در پیشخوانِ “آوای تبعید” شماره 38 ، مجموعهی ادبی- فرهنگی به زبان فارسی که در خارج از ایران تهیه و منتشر میشود آمده است: « تبعیدی فقط آن کس نیست که از زادبوم خویش تارانده شده باشد. تبعیدی میتواند از زبان، فرهنگ و هویتِ خویش نیز تبعید گردد. آنکس که شعر، داستان، هنر، فکر و اندیشهاش در کشور خودی امکان چاپ و نشر نداشته باشد، نیز تبعیدی است. این نشریه میکوشد تا زبان تبعیدیان باشد. تبعید را نه به مرزهای جغرافیایی، و تعریف کلاسیک آن، بلکه در انطباق با جهان معاصر میشناسد»
خواندن قطعهی بالا تحریک ام کرد تا ضمن تأئید، بر جنبه ای از آن مکث کنم.
در این قطعه، هم از” تبعیدی از زبان، فرهنگ و هویتِ خویش” و هم از نداشتن” امکان چاپ و نشر”بعنوان تبعیدِ خارج از تعریف کلاسیک و جغرافیائی یاد شده است. نمی دانم در نظر نویسنده ی این متن و در برداشتِ خوانندگان آن و بویژه نزد تعداد کثیر کسانی که آثارشان در این مجموعه عرضه شده است، چه ربط و نسبتی میان این دو وجود دارد، آیا منظور از زبان، وسیله ی بیان است ( زبان فارسی، انگلیسی…) یا تمثلی است برای حق بیان؟ من ” تبعید زبانی” و نداشتن ” امکان چاپ و نشر” را دو چیز و از دو جنس کیفاً متفاوت می فهمم.
محرومیت از ” امکان چاپ و نشر” در یک عبارت همان سانسور، یکی از بلایای رژیم های دیکتاتوری است. ” تبعیدِ” ناشی از سانسور “در زادبوم خود” ( ایران) شامل کسی می شود که محتوای ” شعر، داستان، هنر، فکر و اندیشهاش” ممنوع است و نه زبان اش! او می تواند به زبان رسمی، به فارسی، بسراید، بگوید و بنویسد و تا اینجا ممنوعیت و سانسوری در کار نیست، محتوای اندیشه و گفتار و نوشتار مسأله است. او می تواند بنویسد بسراید اما مخفیانه چاپ شود، در خارج از مرزها چاپ شود، یا به امید برگشتن ورق سیاست، در گوشه ای در انتظار بماند. نویسندگان و سرایندگان و اندیشمندانی که ممنوعیت زبانی ندارند و به زبان رسمی و مجاز فارسی تولید اثر می کنند – اعم از آنانی که زبان مادری شان فارسی است و آنانی که نیست- ” تبعیدی ی زبان” نیستند تبعیدی ی سانسور، تبعیدی ی ممنوعیت آزادی بیان در ” زاد بوم خود” اند.
اما در ایران، علاوه بر ممنوعیت آزادی بیان برای فارسی زبانان، ما با ممنوعیت زبانی هم مواجهیم. ممنوعیت آموزش زبان های مادری غیر فارسی و ممنوعیت آموزش به این زبان ها، سرکوبی بمراتبفراگیرتر از دایره ی اهل قلم، سیاه تر و زخمی بمراتب عمیق تر از ممنوعیت آزادی بیان است. غیر فارس برخلاف فارسﹾزبان حق ندارد حتا موضوعات مورد قبول و پسند حکومت را که مستوجب سانسور هم نباشند، به زبان مادری خود اش بنویسد و منتشر کند. از این همبدتر: حتا اگر بخواهد چنین کند، نمی تواند، چون اجازه نداده اند خواندن و نوشتن به زبان خود را بیاموزد! تفاوتی که گفتم در اینجاست: یکی محدودیت بیان است، دیگری قتل زبان! اولی مشروط است، دومی ممنوع! محدودیت بیان یا سانسور به نحوی نهادینه و بی نیاز از اداره ممیزی و”وزارت ارشاد” در قتل زبانتعبیه شده است. غیر فارس پیش از آن که به مرحله ی سانسور قدم بگذارد، پیش از آن که موازین فکری و سیاسی دیکتاتوری را بپذیرد، یعنی پیش از آن که بپذیرد حق آزادی بیان ندارد، باید پذیرفته باشد که حق زبان خود را ندارد. او باید زبانی را که زبان مادری او نیست فرابگیرد تا تازه آنزمان از حق مشروط بیان و “حق سانسور شدن!”مثل فارس ها برخوردار شود. اینجاست که جمله ی ” تبعید از زبان خویش”در پاراگراف نقل شده،معنا می یابد: تبعید از زبان مادری به وادی زبان فارسی.
” تبعیدی ی زبانی” و ارتباط تنگاتنگ آن با ” تبعیدی ی فرهنگ و هویتِ خویش” حکمی است که “عدالتخوانه “ی پان ایرانیسم پان فارس، غیر فارس های ساکن ایران را به آن محکوم کرده است. واقعیت این است که اگر متفکرین، نویسندگان، هنرمندان و شاعران فارسغالباً تنها بخاطر سلطه ی سانسور از زادبوم خود تارانده شده و تبعیدی می شوند، اکثریت مردمان عادی غیرفارس در ” زادبوم خود تبعیدی ی زبانی، فرهنگی و هویتی” اند. من که خود در تبریز و در دل یک خانواده ی آذربایجانی ی آسیمیله بزرگ شده و زبان فارسی را بی مشکل زیاد فراگرفته ام ( و بسیار هم دوست اش دارم)، شاهد رنج های عموم همکلاسی ها، معلم ها، و مردمان عادی از حرف زدن یا نوشتن اجباری به فارسی بوده ام. صحنه های عمیقاً غم انگیزی همیشه در برابر چشمان ام هستند از بند آمدن زبان ها، سرخ و کبود شدن ها از نیافتن لغت ها، عرق کردن از تمسخرها و خنده ها…. بیمارانی که نمی توانستند دردشان را به دکتر فارس توضیح دهند… محصل هائی که فکر داشتند، اما انشایشان را نمی توانستند به فارسی بنویسند… دانش آموزانی که بخاطر ضعف در فارسی تجدیدی می شدند و زجر و ذلت می کشیدند…معلم هائی که مجبور بودند فارسی حرف بزنند اما اسباب تمسخر شاگردان شان می شدند… بگذارید فقط برای نمونه یک خاطره را نقل کنم. معلم ورزش ما به سختی فارسی حرف می زد. روزی در میدان ورزش حاضر و غایب می کرد، پنجاه نفر می گفتند حاضر، می شمرد، سی نفر بیشتر نبودیم. چندبار تکرار کرد و دیوانه شد. شروع کرد به فریاد زدن، اما زبان اش به فارسی نمی چرخید آن هم در آن وضعیت عصبی که جای مکث و جستجوی لغات و ترجمه از ترکی به فارسی نبود. سرخ و کبود شد و عرق سرد سر و صورت اش را گرفت. دمادم سکته از ناتوانی ی بیرون ریختن خشم اش به فارسی، ناگهان و بی اختیار منفجر شد و به ترکی گفت: آرادا گلون تورکی دانیشاخ هامیمیز قاناخ! ( اصلاً بیائید ترکی حرف بزنیم همه مان بفهمیم!) و همه زدیم زیر خنده. معلم نگونبخت که میخواست اتوریته اش را نشان دهد و می خواست ناتوانی خودش در تکلم به فارسی را گناه فارسی نفهمی شاگردان اش جلوه داده غرور خود را نجات دهد، مچاله و تحقیر شد و نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد و همچون سگی کتک خورده، در حالی که به زمین و زمان فحش های ترکی می داد رفت.
سیاست آسیمیلاسیون،مردمان با شعور و با شرف را به زور در شهر و دیار خود، به بیگانه شدن با زبان و فرهنگ و هویت خود ، به ” تبعید در زادبوم خود” وامی دارد و وای از وقتی که این مردم ناگزیر می شوند برای یافتن لقمه ای نان، تن به کوچ از زادبوم خود به مراکز فارس نشین بدهند و تبعید اندر تبعید را تجربه کنند!” تبعید زبانی” ی غیر فارس ها در ایران را بسیاری از روشنفکران، نویسندگان، هنرمندان و شاعران فارس زبان که به خارج از ایران تبعید جغرافیائی شده اند دست کم تا زمانی طولانی در غربت تجربه کرده اند هنگامی که قادر نبودند یک بلیت مترو بخرند، نمی توانستند آدرس بپرسند، حرف تعریف ها را در نانوائی عوضی می گفتند، به دنبال دکتر های ایرانی می گشتند، حرف های طرف مقابل را نمی فهمیدند و فقط با حرکت بی معنای سر و خنده های ابلهانه جواب شان را می دادند و در ته دل از شرم و نفرت انباشته می شدند؛اگر در “زادبوم” خود برای خود کسی و کاره ای و ادیب و رمان نویس و شاعر و استاد دانشگاه و سخنوری شهیر بودند، در این “تبعید” می بایست تازه به کلاس اکابر می رفتند تا زبان یاد بگیرند و راهی نداشتند مگر تن دادن به کارهائی که درخور شأن خود نمی دانستند و هر تلاشی می کردند در هر حال، شهروند درجه دو و بیگانه به حساب می آمدند مثل ترک و عرب و بلوچ و کرد و لر در ایران. روشنفکران، نویسندگان، هنرمندان و شاعران فارسی که به خارج از ایران تبعید جغرافیائی شده اند و از ” تبعید زبانی در زادبوم خود” ( سانسور) شِکوِه دارند، اگر اندکی بدون تعصب ناسیونالیستی جسارت اندشیدن به خود بدهند خواهند فهمید که انبوه مردم غیر فارس که به زور از زادبوم های خود به غربت در فلات ایران کوچانده شده یا خود از روی فلاکت ناگزیر از آن شده اند، همین احوالات را در داخل ایران داشته اند و دارند، در غربتی که در آن مسلوب الهویت و فرهنگ و زبان اند، ناتنی و غریبه و به حاشیه رانده شده اند، اسباب تحقیر هویتی و زبانی و وسیله ی جوک سازی اند و حتا نام های اصیل شهرها و دهات و خیابان هایشان از “فارسیزاسیون” در امان نیست ( بعنوان نمونه در زمان رضا شاه که شهر و دریاچه ارومیه را به رضائیه و دریاچه رضائیه مفتخرکردند، روستائی به نام “آخما قَیَه” یعنی صخره ی معلق در آذربایجان را فارسی کرده و ” احمقیه” نام دادند و حتا برای تأمین وجه تسمیه و احمق بودن اهالی آن داستانی بس توهین و تحقیر آمیز جعل کردند که بماند.)، باری، اما این مردم باید آن را میهن خود بدانند و دوست اش بدارند!
آیا همه ی نویسندگان، شاعران و هنرمندانی که آثارشان در این مجموعه ی ” آوای تبیعد” عرضه شده است قبول دارند که ” تبعیدی میتواند از زبان، فرهنگ و هویتِ خویش هم تبعید شده باشد”؟ آیا وجود چنین پدیده ای را در مرز پرگهرشان متوجه شده اند یادردبسیاری از آن ها دردفارسی زبانی است ” که شعر، داستان، هنر، فکر و اندیشهاش در کشور خودی امکان چاپ و نشر نداشته” است و بقیه هرچه هست افسانه پان هاست و توطئه ی همسایه های بدخواه؟!
تبعیدیان ناسیونالیسم ایرانی ( هم در زادبوم خود و هم در بیرون از مرزهای ایران) تبعیدیان استبداد را همپوشانی می کنند چون خود، علاوه بر ستم ملی، قربانی استبداد هم هستند، اما آیا این همپوشانی یا دست کم همسوئی از طرف مقابل هم که مدعی مبارزه برای دموکراسی و آزادی و برابری در ایران است وجود دارد؟! متاسفانه اکثریت عظیم جامعه روشنفکری، ادبی و هنری ایران اعم از چپ و راست و میانه، با شووینیسم پان فارس و ناسیونالیسم ایرانی همپوشانی و همسوئی دارد. روشنفکر غیر فارس،حتا از سوی جامعه روشنفکری چپ ایرانی هم در تبعید است، پس نباید از تبعات ناسیونالیستی، پان فلانیستی، سیاسی و ژئوپولیتیک این تبعید همه جانبه، از این بیگانه سازی سیستماتیک و ساختاری و نهادی، از این گسستیکه از همه سو بر ملیت های غیر فارس تحمیل شده است تعجب کرد!
شهاب برهان
17 دی 1402 – 7 ژانویه 2024