رفته ای
آنچنان عمیق، دور، بی ملاحظه،
که صدای من حوالی صدات را
حس نمی کند
که مشام من به بوی تازه ات نمی رسد
و سرم به دامنت.
ای نهاد سال های ماه
زادگاه خاطرات دلبخواه
ازچه ناگهان و بی هوا زدی به رفتن از سپیده دم
آآآآآی
چشم اشک های من
با کدام آه تیره از حریم گریه ام گریختی
ای دهان ضجه های بی سخن
آن گلوله در سرت
گردنت و سینه ات چه می کند؟
این هجوم لخته وار خون
از کدام قلب زوزه می کشد
این چراغ دودناک زندگی
ازچه، رو به منزل غروب می خزد؟
این درخت
این درخت آرزو
در کدام قاف ریشه ریشه می شود؟
آآآآی رفته! با نسیم و آب بازگرد
لحظه ای به چشم های من نگاه کن
پیش از آن که آسمان
در پی تو این جهان پیر را
با تمام وعده ی جوانی اش رها کند
و برای تو که توی چشم های من رها شدی
گریه ها کند.
بازگرد و با دهان آب قهوه ای بزن
ای همیشه در کنار من!
خلوتم دلش که تنگ می شود
خانه را نهاده می زند برون
خارج از زمان
از خودش به سوی مروه سعی می کند
مروه ای که ایستاده در مسیر باد
از مدیترانه بی صدا سؤال می کند
فکر می کنی که تا صلوه ظهر
چند هاجر از زمین غزه سبز میشود؟
زیر پای کودکی که تشنه است و نعره می زند
فکر میکنی کدام چشم چشمه می دهد؟
کاش مثل ماه از هلال کودکی جوانه می زدی
روی انحنای خنده ی لبی
بدر می شدی
ای گلی که خویش را
دسته بسته روی زلف های زندگی
زدی
کاش با سپیده دم می آمدی.
آبان ۴۰۲