[نام محفوظ]
امروز باران نمیبارد. از شبی که خبر اعدام محمد قبادلو را خوانده بودم چند روزی هوا بارانی بود. امروز اما آسمان بالاخره صاف دیده میشد. شاید مثل چهره مادری مظلوم شفاف و روشن.
از ماشین که پیاده شدم سخت بود چشمانم را از این آسمان بدزدم اما زیرِ همین زیبایی که سرمایِ سوزناک هم چاشنی آن شده بود، خانوادههای چهار زندانی سیاسی کورد انتظارِ اولین و آخرین دیدار با فرزندانشان را میکشیدند. سرمای اول صبح تحمل نکردنی بود و انتظار و راه طولانی باعث شد تا برخی زنان برای گرم شدن راهی ماشینها شوند. اشک و بغض صبحانه آنها بود.
صبحانه با سرما و انتظار بیرون از درب ملاقات زندان اوین سپری شد. رفته رفته به ساعتی که برای ملاقات اعلام کرده بودند، نزدیک میشدیم.
بالاخره مسئولان زندان راضی میشوند تا زمان رسیدن ملاقات، برخی خانوادهها از سرما به سالن ملاقات پناه ببرند. در جنگِ میان غم و سرما، شخصی بین خانواده میآید و میگوید: «آخرین ملاقات است.»
این را میگوید و میرود آن دست خیابان عینک آفتابی میزند. همراه چند سرباز و نیروی انتظامی که ایستاده بودند، مشغول به صحبت میشود و هر از چند گاهی میخندند، انگار نه انگار که رو به رویشان چهار خانواده یکسال و نیم را در بیخبری از فرزندانشان سپری کردهاند و حالا شیرینی این انتظار طولانی پیشکش کردن آخرین ملاقات به آنان است.
برخی از خانوادهها خشم خود از این رفتار را با کلمهی «خبیث» بروز میدهند.
انتظار، انتظار، انتظار.
پس از سه ساعت معطلی خانواده زندانیان را به بهانه رفت و آمد مردم که برای حمایت از آنان آمده بودند، راهی درِ دیگری برای آخرین ملاقات میکنند. این بار رفتار تندتری با کسانی دارند که از اعضای خانواده نیستند و همان ابتدا گوشی تلفن دو نفر را ضبط میکنند.
بازهم سالن انتظار. این بار اجازه دارم همراه آنان بشینم تا اسمشان را بخوانند و یکی یکی برای آخرین ملاقات راهی شوند.
مادر پژمان فاتحی به سختی راه میرود. از اضطراب یک روز است که نتوانسته چیزی بخورد، دخترش هم همینطور؛ حتی یک شکلات کوچک. مادر و دختر از اضطراب معدهشان گویی وارونه شده و مانعی وجود دارد که راه گلویشان را برای خوردن و آشامیدن بسته است.
همه آنجا انتظار میکشیم. بالاخره اسمشان را میخوانند. اولین نفر باید بروند. مادر به سختی پلهها را برای آخرین ملاقات با فرزندش طی میکند.
او میرود اما سه خانواده دیگر هنوز هم چشم انتظار هستند.
ملاقات اول حدود یک ساعت طول میکشد. وقتی خانواده پژمان فاتحی بیرون آمدند، توانستم چند جمله از آخرین حرفهای این کوردِ نازنین که خونش چون عسل برای قاتلان شیرین است، بشنوم:
به ما گفت گریه نکنیم، لباس سیاهم نپوشیم. گفت این مرگ برای من افتخاره.
بغضم میترکد. خواهرش میگوید: «ما بهش قول دادیم گریه نکنیم توام گریه نکن.»
سریع خودم را جمع و جور میکنم. میخواهم بیشتر سوال کنم اما هر خانواده که برای ملاقات میرود خیلی سریع از زندان راهی مقصدی میشود چراکه هرکدام را به نوبت تهدید کردهاند اگر نروید، به خانواده بعدی ملاقات نمیدهیم. چه عدالتی که اولین و آخرین ملاقات هم با منت به آنان دادهاند.
https://www.instagram.com/p/C2nywxfqjuG/
آخرین ملاقات که تمام میشود، آسمان دیگر زیبا نیست. خورشید سرد شده و تاریکی چهرهای خبیث از آن ساخته است. در مسیر برگشت به خانه مدام فکر میکنم امشب حکم را اجرا میکنند؟ به خودم جواب میدهم: نه، دست مادر پژمان فاتحی دو کاغذ بود که باید فردا به دیوان ببرد. محمد قبادلو به یادم میآید که حکم تجدید نظر بعد از اعدامش در سامانه ثنا به وکیل ابلاغ شد. دوباره نگرانی در روحم با خواندن خبرِ اجرای حکم در زندان قزل حصار جان میگیرد . ناگهان کلمهی «ناپدیدسازی قهری» در ذهنم نقش میبندد. اگر این ناپدیدسازی قهری نیست پس چیست؟
بازهم فکرم پر میشود. این بار این فرضیه به ذهنم حملهور میشود که نکند حتی پیکرهایشان هم از خانوادهها دریغ کنند. ساعت هنوز شش عصر هم نشده اما ترسِ اذان صبح از همین حالا به جانم افتاده. این چه دینی است؟
این بار با جملهای از سارا شریعتی به خودم جواب میدهم:
این کدام دین است؟ این دین اتوپی و شکست است. دین زمانی دیگر. جایی دیگر. جوری دیگر.
https://www.instagram.com/p/C2piYAwqE0I/