کینزینیست گفته می­شود. جان کینز کسی بود که در پاسخ به رکود بزرگ دستورالعمل‌هایی مبنی بر آن چه دولت­ها باید در زمینه سیاست­های مالی برای برانگیختن اقتصاد انجام دهند ارائه کرد. در شغل من، همیشه مناظره­ای میان آن­هایی که به مقررات­زدایی باور دارند و اکنون وضع چندان مناسبی ندارند، و آن­هایی که به اقتصاد نظارتی معتقدند و امیدوارند که به اوج بازگردند، وجود داشته است.

آن چه من می­خواهم این است که به این بیاندیشید که ممکن است هر دو دسته خطای مهلکی کرده باشند. خطا در توجه نکردن به ساختار زیرین اقتصاد ما که باعث شد هر دو دسته در مواجهه با آن چه واقعاً در سرمایه­داری می­گذرد و فهم آن عاجز باشند، و ما را در موقعیتی قرار دهد، که در یک سمت آن، اجتماعی از سرمایه­داران ورشکسته باشد، و آن طرف آن، سنگرهای کارگرانی که از فرط مشقّت و خستگیِ کار به جان آمده­اند و این وضعیت به شدت برای بروز یک فاجعه اجتماعی مستعد است. و اگر ما به طور جدّی فکری به حال آن نکنیم، مجبور می­شویم در یکی از سخت­ترین دوران­هایی زندگی کنیم که این ملت تاکنون به خود دیده است. و در حال حاضر که سایر نقاط جهان هم در حال دست و پنجه نرم کردن با این مشکلات با نسخه­ای متناسب با شرایط و وضعیت خود هستند، ما نمی­توانیم انتظار هیچ کمکی از جانب آن­ها داشته باشیم. بنابراین همه چیز به ما بستگی دارد که آیا شجاعت و توانایی لازم برای مواجهه با این مشکلات به شیوه­ای جدید و رو به رو شدن با امکان ایجاد تغییرات رادیکال را داریم یا نه.
خیلی از توجه شما سپاس­گزارم.
***
آدرس ویدئوی برنامه در یوتیوب:
برنامه تلویزیونی کادر: بحران اقتصادی سرمایه داری

ریچارد ولف
0 FacebookTwitterPinterestEmail

پیام بگذارید

پیام

گالری

ما را دنبال کنید! ​

تماس

  Copyright © 2023, All Rights Reserved Payaam.net